دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

قلب ۸

خشم

وقتی در جامعه ای سراسر غضب زندگی میکنی و تمام نگاه های غضب آلود را در تمام طول شبانه روز از خانه تا هر جای دیگر به جان می خری. می شود که گاهی هم از کوره در بروی و چند جمله غضب آلود را با صدایی بلند تر از معمول بیان کنی. و فقفط همین کافی است که محکوم شوی.  باز هم مغضوب. و مغضوب تر. و زندگی و بودن سخت و سخت تر. 

و تمام اینها کافیست که به اضافه بودن قلبت پی ببری. به نظر من جامعه مسلمانان و خلقت باوران یک نقص اساسی در اندیشه هایشان دارند. یعنی خدای آفرینشگر و دانای مطلق اینان  چرا یک عضو اضافی و بلا استفاده مثل قلب را در این جماعت خلق کرده؟  همین دلیل کافیست که دانش و آگاهی و یا اصل وجودش مورد سوال وتردید قرار بگیرد و نهایتا نفی شود!!! مسلمانها خدایی دارند که هرگز جوابشان را نمی دهد.آنها بدبخت ترین مردم تمام اعصار بوده و هستند. کتابشان نیز دلایل محکم و پیش بینی خوبی داشته: «بنده ام را به فقر دچار میکنم تا به من نزدیکتر شود» و اینگونه فقر و نکبت را معیار نزدیکی به خدایشان میدانند و تناقض سخنان امامشان ر فراموش می کنند. که گفت:«در خانه ای که فقر از یک در ان وارد شود ایمان از در دیگر خارج می شود.» کلا دین اینان پر از تناقض است! مکتوبی مطلوب تمام اختلاص گران و دزد ها و ریاکاران و منافقان !!! که هر کس بنا به شرایط مطلوبس می تواند تعبیر مناسب حالش را پیدا کند. 

در تمام سالهایی که به او ایمان داشتم و از او مدد طلبیدم.  همیشه نفی شدم. طوری که انگر هرگز وجود هم نداشته ام. و هر گز او نبوده که مرا آفریده!  و مرا در میان پرستندگان بی رحمش رها کرد ه بود. امروز اطمینان خاطر دارم که خدایی نیست. و هر گز نیز نبوده است. اما خدایشان اینان را خوب می شناخته: حتی خون در رگهایشان را نیز نجس دانسته! و جالبتر اینکه خون امثال من را حلال! افتخار بزرگیست با خطر مرگ ناگهانی! 

قلب ۷

قلب شاید یک روز بیمار باشد و تراوشاتی سیاه داشته باشد ولی وقتی که تمام میکند و میمیرد هیچ چیز از ان خارج نمیشود و اهسته اهسته کرم میزند و بو میکند. نه حتی چند کلمه متافن یا حس درد و حتی چرک و خون ...

اضافی ام در این دنیا. در نگاه ادمها .  در قلبشان و عقایدشان. این حیوان ازارها وقتی میفهمند که در سرت چه می گذرد مثل یک تکه نجاست نگاهت میکنند. حتی اگر دست بدهند با تو. بعد دستشان را آب می کشند...  . همین که به مزدوران ولایتی معرفی ات نمیکنند جای شکرش باقی است . وگرنه سرکارت با بطری نوشابه است! 

نامش چیست؟ خفقان؟ غربت؟ درد؟ نه... هیچکدام وصف کننده شرایط یک دگر اندیش نیست! مشکل فقط حکومتی ها نیستند. مشکل تک تک افراد جامعه هستند. شاید حال مرا فقط زندانیان هلوکاست درک کنند. و شاید من هم خیلی خوب شرایطشان را درک میکنم.  دردی پنهان و شکنجه ای انکار شده. آنچه جوانه های امید را در افکارت خشک میکند و خون را در رگهایت منجمد و قلبت را در سینه ای از درد مدفون! اینجا زندانیست به وسعت مرزهای ایران و به تنگی انفرادی ذهن!  افکارت را در نطفه خفه کن. اینجا راه یکیست: کر باش و کور و نفهم! هرگز نفهم!!! هرگز....

درست در نقطه ای که اندیشیدن آغاز شود با هر فکر قبر خویش را گودتر میکنم. اینجا جمهوری اسلامی ایران است . یک اردوگاه ادم سوزی با هشتاد ملیون نگهبان. قلب بیمارم دیگر مرده است . دارد بو می کند. کرم می زند. بوی تافنش در تمام وجودم پیچیده است. من یک تکه نجاستم در سجاده نفاق مسلمانها...


قلب ۶

گاه آنقدر غرق در روزمرگی ها می شوم که فراموش میکنم کارد تیزی در داست دارم . و باید هرچه سریعتر ماموریت خویش را به انجام برسانم. 

زندگی همین است. فراموشی های پی در پی . معلول پیشامدهای ناخواسته و اهداف پوچ ناگهانی. سر تکان دهی  رو زها و ماهها می گذرند و تو دورتر و دورتر می شوی. رسم نا خوشایندی است. انگار تمام هستی دست در دست هم داده تا ما گم شویم و فراموش کنیم. انگار لذت زیارت یآس در اخرین لحظات زندگی در چشمان تک تک آدهما تنها هدف آفرینش بوده و هست. و تمام تلاش ما باید بر بازی نخوردن در چرخانه زمین و منظومه شمسی و کهکشان باشد. انگار تمام این چرخشها هدفی جز گیج کردن ما نداشته اند. و چقدر ما کوچکیم در عظمت چرخش ماه و زمین و خورشید و تمام کهکشان! و وقتی مقیاس زمان را هم در این ابعاد اضافه کنیم. هبوط باور به پوچی ناگزیر می نماید. 

درست است که کارد تیزی در دست دارم و قلبی فاسد در سینه.  و می دانم که باید با کارد قلبم را درآورم. اما هنوز نمیدانم چطور؟ کجا؟ و چگونه!! شاید هم شهامتش را ندارم. نمی دانم . دیگر حتی خودم را هم نمیشناسم. من به هدفم ایمان دارم. و میدانم کار درست چیست. انسانهایی که با خودشان روراست باشند می دانند کجای زندگی هستند و از زندگی کوفتی چه می خواهند.  و من در این لحظه باید از شر این قلب لعنتی راحت شوم. اگر چاقویی پیدا می کردم که توان بریدن استخوانهای دنده ام را داشت لحظه ای امانش نمیدادم. کار من شده کافه گردی.  در کافه ها که نمیتوان از این کارها کرد. در کوچه و خیابان هم نمیشود. این جماعت مسلمان تنها چیزی در دنیا هستند که ازشان وحشت دارم. سخت است یکک عمر با ترس زندگی کردن. با نقاب. با سکوت و خفقان. درد که زیاد می شود. میزند به قلب و بعد از آن نوبت مغز است. کم کم دارد کاراییش را از دست می دهد. اینها آخر مرا راهی تیمارستان می کنند. البته زندگی در بین مجانین باید دلپذیر تر از این  زندان  «بودن» باشد.  گرچه انجا هم آنقدر دارو به خورد ادم میدهند که فکرش کار نکند. و فکرم تنها چیزی است که در این دنیا برایم مانده است. نمی توانم این خانه امن رویا را هم از دست بدهم. هرچند این روند زندگی دارد به زوال عقلم منجر می شود. 

ادامه دارد

لحظه ها بدون تو دوستانه رفتار نمی کنند

من اما عادت کرده ام به تمام سنگ دلی های زمان

این روزها را با خواب و رویا 

و شبها را به تنهایی و ازلت

چون طرد شده ای غریب 

با چند خط شعر و چند جلد کتاب

فقط می گذرانم

به امید سفر از غربتی آشنا به غربت غریبه ها


قلب ۵

بارها شده که در چشمانم زل میزنند می گویند : تو کسخلی! 

و بعد که از سیاهی قلبم خبر دار می شوند مرا تهدید به قطع ارتباط و متهم به نجاست میکنند.

من هنوز نفهمیده ام که چطور انچه در ذهن یک نفر میگذرد میتواند اورا نجس یا طاهر کند. اما من فقط با خودم  روراست بوده ام. یعنی صداقت با خودم اینقدر بد است که می تواند یک نفر را نجس کند و به گوشه ای مطرود؟

مگر برداشتن نقاب و اعتراف به بیماری قلبت و یا حتی اندیشه و تفکر چقدر می تواند ترسناک باشد؟ مسلمانها از این چیزها واهمه دارند. می گویند پیامبرشان گفته یک ساعت تفکر از هزار ساعت عبادت بهتر است! اما از لحظه ای تفکر می هراسند! چنان وحشت می کنند انگار تمام هستیشان را تهدید می کنی و بلافاصله اسلحه بر پیشانیت می گذارند و کلمه کافر و مرتد را بر لبها و چشمان و پیشانیت داغ کوب می کنند.. لال شو ! کور باش ! و نفهم...!!!

اگر بفهمی که خشکسالی در دوقدمی است. می گویند خدا بزرگ است! نمی گذارد اتفاق بدی بیافتد! و یکی یکی چاه هایشان خشک می شود و میمیرند. اما تا قحطی در خانه شان را نزند و برای همسایه باشد فکر میکنند که خدا قرار است برایشان معجزه کند! دعای باران می خوانند اما ساعتها اب را باز میگذارند که حیاط خانه و ماشینشان را بشورند! حتی یک بار پرسیدم اگر خداوند معجزه گر است پس چرا برای عزیز ترین خلقش هیچ کاری نکرد؟ برای چهاده معصومش؟ که باور دارید برترین خلق خدا هستند؟ یا برای امام حسین یا دختر پیامبر؟ مگر آنها کم دعا کردند؟ یا شاید مسلمان نبودند؟ و همینجاها بود که به مرگ تهدید شدم! این جماعت باور د ارند که گران شدن املاکشان در تورم کار خداست!  تمام اتفاقات خوب کار خداست۱ ظلم هایشان به یکدیگر نیز حکمت خدا بوده و تمام بدیها و گرفتاریهای جامعه کار دشمن است! حتی اگر بپرسی پس چرا جوامع سکولار به سعادت بیشتری رسیده ند و در ریشه کن کردن فساد و دروغ موفق تر بوده اند. می گویند چون آنها راه اشتباه را رفته اند و  شیطان دیگر تلاشی برای گمراهی بیشترشان نمی کند!  دروغ رشوه فساد خیانت ربا و ... تمام  رذایل اخلاقی از سر و رویشان چکه می کند و خود را در راه درست و سعادت و بهشت می پندارند!  

ادامه دارد


قلب۴

بس است دیگر. از این ویروسها نوشتن و اندیشیدن بهشان کافی است. استرس های زیادی به من وارد میکند این قلب بیمار. 

با مسلمانها ریستن حس پوچی است که تمام زندگی ات را فلج میکند. 

اخ باز هم‌ تیر کشید. شبها نمی خوابم. مدتهاست. روزها به تخت و بالشم پناه میبرم. چشمانم را میبندم و می خوابم. تمام طول روز را ازشان فرار میکنم. شب که میشود. وقتی همه به لانه هایشان فرار میکنند. من ارام‌ ارام از ازلت اتاقم به تنهایی شهر سرک میکشم. من و درختان و نیمکت های خالی پارک   انقدر خوب است این شبها که گاهی وسوسه ام میکنند با همین قلب ادامه دهم. اما من تسلیم این سراب ارامش نمیشوم. بالاخره خودم را از شرش راحت میکنم. 

زیاد فریب خورده است. باز هم فریبم میدهد اگر هرچه سریع تر درش نیاورم. شاید همین نیمکت پارک هم خوب باشد. یکی از همین شبها سینه ام را میشکافم. روی میز سنگی کنار پارک میگذارمش. و می روم. صبح حتما ادمها که بیدار شوند به دورمیز سرخ و قلب سیاهم معرکه میگیرند. اما شاید تا صبح انجا نماند شاید این گربه های معصوم بخورندش و بیمار شوند. ممکن هم هست جیگرکی دست فروش کنار پارک برش دارد و تکه اش کند و به جای دل گوسفند بفروشد! مسلمانها از اینکارها زیاد میکنند. سیخی چهار تومن! با چهار تکه کوچک سر هر سیخ تقریبا صد هزار تومن هم کاسب میشود! البته ممکن است انها هم مسموم شوند. بعد مجبور شوند قلبشان را در بیاورند. اما به گمانم این جماعت قلب نداشته باشند. نباید تاثیری رویشان داشته باشد. وای به ریسکش نمی ارزد. اگر یکی هم بمیرد انوقت تحت پیگرد قرار میگیرم. بعد سر و کارم با سگهای ولایت فقیه است! اصلا به ریسکش نمی ارزد. اصلا! باید فکر دیگری کنم. باید طوری از شر قلبم خلاص شوم که هیچ احتمالی برای گرفتار این جماعت شدن نداشته باشد. 

ادامه دارد

قلب ۳

 آنها کتاب هم نمی خوانند. شعار میدهند که پیامبراشان گفته اطلب العلم وللو بالصین!!  ولی الگوی زندگیشان  حسبنا کتاب الله است و سوزاندن هر چه کتاب دیگر است!! 

اخر می ترسند! اگر کتاب بخووانند قد می کشند و انوقت  جواب نگاه دیگران را چه بدهند؟؟ 

من قلبم تیر می کشد. من همیشه برای خودم زندگی کرده ام  به خاطر همین هم کافر و نجس شده ام. قلبم سیاه شده. اما آنها هیچ وقت خودشان نیستند. یک روز شربت می دهند و روضه می روند . و جلوی آخوند مسجد تا کمر خم میشوند و بعد شبها یواشکی به نام عشق سکس میکنند. شیشه های ماشینشان را دودی میکنند . هزار دروغ میگویند و به خلوت ترین جای شهر می روند که مبادا کسی ببیندشان! روزها در نقش انسانی  از دنیا بریده و وقف خدا شده! و شبها در پارتی های شببانه!!  همیشه قبل از سفر به فاحخشه خانه های تایلند به کربلا می روند تا گناهانشان بخشیده شود! و دم دم های صبح بعد از پارتی شبانه نماز می خوانند. و قبل از سکس های یواشکی با دختران مختلف به کلاس قرآن می روند . اما قلب بیمار من اینگونه نبود. اگر عاشق دختری می شد همه میفهمیدند. دستش رو بود. گفتند کافر شده.  خوب که دقت کنی میبینی خحدای مسلمانها در واقع نگاه اطرافیانشان است. آنها آبرویشان را میپرستند. و همه در یک چهار چوب همدیگر را می پایند !  و بیشتر از همه خودشان را . و  اینگونه است که هیچ وقت در جامعه مسلمان کسی قد نمی کشد. تو در میان آنها حتی آزادی فکر کردن هم نداری! نجس می شوی. بعد مسموم میشوی. طرد می شوی. به سخره ات می گیرند.  تیر میکشد قلبم . هنوز نمیدانم چطور از شرش خللاص شوم. 

(ادامه دارد)

قلب ۲

مسلمانها مثل چمن هستند. جامعه ای پر مصرف پر ادعا و هم شکل و کوتاه قد. که  به سرعت تکثیر میشوند. تمام سطح زمین را پوشش میدهند و هیچ ثمری هم ندارند. برای زندگی میان انها فرقی نمیکند چمن باشی یا گل سرخ یا سرو یا نخود یا حتی لوبیای سحرامیز! حق نداری از انها بلند تر شوی. سرت را میزنند. پایینت میکشند و اصلا نگران نابودی هیچ کسی هم نیستند. تا جایی که نماز و روزه شان سر جایش باشد هر نوع گردن زدنی مجاز است. بیشترین سودشان این است که خوراک بز استعمار شوند و فخر بفروشند که دینشان زنده است!  

( ادامه دارد) 

قلب ۱

قلب لعنتی در سینه ام زیادیست

درد میکند 

می سوزد

حجم دردی که به دوش میکشد از سینه ام بزرگتر است

چند قدم تا اشپزخانه بیشتر راه نیست. کشو را باز میکنم و ان چاقوی تیز و بزرگ را بر میدارم. همانکه مادرم همیشه با ان مرغ و گوشت تکه می کند

باید جایی را پیدا کنم که وقتی چاقو را در سینه ام فرو میکنم کثیف کاری نشود. نباید مادرم برای پاک کردن خون ها به زحمت بیفتد. خون که می ماند و خشک میشود لکه می شود. لکه اش به سیاهی می زند. سخت هم پاک می شود. ان هم خون من. خون من نه تنها پر از درد و دود و مشروب است. بلکه نجس هم هست. اخر من کافر شده ام. مدتهاست که فهمیدم خدا فقط یک فریب بوده! اما مادرم نماز می خواند. به طاهر و نجسی اعتقاد دارد. نباید خانه اش نجس شود. باید وجود نجسم را از خانه اش ببرم. بودنم ازارش می دهد. همینکه جلو چشمانش هستمم عذاب میکشد. چیزی نمیگه اما از نگاهش پیداست. بروم حمام ؟ حمام خوب است. همه چیز راحت پاک می شود. حتی کله پاچه را هم انجا پاک میکنند. هرچند من از کله پاچه بیزارم به نظرم کاری غیر انسانیست. و وقتی این کار را میکنند من تا چند روز حمام نمیروم. انقدر که خودم بوی کله پاچه بگیرم. یعنی دییدن سینه شکافته من برایش درد ناک تر است یا گوسفند؟. هرچه باشد گوسفند حلال گوشت است. خونش پاک است. دلش را هم کباب می کنند و می خورند. اما خون من ناپاک است. نجس است.  دل من خوردنی نیست. سیاه و کبود است. درد دارد. نمی شود.... باید راه دیگری پیدا کنم. اصلا درون خانه نمیشود از این کارها با خودم بکنم. باید جایی بروم که مادرم نبیند. یا حتی اصلا نفهمد. خوبیش به این است که هرچقدر هم که خانه نیایم نگران نمیشوند. عادت دارند که نباشم. کلا نبودنم عادیست. حتی زندگی هم مرا نادیده میگیرد. انگار که نیستم. یا نبودم. شاید هم اصلا نیستم. کی میدونه؟!  

اما اول باید راهی پیدا کنم که سینه ام را بشکافم. پوست و گوشت را راحت می شود برید. اما قفسه سینه را به این راحتی ها نمی شود شکافت! همیشه کار به استخوان که می کشد سخت می شود!! 

از پشت هم نمیشود! حتی اگر سرم ۳۶۰ درجه می چرخید و شانه و بازوانم را هم ۱۸۰ درجه می چرخاندم باز هم این دنده های لعنتی تا ستون فقراتم ادامه داشتند.  

اینگونه نمیشود. باید از شر این قلب لعنتی راحت شوم. مرگ یک بار شیون هم یک بار. اینگونه که نمیشود. عضو اضافی را باید برید و در اورد و قطع کرد و انداخت دور.  چه ختنه گاه باشد چه قلب و چه یک جوش چرکی روی باسن!

قلب من اضافیست. باید بیندازمش دور. شاید هم بدهم گربه ها و سگهای ولگرد بخورند. انها طاهر و نجسی نمیکنند. هرچه باشد می خورند. هرچند معمولا سوسیس و کالباسهای ایرانی را بو میکنند و نمی خورند. اما هرچه باشد قلب من تازه است. باید تا وقتی هنوز می تپد بیندازم جلوشان. لااقل اینگونه شکمشان را سیر میکنند. اما نکند مسموم باشد؟ فکر میکنم که مسموم است. اگر سالم بود که خودم نگهش میداشتم. زبان بسته ها گناه دارند. حیوان ازاری در ذهن کافر من نمیگنجد. کار همانهاست که خدایشان کفته سگ نجس است. من خودم را قاطی بازی انها نمیکنم. به ریسکش نمی ارزد. خوبیت ندارد پشت سر مرده ام بگویند مسلمان بود. 

مسلمانها ادمهای خوبی نیستند. من دوستشان ندارم. اصلا اسم ادم برایشان زیادیست. انگار اصلا قلب ندارند. فکر هم ندارند. بعضی وقتها میترسم اگر قلبم را در بیاورم و دور بیندازم ممکن است مسلمان شوم. از این فکر چهار ستون بدنم میلرزد. ولی من فکر دارم ! غیر ممکن است مثل این زامبیها شوم. 

(ادامه دارد)

دو قدم مانده به مرگ

با  غروب پهلوی 

نا امیدی مرگ  سیاهی و تباهی 

نه تنها بر اسمان کشورمان

که بر قلبهای یخیمان 

و ذهن بیمارمان

سایه افکند

و چهل سال است که ندایی در وجودمان فریاد میزند 

دو قدم مانده به مرگ

شهامت  فریاد را در گلوهایمان  گردن  زدند

و بغض 

مثل طناب دار 

هر لحظه محکمتر میفشرد

گردن ارزوهایمان را

دو قدم مانده به مرگ

فرقی نمیکند چقدر پلپل کنیم و دست و پا برنیم

زیر پایمان را خالی کرده اند

امیدی نیست

فراری نیست

روحم  از حجم  انقباض فریاد ها به خود میپیچد

و در ارزوی انبساط صدا چه تند تند جان میکند

دو قدم مانده به مرگ

تیر خلاصی را بزن و راحت کن

هق هق های پشت لبخندم 

می خراشاند 

و زجه میزنم 

بی صدا

سی سال است که می دوم 

و از همان اول هم تنها امیدم همین بود:

دو قدم مانده به مرگ!!!

بهمن 

لعنت به توای بهمن

بهمن ۵۷

بهمن ۶۶

سیگار بهمن

لعنت به تو  بهمن که تمام شر ها  زیر سر توست

اه ای بهمن

دو قدم مانده به مرگ

گریزی نیست

راه رفته را باید رفت

اگر بر یک دیوار بیش از حد تکیه دهیم 

بر سرمان خراب میشود

حقیقت  انسان این است که هرگز هیچ چیزی برای از دست دادن نداشته

باید گذاشت و گذشت

می گذرم

حوادث 

هرچند با ظاهری بس ناگوار می ایند گاهی

لیکن

در تصویری عظیم تر 

تاس های  سرنوشت هستند

راه رفته را باید

باید

باید

رفت


ترس

زنجیر شده روانم  بر ستون های سرداب اندوه

پنجه ای درونم را خنج می کشد

پیچک بیهودگی بر دست و پایم میپیچد

در بستر مشمعز کننده  پوچی تسلیم رویا می شوم


از تمام ادمها فرار میکنم


اندوه  بر پشتم سنگینی میکند


خالی ام


خالی تر از همیشه...

دریچه

شراب دریچه ایست به خویشتن 

معنای واقعی و پنهان ‌بوودن در انتهای مستی قابل رویت است

میبینمت ای خود خودم 

واقعیت فراموش شده پشت نقاب روزمرگی  

و ان ظاهر دروغ الوده و کویف دیانت جیست که خداوند خیالیتان دوستش دارد؟ 

چرا حقیقتتان را در اوج مستی نمیپسندد؟

چرا ریا و دروغ و تظاهرتان را میپسندد؟!

در گذار یک لحظه از طلوع بودن بر افق پوچی تا غروب ناشیانه عمر 

پنهان  کنیم شوق نوشیدنمان را برای  چه کسی یا چه چیزی؟!؟ 

برای جهلی دبش 

برای نقابی  پوسیده

برای...

تردید

لحظه های تلخ بودن 

پوچی ای که باید به رسمیت شناخت


هبوط باور از اشرف مخلوقات به خلنواده میمونها شهامت می خواهد

حقیقت همیشه تلخ فانی بودن 

بوودنی به کوتاهی فاصله دو نیستی 

فاصله ای در حد هیچ

بودنی به وسعت یک توهم

خالی ام 

به اندازه خالی شدن از باور های سی ساله در شب تولد سی سالکی

در فریبی بزرگ 

سی سال با باور خدایی خیالیی در خیالی واهی دست و پا زدیم

در دودلی یک قمار 

تردید بودن

شروعی دوباره

از دیار ملیت و مذهب  ذهنم می گریزم
وابستگی ها اما طنابی است بر دست و پای قلب مغروقم
نفس کم اورده ام 

پایان

شاید گاهی بشود خیلی منطقی به پایان فکر کرد

یک روز صبح از خواب بیدار میشوی

اطرافت را مینگری همه ادمها را با دقت نگاه میکنی همه چیزهایی که داری یک شکل دیگر شده اند. همه چیز زیباست حتی راننده عصبانی که با خشم بوق میزند هم دوست داشتنی است چه برسد به چهره پدر و مادرت! و میدانی این روز اخر است. اخرین باری که همه چیز را مینگری! میدانی که خیلی راحت می شود با یک لبخند با شعف و شادی تمام به لبه پشت بام یک ساختمان بلند رفت و به زندگی خود پایان داد. درست به همین راحتی میشود همه چیز را تمام کرد

و باور داشت که هیچ شروع دوباره ای در کار نیست!

میشود یک روز در یک سفر کاری در جاده پایت را تا اخر روی پدال فشار دهی و به استقبال کامیونی بروی که در لاین مخالف به سمتت می اید! میشوداری و میشود با اختیار و هوشیاری تمام تنها چند درجه زاویه فرمان را تغیر داد. همین. و به همین راحتی!

و می شود جاده را گرفت و ادامه داد تا هر کجا که می رود! و بعد در گوشه ای از دنیا پیاده شد که مطمین باشی اگر رگهایت را بزنی جز کرکس و گرگ ها کسی به سراغت نمی اید

می شود رفت تا لب دریا. پاها را تا سر برهنه کرد و رفت و رفت تا هرکجا که جای هوا اب تنفس کنی.

و می شود صبر کرد تا نیمه شب بعد پنهانی قایقی دزدید و بروی تا خط افق. و انجا باز هم تن برهنه ات را به دریا بسپاری. خوراک ماهی ها شدن به مراتب بهتر از تجزیه به وسیله کرمها و مورچه هااست انهم زیر مشتی خاک

و من دلم می خواهد همین فردا همه این کارهارا همین فردا صبح امتحان کنم. و به هزار روش مختلف بمیرم

ازادی واقعی مرگ است

به خدایی که نیست

تو اگر بودی با مقرب ترین درگاهت آنگونه نمیکردی

چگونه است که هر که تورا بخواهد باید عذاب بکشد

تو اگر بودی که دنیا اینگونه نبود

- هست اما ما اختیار داریم! این انسانها هستند که انتخاب می کنند!

-پس خدا چکاره است؟

- خدا دخالت نمی کند

- خدایی که دخالت نمیکند و ادمهارا به حال خود رها کرده را چرا باید عبادت و پرستش کرد؟

یا اصلا چرا باید محاکمه شد؟

چرا باید عذاب کشید؟

جهنم و بهشت دیگر چیست؟


خواندن کشش بیشتری دارد یا نوشتن

مثل این است که بگویی اب خوردن لذت بخش تر است یا شاشیدن

قطعا اگر ننوشی نخواهی شاشید و هرچه بیشتر بنوشی بیشتر میشاشی

خصوصا که کتاب مثل اب شور است

اما نکته اینجاست که با این چرخه عطش این نوشیدن و شاشیدن مداوم است که عقل جلا میابد اینه روح زلال میشود و قابها از چشم شسته میشوند. و چراغ حقایق ارام ارام روشن. و دقیقا نقطه عطف زندگی همینجاست. رنجها جلوه میکنند. سبکسری ها درد اور  قد میکشند. زندگی دیگر لذت بخش نیست. عمیق است اما عذاب اور. درد در لحظه می چکد و اندوهی سنگین بر تمام روزهای افتابی سایه می افکند. و از ان روز دقیقا بزرگترین ارزویت میشود نادانی. و این ارزو را به گور خواهی برد

ملالی نیست. جرعه ای باده و دمی اسایش 

از یک جایی به بعد دیگر هیچ چیزی اهمیت ندارد 

باختن و بردن بی معنا می شود

عشق 

تمایلات جنسی

شهوت

زندگی یا مرگ

هیچ چیز معنایی ندارد

فرقی نمیکند فردا موعد مرگت باشد در یک حادثه رانندگی یا برخورد شهاب سنگ یا ایست قلبی و یا حتی سرطان

فرقی نمیکند فردا بلیت یک بخت ازمایی را برنده شوی یا نیمه گمشده ات را پیدا کنی

فرقی نمیکند 

از یک یک جایی به بعد هیچ چیز فرقی نمیکند

از یک جایی به بعد چه فرقی میکند خدا باشد یا نباشد

زندگی بعد از مرگ راست باشد یا دروغ چه تفاوتی دارد؟

روزمرگی در یک زندگی بی پایان قطعا دردناکترین عذاب است

عیش مداوم و روزهایی تا ابد تکراری چگونه با لذت ناب یک لحظه گناه قابل قیاسند؟

وعده هایت برای کسی که به پوچی بودن پی برده است ُ  تو خالیست!!!

فریب است

به وضوح اگر انسان را عمیقا میشناختی میدانستی وعده هایت برای اندیشمندان پوچ و توخالیست و تنها به درد قشر پست جامعه می خورد همان ها که به عشق سیبزمینی رای مید هند!

شاید تو هم به دنبال عوام فریبی بودی

شاید هم  چیزهای دیگری هست که ما نشنیده ایم ونفهمیده ایم 

...

به هر حال فرقی نمیکند ...


انقدر به  تنهایی خو کرده ام که صمیمیت ها ازارم بدهند

سنگ صبور باشی 

رفیق باشی

گوش شنوا باشی

 و 

 سر بر چاه  تنهایی در وبلاگی دور افتاده و متروک بنویسی

غبار بی انتهای غربت در هوای زمانه مان عادی شده

روزمرگی های بی شرم  از تخت خوابم بیرون نمیروند

چای تلخ و  کام تلخ و نوایی تلخ

ترجیح تلخی سکوت بر همنوایی های تلخ و رفاقت هایی چون زهر

دستانم یخ زده اند و سرما کم کم به قلبم نفوذ کرده

به انجماد روحم قسم  خواهم رفت

میلرزم  و می روم

تو یارای مقابله با من را نداری

من فرزند شبی زمستانی ام

من تمام لحظاتم را با ازمون های بی رحم زمستان گذرانده ام

من به پایان نزدیکم

زندگی زود اتشم زد و کامهای عمیقی هم گرفت

تند تند سوختم

من به پایان نزدیکم

من به پایان نزدیکم

این را در لبخند زندگی میبینم


صدایی ازار دهنده تر از صدای موتور نیست

تخمی ترینداختراع بشر به غایت ازاردهندگی

خستگی مفرط از سرکوب خشمی ممتد

جریان خروشان زندگی در دره های سیلابی وجود

ابرهای سیاهی که امر شده اند به نباریدن

تلاطم لحظه های خالی

پوچی گسترده بر سقف بودن

اسمان دروغگو

زمین بخیل

زمان بی مروت لجباز

وزندگی : لنگ در هوایی یک لحظه ی خوب

اگر زندکی یک خط بود

انگاه

غم یک نقطه نیست

درد امتداد یک نقطه است

زجر نیز یک خط است

که از نقطه شروع تا ابدیت اینده امتداد میابد و به موازات ان در گذشته نیز سایه می اندازد

و شادی تنها یک نقطه است

بدون هیچ ابعادی

جای خالی نقطه هاخطوط بودنم را به پوچی سوق 

می دهد

و شب

با همه ظلمتش

صادقانه ترین جلوه زندگیست

بودنم درد میکند

من

دندان عقل کرم خورده دهان بدبوی جامعه ام

من

تصویر امیدهای نا امید شده 

من 

امتداد گوسفند پرواری در عید قربانم

من 

جوجه نابالغ چهل روزه ای در تماشای قیمت گذاری کشتارگاه

من

باگ افرینشم

من ارور خلقتم

من

تکه سنگی تو کفش این دنیام

پرنده دلت چند سال که بر بامی ننشیند 

پرواز را که اموخته شود دیگر سخت است راضی شود به شاخه و بامی نشستن

هرچند خستگی بر پر و بالش بنسیند و تنهایی راه نفسش را ببندد 

باز هم با یک شیرجه و اوج قناعت میکند و پر بسته هر بامی نمیشود

و گاهی دلهایی را میابی که اصلا پرواز را نیاموخته اند و  تنها جهش های کوتاه کوتاه از یک شاخه به شاخه ای دیگر 

انقدر که بالهایشان کوتاه شده پرواز را فراموش کرده و تنها اسیر غرایز از بامی به بام دیگر و از شاخه ای به شاخه دیگر میجهند

من میگویم تنها یک بار تجربه عشق کافیست که دیگر هرگز بالهای دلت بسته نشوند

گاهی یک اتفاق در زندگی ما می افتد 

و ناب ترین لحظات را به نهایت ادراک زندگی وجدان میکنیم

تلخی لذیذ ماجرا اینجاست که هرگز این اتفاقات ماندنی نیست

فقط می ایند که چیزی به ما بیاموزند

انگار قرار است بالهای ما باز شود

مجسمه وجودمان تراشیده شود

عشق

رنج مقدسی است که زندکی به هرکسی پیشکش نمیکند

گویی گرانترین هدیه ایست که در تمام زندگی یک انسان 

نازل میشود 

جاده مرا می خواند

تو امدی و بعد از تو هیچ گلی سرخ نشد

ای قاب چشمهایم

ای پنجره زندگی ام

ابی اسمان شرمش میشود از ابی دنیای تو

برایم لیلا بخوان 

ای عاشق ترین غایب

بازوانم را بگیر

جاده های یخ زده را نیمه شب با تو رفتن کم دارم

چای داغ ایوان یخ میزند در انتظارت

سنگین مینویسم

زنده بودن هم بر دوشم سنگینی میکند

ای سهمگین ترین حادثه

ای ماندگارترین لحظه

تو فراموش نشدنی ترین مسافری بودی که هنوز هم هستی 

مدتهاست دلم می خواهد پدرم را در اغوش بکشم

دستانش را ببوسم

یک دل سیر نگاهش کنم

پای حرفهایش بنشینم

و با هم چای بنوشیم

اما 

انگار دیواری بین ماست

چیزی که حتی سلامهایمان را هم سرد و سنگین میکند

تمام دیالوگهای چند ماه اخیرمان فقط در حد چند سلام و خداحافظ خشک و خالی بوده

هر روز سفید شدن موهایش را میبینم

قامتش خمیده تر و چهره اش شکسته تر می شود و من میترسم

دلم برایش تنگ شده

می خواهم با هم بیرون برویم

می ترسم 

می ترسم 

پدر

ناگفته هایم و نا گفته هایت را برای کی گذاشته ایم؟ 

دلیل این فاصله ها چیست

کاش هرگز موهایت سفید نمیشد. کاش همیشه کودک‌می ماندیم و هر وقت خانه می امدی در اغوشت جا میشدیم

پدر 

فارق از هرچه بوده و هست

چه خوب بود که شبها به جای کافه گردی و پارک نشینی 

میتوانستم کنارت بنشینم 

حداقل تماشایت کنم

یا حتی چند کلمه ای صحبت کنیم

بیش از هرکسی و هر چیزی در نیا دلتنگت هستم و دوستت دارم

هر روز سر یک ساعت معین بیدار شویم

مسواک بزنیم

دوش بگیریم

سر کار برویم و  حرفهای تکراری بزنیم و کاری را هر روز انجام دهیم

درست مثل مسواک زدن

می خوریم. مثل مسواک زدن

کار میکنیم مثل مسواک زدن

حتی تفریح میکنیم مثل مسواک زدن

و بعد اگر ازدواج کنیم باز هم مسواک زدن

و بعد میمیریم 

انگار کسی لابلای دندانهای پوسیده دنیارا مسواک میزند

همین



گریز همیشه ممکن است و ماندن چه نا ممکن

چند قدم به جلو و چند قدم به عقب

رقص بی سرانجام در میهمانی زمان

به صلیب کشیدن لحظه ها  دست در دست اندوه 

به درک واصل شدن روح هرشب با کمی دود و  نیم نگاهی به تکرار

عقربه های ساعت گواه پوچی  گسترده بر تمام هستی اند

ثانیه شمار بلند و سبک فقط یک دقیقه را زندگی میکند

دقیقه شمار یک ساعت

و ساعت شمار یک روز را

و ما هرگز حتی به عقربه دقیقه شمار هم نمیرسیم

سایه پوچی بر تمام وجودمان گسترده شده

میپلکیم در سوپ زندگی 

هیچ به هیچ

میزبانا مرگا 

بگشای در

دستم بگیر 

خسته ام از پایکوبی زمان 

از عجز  بی امان

از خفقان کشیده شده در تمام کهکشان

سرود ملی را بخوان  برایم 

میهمانی را تمام کن که چشمانم  را اشتیاق خواب ابدی کور کرده است


لحظه هایی از راه میرسند که سیاهی سایه می افکند

ظلمت بر اسمان چیره میشود

و شب چنان طولانی که گویی هرگز قرار نیست سپیده بدمد

لحظه های اندوه

دلواپسی

و غربت

بار ها گفته ام که غربت به مراتب سنگین تر از تنهایی است

تنهایی مقدس و سرشار است ولی غربت تاریک و ظلمانی

گرفتار غربتم

تنهایی بال و پر است و غربت سنگهای زنجیر شده به دست و‌پای غریق

___

امد

قلاب را طعمه زد و دور سر چرخاند 

گلوپ

ماهی کوچکی نه به هوای طعمه که به امید رهایی از غربت برکه

به امید بالا رفتن، طعم لذیذ طعمه را چشید 

 چند تکان ساده هم برای خستگی هایش  سخت مینمود 

اما جنبید تا قلاب بالا برود

رفت

چه راحت تسلیم شد و رفت و صیاد با دیدن امید، خواهش، اندوه و غربت ماهی ، لحظه ای در چشمانش خیره شد 

و غریب قصه ما به خیال عشق تسلیم شد


صیاد ماهی را مرده و‌بیمار پنداشت

قلاب را ازاد کرد

ماهی را به گوشه ای انداخت

 و رفت

ماهی فقط نگریست. اشکی ریخت و پلپلی کرد...

زلال

نجواهای شبانه من

همانها مه ارزو میکردم‌در گوشت زمزمه کنم و گرمای هر واژه را کنار گردنت احساس کنی

و بعد نفسهایت را دانه دانه بشمارم و بیشتر در اغوشم فشارت دهم

میان تک تک جمله هایم بوسه های کوچکی  جای نقطه بنشانم و بعد دوباره از سر خط  ...

هر شب میشود تا صبح چنان  در اغوشم فشارت دهم که بفهمی همیشه پشتت خواهم ماند

با هر تپش قلبم نبض حمایتم را پیشکشت کنم

و هر روز صبح وقتی با معصومانه ترین احساس صادق عشق و خواهش که از چشمانت می تابد غسل میکنم ؛  تمام تلخیها و بدیها از روحم بچکد  ...

تو تعبیر یک اتفاق ساده ای 

 و شگرف

 و عظیم

تو خود اسمانی

ابی و ساده و وسیع

بی نهایت و عظیم

و در عین حال شگرف و ژرف که هرگز تمام منظومه ها ی کهکشانت را  کشف نخواهم کرد

و تو ای اسمانم  تا ابد برای من شگفت و هیجان انگیز خواهی ماند

شاید 

لحظه ای خطا کردم و به جای  اینکه به بالا نگاه کنم و خودت را ببینم. سر به زیر افکندم و تصویر ماهت را در اب دیدم و این سوء تفاهم نه از زمینی بودن تو ، که از نگاه زمینی من بود!

روح تو به بلندای اسمان است و من با کمتر از دومتر قد چه مغرورانه به تصویرت نگریستم! 

و تو از نوع نگاه من  گرچه رنجیدی و گریختی اما بوم دلت چنان سفید بود که  نتوانی نقش من را پاک کنی

می خواهم چیزی بگویم

گرچه نگاهم  مغرورانه و قدم کوتاه بود  اما عشقی که بر ما تابید از جنس زمین نبود. وسعتی داشت از اعماق دریاها تا ژرفای اسمان

می خواهم بگویمت درست است که برای عشق عوض شدن واقعی نیست و دوامی ندارد. 

ولی 

با عشق عوض شدن حقیقی ترین و واقعیت یافته ترین تغیریست که بشر داشته و تاریخ به قدرت عشق گواه است. 

می خواهم بگویمت نه برای عشق یا نه حتی برای تو 

اما با عشق می شود رشد کرد. جوانه زد. پوست انداخت و به سمت نور رفت

می خواهم بگویمت  که انچه تجربه کردیم  عشق ناب و ملکوتی بود

و من احساس میکنم  خیلی چیزهای بد دارد کم کم از من چکه میکند

اولینش همین غروری بود  که در زلال احساس طاهر شد. 

می خواهم برایت بگویم

...


هر بار که بی رحمانه دلم را میشکنی به خودم می گویم دیگر غرورم را زیر پا نمیگذارم. فراموشش خواهم کرد

و بعد هربار که میبینمت تمام عهد هایی که با خود کرده بودم را فراموش میکنم

چیزی از تو در من جاری میشود که تمام افکارم را اب میکشد چیزی انگار خواستنی مهار نشدنی انگار خواهشی رد نشدنی تمام وجودم را می گیرد

نیازی از تو در من هست که هویدا میبینیش و از حجمش میترسی

و من همان را در زلال نگاهت به تماشا مینشینم و بیش از بیش خودم را در گردنه های مرتفع داشتنت گم میکنم

تو همانی که چشمه های خشکیده شعر را در  اعماق قلبم دوباره جاری ساختی

انچه از من میترواد

این خواهش

این نیاز

این حجم وسیع و ترسناک عشق و خواستن

همه و‌همه از تو نشئات گرفته است

دستانم را بگیر تا با هم به سرزمین ناشناخته عشق قدم بگذاریم

بگذار در کشاکش  جاده های زندگی دستانت را بگیرم و با هم بگذریم و با هم برسیم

فقط کافیست اجازه دهی تا پشت به پشتت ، شانه به شانه ات، دست در دستت تمام بالا و پایین زندگی را بپیمایم و نگذارم خم به ابرو اوری


تو چه خوب تمام بدیهایم را لیست کرده ای و چه جالب که از کفه دیگر ترازو تمام خوبیهایم را برداشته ای


بگذار از این حجم  گسترده احساس یک جام بنوشیم. 

بگذار با احتیاط تمام یک قدم  تنها یک قدم به جلو برداریم

فرار جز افسوس نتیجه ای نخواهد داشت!


شاید امروز کثیفی ها ی پنجره را ببینی ولی فردایی نزدیک دلت برای تمام جزیات ان منظره تنگ خواهد شد و دیگر هیچ پنجره ای برایت پنجره نخواهد شد

شاید دیگر هر پنجره ای را که بگشایی با ارزو و تصور همان منظره بنگریش! 

شاید بهتر باشد یک چهارپایه زیر پاهایت بگذاری  روی پنجه هایت بلند شوی و کمی سرک بکشی! شاید در انطرف مبهوت زیبایی هایی شدی که  پشت کیفی های پنجره پنهان شده بودند! 

 

شاید! شاید هم نه! 

اما کافیست فقط به این بیاندیشی که مگر کمی بیشتر نگاه کردن و جستجو گری چه ضرری دارد!؟ بیشتر دقت کن...


لحظه را زیست 

زیست

زندگی

زایش

زیستن واژه ای پر و عجیب و تکراری و در عین حال کاملا مبهم و ناشناخته است

فکر اینکه جد ما یک تک سلولی بوده و بعد هم یک ماهی! 

یا شاید هم حضرت ادم بوده و روح خدا!

و یا یک اشتباه مهندسی موجودی فرا پیشرفته از سیاره ای دیگر‌!

زیستن پر از ابهام است

چیزی که گذشته نامعلومی دارد چطور می تواند اکنون ادراک شود!

وقتی ندانیم چیستیم و از کجا امده ایم

چطور می توان دانست که به کجا باید رفت؟

اگر ما حاصل اتفاقاتی بی شمار و طبیعت بی روحی باشیم که تنها برای تولید مثل و بقیای گونه حیوانی خود دارای هوش شده باشیم چه؟!

اگر ما یک شبیه سازی کامپیوتری باشیم چه؟ ایا واقعا یک کد کامپیوتری زنده است؟!؟ 

اگر ماه هربار قبل از اینکه به ان بنگریم  یک توده مبهم از کدهای کوانتمی باشد! انوقت عایا ما واقعا هستیم؟!؟ 

ایا برداشت مغز ما واقعیات را همان چیزی که هستند به ما نشان میدهد یا اینکه واقعا ما در فریب بزرگ مغزمان زندانی شده ایم؟!؟

میشود ایا که همه اینها را بی خیال شد و فقط از بودن لذت برد؟!

به هر حال 

پاسخ تمام سوالها هر چه که باشد فکر میکنم بیهوده ترین و احمقانه ترین کار زیستن برای دیگران است!!!

اگر هریک از ما حداقل یک بار به این فکر کرده باشیم که زیستن و بودن به چه معناست. به زمان به زندکی به فرصت به هر انچه که داریم تنها یک بار تاکید میکنم تنها یک بار بیندیشیم

شاید دیگر نتوانیم مثل گذشته زندگی کنیم

یک‌عمر به دنبال کسی میگردی ‌که نیمه گمشده میپنداریش

و روزی که‌ پیدایش میکنیم‌میفهمیم‌که‌ او نیز به دنبال دیگریست

 

داستان همه ما داستان سنگ سیزیف است

سیگار

لب بر لبانت میگذارم 

همیشه بوی تو را می دهم

همیشه در سختی ها و شادیها تنها تو را داشتم

رفیق شفیقم

تو چه صبورانه با سکوتت میسوختی و تنهایی ام را پر میکردی

چه وقت هایی که مینوستم و چه وقتهایی که می خواندم

تو هیچ چیز از من نمی خواهی جز انچه که زیادی دارمش 

لحظه های عمرم را بگیر

برای خودت

تو کام بده و کام زندگی را کور کن تا بیش از این بازیمان ندهد

تو خوبی

تو هرانچه هستی که همیشه کم داشتم و می خواستم

تو همان مهربانی هستی که هربار در نقش دود غلیظت رویاهایم را میبینم و در حسرت دوباره دیدنش تو باز هم میسوزی و کام میدهی

و هیچکس هرگز نفهمید چرا پس هر کام غلیظ به دودت خیره میشوم و تو هرگز از ارزوها و حسرتهایم با کسی سخن نگفتی

تو  باز هم لب بر لبانم بگذار

بوسه پشت بوسه

کام به کام 

کامم را تلخ کن 

تو مزه ی زندگی میدهی درست مثل قهوه ای داغ در نیمه شب زمستانی بارانی

تو همان یاری هستی که تمام کافه های شهر را پا به پایم امدی

تو تنها مونسی هستی که زیر باران با من خیابانها را قدم زدی و پای سفره های تنهاییم نشستی  و چند لقمه را هم از دهانم خوردی

تو را وداع اسان نیست دوست خوبم. 

دریا


«زندگی ابتنی کردن در حوضچه اکنون است»

و گاه میشود که

زندگی یکی دوباری هم روی خوش نشانمان بدهد 

کف دستانش کنار هم بگذارد( مثل تمام قنوتهایما)

و در حوضچه بودنمان شناور کند و بعد ماهی سیاه کوچولوی وجودمان را در دستانش بگیرد از حوض بیرون بیاورد تا ببرد و در دریا رهایمان کند. و گاه انقدر ان لحظه میترسیم و پل پل میکنیم تا از دستان خسیس زندگی همین یک بار هم لیز بخوریم و بیرون بجهیم بلکه به همان حوض کوچک نقاشیمان برگردیم 

من نمیدانم مگر کشف دریای جدیدی از زندگی و احساس چقدر میتواند ترسناک باشد 

من نمیدانم  مگر ان حوض چه دارد که دریا ندارد

من نمیدانم که اصلا زندگی در ان حوض کوچک نقاشی  ایا تا ابد ادامه خواهد داشت؟

مگر زندگی عشق را شور را  اصلا خودش را چندبار به ما پیشکش میکند که ما اینگونه دستش را پس میزنیم

من دلم می خواهد تمام دریاهارا شنا کنم

شاید پریهای دریایی واقعیت داشته باشند 

شاید شهرهای مدفون شده زیر ابهای عمیق را کشف کنم

شاید هم هیچ چیز نباشد 

اما باز هم تجربه فرار از یک کوسه گرسنه و چالش نه گفتن به قلاب ماهی گیر می تواند حس جدیدی از زندگی باشد. زندگی ای که هرگز شاید در یک حوض اتفاق نیفتد 

من اگر روزی نگاهم به نکاهی گره خورد هرگز دل دل نخواهم کرد

من می دانم که تمام ثانیه های عمرم  سریع خواهند گذشت. من هنوز در بهت کودکی هستم که نمیدانم چطور به سی سالگی رسید و به دنبال یافتن معنا در نیمه دوم عمر خویش میگردد

من می دانم که در یک نیمه شب سرد وقتی دلم هوس ابتنی کند باید بی درنگ برهنه شوم و شیرجه ای بزنم 

من میدانم که در یک زمستان سرد و برفی میشود از کوه بالا رفت  به پای ابشاری سرد رسید و با همان لباسهای زمستانه زیر ابشار ایستاد

من میدانم که زیر باران باید رفت و نباید چتر برد. بردن چتر حس نا امنی به باران میدهد. 

من میدانم که زندگی باید کرد 

عاشق باید شد

شیرجه باید زد

من  فهمیده ام که نباید قایق ساخت 

قایق هم دست ردی است به سینه اعتماد دریا

غرق باید شد  

غرق شدن معنای زندگی است. 

و همه اینها به همان شهامت اولی وابسته است

اکر شهامت داشتی و به قنوت خیس زندگی اعتماد کردی  ...

لیز خوردن زیاد اتفاق می افتد اما

اما بلند شدن دوباره کمی سخت است

پشت پا خوردن سخت تر

و گاه هم ضربه فنی شدن

کمر راست کردن سخت است

و 

قامت خمیده هزاربار شکسته شده را راست کردن دوباره و دوباره

هربار

غیر ممکنتر مینماید


یاد م می اید یک روز تابستانی وقتی هنوز بچه مدرسه ای بودیم و ذوق تابستان و تعطیلاتش ، گرما و افتاب داغ شیراز را از یادمان میبرد

با بچه محل ها مشغول دو چرخه سواری در پارک بودیم   با هم  مسابقه میگذاشتیم و  راهروهای تنگ میان چمن ها را با سرعتی که به نظر خودمان خیلی هم زیاد بود میراندیم. ؛ 

درست  در لحظه گذشتن از حوضی که ابنمایی هم در وسطش بود و چند نفری هم دورش نشسته بودند، دوست من به علت خیسی سنگفرش ها و انحنای راه ، لیز خورد و پخش زمین شد....

و من پشت سرش قهقه زنان و با اطمینان و غروری چون بهترین دوچرخه سوار قرن درست در همان نقطه و همان لحظه لیز خوردم و تمام ژست پیروزی ام نقش زمین شد!!!

و اما امروز

بعد از گذشت بیست سال تمام وقتی داشتم با سرعت و اطمینانی از همان جنس از کنار دختری رد میشدم باز هم لیز خوردم و به خوذم که امدم دیدم پخش زمین شده ام!!

و یاد ان روزها افتادم! یادم امد که فرقی نمیکند با چه سرعتی و چه مهارتی رد شویم. وقتی قرار به لیز خوردن است پایمان سر می خورد! 

وقتی قرار بر گرفتار شدن است ناگاه گرفتار میشویم


ساز دلت که هم صدا شد 

تعلل نکن

گاهی

وقتی تپشهای قلبت کلید های پیانو را فشار میدهد

و از تکنوازی درونت 

-که پر اس از عادت و ارامش و تنهایی

هر لحظه لذت میبری

ناگاه 

سوز ویلنی را میشنوی که با ریتم تو می نوازد

لحظه ای درنگ میکنی

میمانی

می نگری

میترسی

که در خلوت و سکوت تکنوازی را لذت ببری یا سمفونی بسرایی


درماندگی شیرینیست

انقدر شیرین که ترس اینکه دیگر تکرار نشود وسوسه رد کردنش را اوج میدهد

می فشاردم 

بازوانش ..   نه

در میان مشتش می فشاردم و گاه و بی گاه نیز که لبخندی بر لب اید دو دستی میچلاند این کالبد و روح را چنان که هرچه ایمان و عشق داشته ام بچکد ...

بعد دستانش را باز می کند و من بی حال را چنان می تکاند که تمام تارو پودم پر می شود از هیچ

 فکر می کنم ان اول ها که اسیرش شده بودم آبی بودم! حداقلش این است که خیال می کردم آبی هستم چون همیشه آبی را دوست داشتم هرچند که نابینایی و کوررنگی چندان تفاوتی با هم نداشته باشند اما آبی همیشه نماد عشق و ایمان بود درست مثل آسمان و دریا حداقل من چنین میپنداشتم 

اما این روزها دیگر احتمالا رنگ و رویم رفته است   بعد از این همه چلاندن و تکاندن و خشک شدن! احتمالا مثل تمام دنیا خاکستری شده ام  همانطوری که دوست می دارد. او همیشه این کار را با همه می کند. حس می کنم هرچه ابی تر باشی بیشتر میچلاندت! احتمالا با رنگهای دیگر هم همینکار را می کند! قرمز .. سبز .. شاید حتی زرد! اخر تمام دنیا را خاکستری کرده و بی رنگ ! کاش من هم از اول خاکستری بودم! یا بهتر بود که خیلی زودتر از اینها رنگ ورویم میرفت و شاید حتی کمی اب میرفت اینگونه شاید زودتر مرا به حال خودم می گذاشت!

اما نمیدانم چرا رنگم نمیرود! شاید چون مزه اش زیر دندانم مانده! وگرنه این همه ادم که همان اول ها رفتند و حالا دارند زندگیشان را می کنند اما من مانده ام در این شکنجه گاه! اخر من کجا حریف تو می شوم زندگی؟ گاه می گویم کاش زندگی بی خیالم می شد اما بعد می گویم نمیشود که! انوقت من بشوم تناقضی در تمام دنیای خاکستریش؟! بی انصافیست.. 

در همین فکرها بودم که نسیمی وزید همیشه بعد از چلاندن روی بند و زیر افتاب پهنم می کرد. با وزش نسیم تک تک روزنه هایم را حس میکردم که انقدر خالی  شده اند که هوا از میانشان می گذرد! راستی بد هم نیست ! وقتی پری از عشق و ایمان راستی که چقدر ارام می رقصی در باد! اما هرچه خالی تر می شوم انگار باد هم می خواهد مرا ببرد! شاید ببرد و از دست این زندگی زورگو راحتم کند. نمیشود که. بار ها خواستم که بکشانمش سر میز مذاکره بلکه به معامله ای راضی شود یا حتی آتش بس موقتی بدهد! اما بدکردار خیلی سفت می شود گاهی! البته گاهی چند مدتی را بی خیالم می شود اما امان از لحظه ای  که فقط فکر ارامش از ذهنم بگذرد! سریع مرا در مشتش می گیرید و در سفید کننده می اندازد چنان که بند بندم میسوزد و می پوسد. بعد چند سری من از هم گسسته را اب میکشد و اخر سر هم  سر و پاهایم را در مشتانش می گیرد و می چلاند ! گاهی حتی وقتی می تکاندم و به بدن چروک شده ام می نگرم لبه هایم را می بینم که پاره شده اند! 

باز هم خدارا شکر که بالاخره فهمیدم  ماجرا از چه قرار است! 

اخر خیلی قبلتر ها خیال می کردم که قرمز هستم! وای که چه دورانی بود!  آن روز ها همیشه زندگی با پتکش بر سرم می کوبید و واتی که چه می کوبید! و بعد مرا در کوره می گذاشت تا باز هم گداخته شوم و بسوزم و بعد باز هم ضربه های پتک... آن روزها گمان می کردم تکه آهنی هستم در دستان آهنگری ماهر!  دلم خوش بود قرار است شمشیری شوم لایق پادشاه! زهی خیال باطل!

انقدر گداخت و کوبید که سوختم و شدم این! بعد بود که فهمیدم اسیر زندگی شده ام!  زندگی روحم را کالبدم را ایمانم را امیدم را ... زندگی خودم را دزدید

و امروز تارو پودی خالی و گسسته و سست در امتظار پایانم. بی حس شده ام بس که ضربه خورده م.  امروز حتی دیگر کالبدی از من نمانده که بتواند ظاهری را حفظ کند! 

این حال من بی توست

برخواستم که بدوم به سویت

که نگذارم  بروی و فنا شوی

اخ

پاهایم کو

باصورت به زمین افتادم

فریادت زنم و التماست کنم که نروی؟

صدایم ؟ 

خاموش شده ام...!

با صورت به زمین افتادم 

چشمانم روی رفتنت قفل شده است

نفسی نیست حنجره ای نیست 

وانگار تپشی نیست... جانم را برده ای اخر

این حال من بی توست

شکل جسدی بی جان


خلق خراب خانه ای خالی

تورا من چشم در را هم 

بسوزد پدر بی فرهنگی

و حماقت

و بیشعوری ای که

که 

 تورا از من گرفت

و

مهمتر

من را از تو

دلم می سو ز د 

دل م م ی سو‌زد از آهی که میسوزد

و دلم عجیب میسوزد

نه مثل شمع نه مثل فسانه های سهراب و نه فرهاد و نه حتی مجنون

دلم میسوزد از لاله ای لای دندانهای یک بز(شاید هم الاق و گاو...)

و خون میچکد به هنگامه نشخار گلبرگهایت

گل من...

و 

دلم م ی س و ز د

و

دلم تنگ است و حقیقتش را بخواهی نگرانت هم هستم

بسوزد پدر کوته فکری

که خیال کرد کاه و یونجه ای و دریغ 

دریغ که تو بت من بودی 

و

لاله سرخفام سیاره ام بودی و 

من

هشت و اندی سال شازده کوچولویت بودم

حال چه کنم

نشخار گلبرگهایت را چندبار در سینمای سه بعدی خاطره هایم به تماشا بنشینم و خون گریه کنم

اه می سوزد

دلم عجیب میسوزد

گل من

تو بگو به هدیه هایی که برایت گرفته بودم چه بگویم

به این حلقه و ان نگین الماس کوچک 

به لباسهایی که خیالم بارها تنت کرده است و حال گوشه خانه افتاده اند

به دلی که به نامت سند خورده است

به بیماری که تو درمانش هستی

تو بگو

چه بگویم

خلق کلمات تو خالی در این خانه ی خالی خیالی چه دوا کند دردم را که من

می سوزم

عجیب میسوزم


تنهایی

واژه عجیبیست

و قطعا مفهومی به مراتب تلخ تر و سرد تر از غربت


غربت می تواند به معنای بی کسی باشد

یا شناخته نشدن

و حتی غریبه بودن


بی کسی به معنای نداشتن هیچ دوستی


و تنهایی

می تواند پس از یک خیانت اتفاق بیافتد

و گاه چندین خیانت توام 

یا حتی پی در پی

و یا هردو 

مثل الان

چیزی شبیه به یک فاجعه 

وقتی همه اتفاق های بد با دقت و شقاوت تمام با هم گره می خورند


مثل امروز من 

friends. Family.  Parents... And every body that I known 

broke my heart

I'm so tired

of be alone


حسی شبیه به هیچ چیز

حسی شبیه به نداشتن

یا نبودن

قبرستان تنها جاییست که اهالی اش اهل خیانت نیستند

و خوب گوش میکنند

به داستان های دردناک زندگی من

قطعا می دانند اشتیاق پیوستنم به جمع سرد و سوزانشان را

و اینکه چقدر دوستشان دارم

در تمام لحظاتی که کس دیگری  نیست

برای دوست داشتن

و نمانده دوستی که خنجر نزده باشد



وقتی به سراغم نمی آیی

من می آیم

ای مرگ بی مروت


تو تنها کسی هستی که به سمتت مشتاقم 

و تو از من فرار میکنی


وقتی دستام خالی باشه

وقتی باشم عاشق تو....

آخر غربت دنیاست 

تورو می‌سپارم به عشق تورو می‌سپارم به آدم پولدار

منم تنها ترین خاک خدا

...

ولی

تو هم مث من نمیتونی دووم بیاری

منو باور کن توی ذهن این بن بست



نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان


اخوان

پاره های گوشت تنم

کنده میشوند

مشت میکنی تکه ای از درون بدنم به بیرون میکشی

چیزی فراتر از زخم خوردن

تکه پاره شدن و نمردن است

تو پر از ترس و دلهره ای

و زمان

نتوانسته هیچ چیز را التیام ببخشد

زخم ها عفونت کرده و تکه پاره های احساسمان چرک آلود و بیمار خوراک سگان ولگرد می شود


زجه های خاموش

فریاد های پنهانی

سنگری از جنس لبخند بر چهره

و گرگی بیمار و زخمی که کفتارها گوشت های تنش را زنده زنده می خورند. پشت سنگر تنهایی خویش پنهان شده

تنها

و تنها 

به دستان محبت آمیزی می اندیشد که در پس نوازش خنجری زدند. قلبهایی که در پس عشق شکارش کردند. لبی که در پس بوسه خونش را مکیدند

و گرگ... 

سلطان گله اکنون خوراک کفتارهاست و آرام آرام جان دادن را چه عاشقانه لذت میبرد.  در گوشه تاریک سنگر لبخند وقتی زندگی و زمان می گذرند 

راستی چه خوب که میگذرند

و چه تلخ می گذرند

تنهایی پایان نمیابد

عشق جاریست

عقل پیشوای گمراهیست

و زمان...

زمان بی رحم است

وسلام

خفقان

گر گذرت بر کوچه خاطره ها افتاد


سنگی در جوی احساس روانم بینداز


شاید شیشه تنهاییمان بشکند


                 شاید بغضم بشکند


شاید طلسم این خفقان هم

                                         بشکند


وقتی اونقدر سیگار پشت سیگار روشن میکنی که بالا میاری

وقتی خانه ای برای رفتن نداری

وقتی دردی که بتونی به کسی بگی نداری

وقتی هیچ کس منتظرت نیست

حتی اگه یک هفته هم نباشی هیچ کس حتی رنگت هم نمیزنه که ببینه مردی یا زنده ای...

وقتی توی شهر خودت،  خونه خودت اینقدر غریبه شدی 

شاید شبهای سرد زمستون گوشه خیابون را به خونه ترجیح بدی

شاید به تنهایی عادت کنی

شاید بشی مثل من

وقتی که نه کسی دوستت داره و نه تو کسی را دوست داری 

وقتی تنها دوستت سیگار هست پشت سیگار... 

امشب امدستم وام بگذارم

 و اقساطش را شب تا شب

در این خانه کنار بگذارم


با بهره ای چون بانکداری اسلامی


که هرگز پایان نیابد


درست مثل غربتم

راستی یک سوال؟

راستی یک سوال؟


به نظرت امروز من هم به اندازه ی تو دور شده ام؟


به همان اندازه که همیشه می گفتی، غرییبه شده ام؟


به نظرم خیلی خوب مرا از خود می رانی!


به نظرت خیلی زود صبرم تمام شده؟


به نظرم هر چیز ی اندازه ای داره،


به نظرت از اندازه ها رد نشدی؟


تو مرا خوب می شناسی

خیلی خوب...


به نظرت روزی که می گم: "دیگه همه چیز متقابل..."


شوخی می کنم؟


به نظرم یه کم بیشتر باید انرژی بذاری 


به نظرت ارزشش را داره؟


به نظرم دیادی دارم توضیح می دم


به نظرت بهتر نیست تجدید نظر کنیم؟

هیچ کس نیامد

دیدی وقتی بغض خفه ات می کرد

وقتی نگاهت فریاد می زد

وقتی درد تو را در انتهای کوچه بن بست بی کسی خفت کرده بود 

 حتی اشک هم به فریادت نرسید

دیدی وقتی بی هوا برای کمک زنگ خانه ای را زدی که روی درش نوشته بود  "دوست"

همین که فهمید دستی به سمتش دراز شده 

هیچ کس نیامد 

یادت هست وقتی منجی بی کسی کوچه های بن بست بودی همه قول همراهی می دادند

و نوبت به خودت که رسید

هیچ کس نیامد

دیدی

دیدی همین که گفتی: "محبت"

همه یک صدا گفتند: " دیوونست!!! حرفاش چه بچه گونست..."

دیدی به وقت بی کسی ها

هیچ کس نیامد 

هیج  شانه ای لحظه ای دستش را به گردن بغضت نینداخت

هیچ کس نیامد

هیچ کس نیامد

هیچ کس نیامد


پ.ن: دیدی حتی تو هم نیامدی

این خدا هم سر لج داره با ما؟؟؟

اخه بی معرفت یه جای این زندگی یهه دلخوشی واسه ما می ذاشتی

یه نور امید...

جالبتر وقتیه که امید خیلی ها باشی وخودت نا امید ناامید باشی!!!

همه می خوان واسه تو