دیشب توی جشن بابام (امام زمانم(عج)) بودم.با یه حال غریبی رفتم اونجا دیگه هیچ کسی را نداشتم. از طرفی اونقدر گناه و رو سیاهی داشتم اونقدر دل حضرت رو شکسته بودم که کاملا نا امید و شرمنده بودم. توی همون حال پیش خودم یه نیت کردم و به اقا گفتم اگه هنوزم این بچه رو سیاه را دوست داری اگه اجازه برگشت بهم میدین بهم نشون بدین. و چند ساعتی گذشت و من از اون حال و هوا بیرون اومده بودم. دیگه اخر های جشن بود که یک اتفاق افتاد! یک معجزه! برای من! چند تا از دوستام تعجب کرده بودن. می گفتن چجوری؟ چی شد؟ مگه ممکنه؟ اما من می دونستم چی شده. خیلی سخت بود که جلو بغضم رو بگیرم. اما وقتی اومدم خونه یه دل سیر گریه کردم. بابا دیگه می شم نوکر خودت. من می دونم چقدر دلت را شکستم و چقدر ازارت دادم اما تو... چقدر زیبا به من نگاه کردی و منو بخشیدی و بهم گفتی بیا ...
بابا ... دوستتون دارم. بابا توفیق خدمتتون را از من نگیرین...
بابای مهربانم من دیگه تنها نیستم. دیگه دلم مال شماست. ممنونم که اینقدر به من لطف کردین.
بابا وقتی به این معجزه به این نزدیکیتون به قلبم به گذشتتون و مهربونیتون فکر می کنم می شم کوه شرمندگی بابا کاش می دونستم در مقابل این همه خوبی چکار باید بکنم
بابا هنوزم خیلی اشک میریزم اما فقط برای شما به عشق شما... بابا
آقا محمد دمت گرم که پاکی و زود جواب می گیری به وبلاگم نیومدی دلم گرفت