می فشاردم
بازوانش .. نه
در میان مشتش می فشاردم و گاه و بی گاه نیز که لبخندی بر لب اید دو دستی میچلاند این کالبد و روح را چنان که هرچه ایمان و عشق داشته ام بچکد ...
بعد دستانش را باز می کند و من بی حال را چنان می تکاند که تمام تارو پودم پر می شود از هیچ
فکر می کنم ان اول ها که اسیرش شده بودم آبی بودم! حداقلش این است که خیال می کردم آبی هستم چون همیشه آبی را دوست داشتم هرچند که نابینایی و کوررنگی چندان تفاوتی با هم نداشته باشند اما آبی همیشه نماد عشق و ایمان بود درست مثل آسمان و دریا حداقل من چنین میپنداشتم
اما این روزها دیگر احتمالا رنگ و رویم رفته است بعد از این همه چلاندن و تکاندن و خشک شدن! احتمالا مثل تمام دنیا خاکستری شده ام همانطوری که دوست می دارد. او همیشه این کار را با همه می کند. حس می کنم هرچه ابی تر باشی بیشتر میچلاندت! احتمالا با رنگهای دیگر هم همینکار را می کند! قرمز .. سبز .. شاید حتی زرد! اخر تمام دنیا را خاکستری کرده و بی رنگ ! کاش من هم از اول خاکستری بودم! یا بهتر بود که خیلی زودتر از اینها رنگ ورویم میرفت و شاید حتی کمی اب میرفت اینگونه شاید زودتر مرا به حال خودم می گذاشت!
اما نمیدانم چرا رنگم نمیرود! شاید چون مزه اش زیر دندانم مانده! وگرنه این همه ادم که همان اول ها رفتند و حالا دارند زندگیشان را می کنند اما من مانده ام در این شکنجه گاه! اخر من کجا حریف تو می شوم زندگی؟ گاه می گویم کاش زندگی بی خیالم می شد اما بعد می گویم نمیشود که! انوقت من بشوم تناقضی در تمام دنیای خاکستریش؟! بی انصافیست..
در همین فکرها بودم که نسیمی وزید همیشه بعد از چلاندن روی بند و زیر افتاب پهنم می کرد. با وزش نسیم تک تک روزنه هایم را حس میکردم که انقدر خالی شده اند که هوا از میانشان می گذرد! راستی بد هم نیست ! وقتی پری از عشق و ایمان راستی که چقدر ارام می رقصی در باد! اما هرچه خالی تر می شوم انگار باد هم می خواهد مرا ببرد! شاید ببرد و از دست این زندگی زورگو راحتم کند. نمیشود که. بار ها خواستم که بکشانمش سر میز مذاکره بلکه به معامله ای راضی شود یا حتی آتش بس موقتی بدهد! اما بدکردار خیلی سفت می شود گاهی! البته گاهی چند مدتی را بی خیالم می شود اما امان از لحظه ای که فقط فکر ارامش از ذهنم بگذرد! سریع مرا در مشتش می گیرید و در سفید کننده می اندازد چنان که بند بندم میسوزد و می پوسد. بعد چند سری من از هم گسسته را اب میکشد و اخر سر هم سر و پاهایم را در مشتانش می گیرد و می چلاند ! گاهی حتی وقتی می تکاندم و به بدن چروک شده ام می نگرم لبه هایم را می بینم که پاره شده اند!
باز هم خدارا شکر که بالاخره فهمیدم ماجرا از چه قرار است!
اخر خیلی قبلتر ها خیال می کردم که قرمز هستم! وای که چه دورانی بود! آن روز ها همیشه زندگی با پتکش بر سرم می کوبید و واتی که چه می کوبید! و بعد مرا در کوره می گذاشت تا باز هم گداخته شوم و بسوزم و بعد باز هم ضربه های پتک... آن روزها گمان می کردم تکه آهنی هستم در دستان آهنگری ماهر! دلم خوش بود قرار است شمشیری شوم لایق پادشاه! زهی خیال باطل!
انقدر گداخت و کوبید که سوختم و شدم این! بعد بود که فهمیدم اسیر زندگی شده ام! زندگی روحم را کالبدم را ایمانم را امیدم را ... زندگی خودم را دزدید
و امروز تارو پودی خالی و گسسته و سست در امتظار پایانم. بی حس شده ام بس که ضربه خورده م. امروز حتی دیگر کالبدی از من نمانده که بتواند ظاهری را حفظ کند!