دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

قلب ۶

گاه آنقدر غرق در روزمرگی ها می شوم که فراموش میکنم کارد تیزی در داست دارم . و باید هرچه سریعتر ماموریت خویش را به انجام برسانم. 

زندگی همین است. فراموشی های پی در پی . معلول پیشامدهای ناخواسته و اهداف پوچ ناگهانی. سر تکان دهی  رو زها و ماهها می گذرند و تو دورتر و دورتر می شوی. رسم نا خوشایندی است. انگار تمام هستی دست در دست هم داده تا ما گم شویم و فراموش کنیم. انگار لذت زیارت یآس در اخرین لحظات زندگی در چشمان تک تک آدهما تنها هدف آفرینش بوده و هست. و تمام تلاش ما باید بر بازی نخوردن در چرخانه زمین و منظومه شمسی و کهکشان باشد. انگار تمام این چرخشها هدفی جز گیج کردن ما نداشته اند. و چقدر ما کوچکیم در عظمت چرخش ماه و زمین و خورشید و تمام کهکشان! و وقتی مقیاس زمان را هم در این ابعاد اضافه کنیم. هبوط باور به پوچی ناگزیر می نماید. 

درست است که کارد تیزی در دست دارم و قلبی فاسد در سینه.  و می دانم که باید با کارد قلبم را درآورم. اما هنوز نمیدانم چطور؟ کجا؟ و چگونه!! شاید هم شهامتش را ندارم. نمی دانم . دیگر حتی خودم را هم نمیشناسم. من به هدفم ایمان دارم. و میدانم کار درست چیست. انسانهایی که با خودشان روراست باشند می دانند کجای زندگی هستند و از زندگی کوفتی چه می خواهند.  و من در این لحظه باید از شر این قلب لعنتی راحت شوم. اگر چاقویی پیدا می کردم که توان بریدن استخوانهای دنده ام را داشت لحظه ای امانش نمیدادم. کار من شده کافه گردی.  در کافه ها که نمیتوان از این کارها کرد. در کوچه و خیابان هم نمیشود. این جماعت مسلمان تنها چیزی در دنیا هستند که ازشان وحشت دارم. سخت است یکک عمر با ترس زندگی کردن. با نقاب. با سکوت و خفقان. درد که زیاد می شود. میزند به قلب و بعد از آن نوبت مغز است. کم کم دارد کاراییش را از دست می دهد. اینها آخر مرا راهی تیمارستان می کنند. البته زندگی در بین مجانین باید دلپذیر تر از این  زندان  «بودن» باشد.  گرچه انجا هم آنقدر دارو به خورد ادم میدهند که فکرش کار نکند. و فکرم تنها چیزی است که در این دنیا برایم مانده است. نمی توانم این خانه امن رویا را هم از دست بدهم. هرچند این روند زندگی دارد به زوال عقلم منجر می شود. 

ادامه دارد

لحظه ها بدون تو دوستانه رفتار نمی کنند

من اما عادت کرده ام به تمام سنگ دلی های زمان

این روزها را با خواب و رویا 

و شبها را به تنهایی و ازلت

چون طرد شده ای غریب 

با چند خط شعر و چند جلد کتاب

فقط می گذرانم

به امید سفر از غربتی آشنا به غربت غریبه ها


قلب ۵

بارها شده که در چشمانم زل میزنند می گویند : تو کسخلی! 

و بعد که از سیاهی قلبم خبر دار می شوند مرا تهدید به قطع ارتباط و متهم به نجاست میکنند.

من هنوز نفهمیده ام که چطور انچه در ذهن یک نفر میگذرد میتواند اورا نجس یا طاهر کند. اما من فقط با خودم  روراست بوده ام. یعنی صداقت با خودم اینقدر بد است که می تواند یک نفر را نجس کند و به گوشه ای مطرود؟

مگر برداشتن نقاب و اعتراف به بیماری قلبت و یا حتی اندیشه و تفکر چقدر می تواند ترسناک باشد؟ مسلمانها از این چیزها واهمه دارند. می گویند پیامبرشان گفته یک ساعت تفکر از هزار ساعت عبادت بهتر است! اما از لحظه ای تفکر می هراسند! چنان وحشت می کنند انگار تمام هستیشان را تهدید می کنی و بلافاصله اسلحه بر پیشانیت می گذارند و کلمه کافر و مرتد را بر لبها و چشمان و پیشانیت داغ کوب می کنند.. لال شو ! کور باش ! و نفهم...!!!

اگر بفهمی که خشکسالی در دوقدمی است. می گویند خدا بزرگ است! نمی گذارد اتفاق بدی بیافتد! و یکی یکی چاه هایشان خشک می شود و میمیرند. اما تا قحطی در خانه شان را نزند و برای همسایه باشد فکر میکنند که خدا قرار است برایشان معجزه کند! دعای باران می خوانند اما ساعتها اب را باز میگذارند که حیاط خانه و ماشینشان را بشورند! حتی یک بار پرسیدم اگر خداوند معجزه گر است پس چرا برای عزیز ترین خلقش هیچ کاری نکرد؟ برای چهاده معصومش؟ که باور دارید برترین خلق خدا هستند؟ یا برای امام حسین یا دختر پیامبر؟ مگر آنها کم دعا کردند؟ یا شاید مسلمان نبودند؟ و همینجاها بود که به مرگ تهدید شدم! این جماعت باور د ارند که گران شدن املاکشان در تورم کار خداست!  تمام اتفاقات خوب کار خداست۱ ظلم هایشان به یکدیگر نیز حکمت خدا بوده و تمام بدیها و گرفتاریهای جامعه کار دشمن است! حتی اگر بپرسی پس چرا جوامع سکولار به سعادت بیشتری رسیده ند و در ریشه کن کردن فساد و دروغ موفق تر بوده اند. می گویند چون آنها راه اشتباه را رفته اند و  شیطان دیگر تلاشی برای گمراهی بیشترشان نمی کند!  دروغ رشوه فساد خیانت ربا و ... تمام  رذایل اخلاقی از سر و رویشان چکه می کند و خود را در راه درست و سعادت و بهشت می پندارند!  

ادامه دارد


قلب۴

بس است دیگر. از این ویروسها نوشتن و اندیشیدن بهشان کافی است. استرس های زیادی به من وارد میکند این قلب بیمار. 

با مسلمانها ریستن حس پوچی است که تمام زندگی ات را فلج میکند. 

اخ باز هم‌ تیر کشید. شبها نمی خوابم. مدتهاست. روزها به تخت و بالشم پناه میبرم. چشمانم را میبندم و می خوابم. تمام طول روز را ازشان فرار میکنم. شب که میشود. وقتی همه به لانه هایشان فرار میکنند. من ارام‌ ارام از ازلت اتاقم به تنهایی شهر سرک میکشم. من و درختان و نیمکت های خالی پارک   انقدر خوب است این شبها که گاهی وسوسه ام میکنند با همین قلب ادامه دهم. اما من تسلیم این سراب ارامش نمیشوم. بالاخره خودم را از شرش راحت میکنم. 

زیاد فریب خورده است. باز هم فریبم میدهد اگر هرچه سریع تر درش نیاورم. شاید همین نیمکت پارک هم خوب باشد. یکی از همین شبها سینه ام را میشکافم. روی میز سنگی کنار پارک میگذارمش. و می روم. صبح حتما ادمها که بیدار شوند به دورمیز سرخ و قلب سیاهم معرکه میگیرند. اما شاید تا صبح انجا نماند شاید این گربه های معصوم بخورندش و بیمار شوند. ممکن هم هست جیگرکی دست فروش کنار پارک برش دارد و تکه اش کند و به جای دل گوسفند بفروشد! مسلمانها از اینکارها زیاد میکنند. سیخی چهار تومن! با چهار تکه کوچک سر هر سیخ تقریبا صد هزار تومن هم کاسب میشود! البته ممکن است انها هم مسموم شوند. بعد مجبور شوند قلبشان را در بیاورند. اما به گمانم این جماعت قلب نداشته باشند. نباید تاثیری رویشان داشته باشد. وای به ریسکش نمی ارزد. اگر یکی هم بمیرد انوقت تحت پیگرد قرار میگیرم. بعد سر و کارم با سگهای ولایت فقیه است! اصلا به ریسکش نمی ارزد. اصلا! باید فکر دیگری کنم. باید طوری از شر قلبم خلاص شوم که هیچ احتمالی برای گرفتار این جماعت شدن نداشته باشد. 

ادامه دارد

قلب ۳

 آنها کتاب هم نمی خوانند. شعار میدهند که پیامبراشان گفته اطلب العلم وللو بالصین!!  ولی الگوی زندگیشان  حسبنا کتاب الله است و سوزاندن هر چه کتاب دیگر است!! 

اخر می ترسند! اگر کتاب بخووانند قد می کشند و انوقت  جواب نگاه دیگران را چه بدهند؟؟ 

من قلبم تیر می کشد. من همیشه برای خودم زندگی کرده ام  به خاطر همین هم کافر و نجس شده ام. قلبم سیاه شده. اما آنها هیچ وقت خودشان نیستند. یک روز شربت می دهند و روضه می روند . و جلوی آخوند مسجد تا کمر خم میشوند و بعد شبها یواشکی به نام عشق سکس میکنند. شیشه های ماشینشان را دودی میکنند . هزار دروغ میگویند و به خلوت ترین جای شهر می روند که مبادا کسی ببیندشان! روزها در نقش انسانی  از دنیا بریده و وقف خدا شده! و شبها در پارتی های شببانه!!  همیشه قبل از سفر به فاحخشه خانه های تایلند به کربلا می روند تا گناهانشان بخشیده شود! و دم دم های صبح بعد از پارتی شبانه نماز می خوانند. و قبل از سکس های یواشکی با دختران مختلف به کلاس قرآن می روند . اما قلب بیمار من اینگونه نبود. اگر عاشق دختری می شد همه میفهمیدند. دستش رو بود. گفتند کافر شده.  خوب که دقت کنی میبینی خحدای مسلمانها در واقع نگاه اطرافیانشان است. آنها آبرویشان را میپرستند. و همه در یک چهار چوب همدیگر را می پایند !  و بیشتر از همه خودشان را . و  اینگونه است که هیچ وقت در جامعه مسلمان کسی قد نمی کشد. تو در میان آنها حتی آزادی فکر کردن هم نداری! نجس می شوی. بعد مسموم میشوی. طرد می شوی. به سخره ات می گیرند.  تیر میکشد قلبم . هنوز نمیدانم چطور از شرش خللاص شوم. 

(ادامه دارد)

قلب ۲

مسلمانها مثل چمن هستند. جامعه ای پر مصرف پر ادعا و هم شکل و کوتاه قد. که  به سرعت تکثیر میشوند. تمام سطح زمین را پوشش میدهند و هیچ ثمری هم ندارند. برای زندگی میان انها فرقی نمیکند چمن باشی یا گل سرخ یا سرو یا نخود یا حتی لوبیای سحرامیز! حق نداری از انها بلند تر شوی. سرت را میزنند. پایینت میکشند و اصلا نگران نابودی هیچ کسی هم نیستند. تا جایی که نماز و روزه شان سر جایش باشد هر نوع گردن زدنی مجاز است. بیشترین سودشان این است که خوراک بز استعمار شوند و فخر بفروشند که دینشان زنده است!  

( ادامه دارد) 

قلب ۱

قلب لعنتی در سینه ام زیادیست

درد میکند 

می سوزد

حجم دردی که به دوش میکشد از سینه ام بزرگتر است

چند قدم تا اشپزخانه بیشتر راه نیست. کشو را باز میکنم و ان چاقوی تیز و بزرگ را بر میدارم. همانکه مادرم همیشه با ان مرغ و گوشت تکه می کند

باید جایی را پیدا کنم که وقتی چاقو را در سینه ام فرو میکنم کثیف کاری نشود. نباید مادرم برای پاک کردن خون ها به زحمت بیفتد. خون که می ماند و خشک میشود لکه می شود. لکه اش به سیاهی می زند. سخت هم پاک می شود. ان هم خون من. خون من نه تنها پر از درد و دود و مشروب است. بلکه نجس هم هست. اخر من کافر شده ام. مدتهاست که فهمیدم خدا فقط یک فریب بوده! اما مادرم نماز می خواند. به طاهر و نجسی اعتقاد دارد. نباید خانه اش نجس شود. باید وجود نجسم را از خانه اش ببرم. بودنم ازارش می دهد. همینکه جلو چشمانش هستمم عذاب میکشد. چیزی نمیگه اما از نگاهش پیداست. بروم حمام ؟ حمام خوب است. همه چیز راحت پاک می شود. حتی کله پاچه را هم انجا پاک میکنند. هرچند من از کله پاچه بیزارم به نظرم کاری غیر انسانیست. و وقتی این کار را میکنند من تا چند روز حمام نمیروم. انقدر که خودم بوی کله پاچه بگیرم. یعنی دییدن سینه شکافته من برایش درد ناک تر است یا گوسفند؟. هرچه باشد گوسفند حلال گوشت است. خونش پاک است. دلش را هم کباب می کنند و می خورند. اما خون من ناپاک است. نجس است.  دل من خوردنی نیست. سیاه و کبود است. درد دارد. نمی شود.... باید راه دیگری پیدا کنم. اصلا درون خانه نمیشود از این کارها با خودم بکنم. باید جایی بروم که مادرم نبیند. یا حتی اصلا نفهمد. خوبیش به این است که هرچقدر هم که خانه نیایم نگران نمیشوند. عادت دارند که نباشم. کلا نبودنم عادیست. حتی زندگی هم مرا نادیده میگیرد. انگار که نیستم. یا نبودم. شاید هم اصلا نیستم. کی میدونه؟!  

اما اول باید راهی پیدا کنم که سینه ام را بشکافم. پوست و گوشت را راحت می شود برید. اما قفسه سینه را به این راحتی ها نمی شود شکافت! همیشه کار به استخوان که می کشد سخت می شود!! 

از پشت هم نمیشود! حتی اگر سرم ۳۶۰ درجه می چرخید و شانه و بازوانم را هم ۱۸۰ درجه می چرخاندم باز هم این دنده های لعنتی تا ستون فقراتم ادامه داشتند.  

اینگونه نمیشود. باید از شر این قلب لعنتی راحت شوم. مرگ یک بار شیون هم یک بار. اینگونه که نمیشود. عضو اضافی را باید برید و در اورد و قطع کرد و انداخت دور.  چه ختنه گاه باشد چه قلب و چه یک جوش چرکی روی باسن!

قلب من اضافیست. باید بیندازمش دور. شاید هم بدهم گربه ها و سگهای ولگرد بخورند. انها طاهر و نجسی نمیکنند. هرچه باشد می خورند. هرچند معمولا سوسیس و کالباسهای ایرانی را بو میکنند و نمی خورند. اما هرچه باشد قلب من تازه است. باید تا وقتی هنوز می تپد بیندازم جلوشان. لااقل اینگونه شکمشان را سیر میکنند. اما نکند مسموم باشد؟ فکر میکنم که مسموم است. اگر سالم بود که خودم نگهش میداشتم. زبان بسته ها گناه دارند. حیوان ازاری در ذهن کافر من نمیگنجد. کار همانهاست که خدایشان کفته سگ نجس است. من خودم را قاطی بازی انها نمیکنم. به ریسکش نمی ارزد. خوبیت ندارد پشت سر مرده ام بگویند مسلمان بود. 

مسلمانها ادمهای خوبی نیستند. من دوستشان ندارم. اصلا اسم ادم برایشان زیادیست. انگار اصلا قلب ندارند. فکر هم ندارند. بعضی وقتها میترسم اگر قلبم را در بیاورم و دور بیندازم ممکن است مسلمان شوم. از این فکر چهار ستون بدنم میلرزد. ولی من فکر دارم ! غیر ممکن است مثل این زامبیها شوم. 

(ادامه دارد)

دو قدم مانده به مرگ

با  غروب پهلوی 

نا امیدی مرگ  سیاهی و تباهی 

نه تنها بر اسمان کشورمان

که بر قلبهای یخیمان 

و ذهن بیمارمان

سایه افکند

و چهل سال است که ندایی در وجودمان فریاد میزند 

دو قدم مانده به مرگ

شهامت  فریاد را در گلوهایمان  گردن  زدند

و بغض 

مثل طناب دار 

هر لحظه محکمتر میفشرد

گردن ارزوهایمان را

دو قدم مانده به مرگ

فرقی نمیکند چقدر پلپل کنیم و دست و پا برنیم

زیر پایمان را خالی کرده اند

امیدی نیست

فراری نیست

روحم  از حجم  انقباض فریاد ها به خود میپیچد

و در ارزوی انبساط صدا چه تند تند جان میکند

دو قدم مانده به مرگ

تیر خلاصی را بزن و راحت کن

هق هق های پشت لبخندم 

می خراشاند 

و زجه میزنم 

بی صدا

سی سال است که می دوم 

و از همان اول هم تنها امیدم همین بود:

دو قدم مانده به مرگ!!!

بهمن 

لعنت به توای بهمن

بهمن ۵۷

بهمن ۶۶

سیگار بهمن

لعنت به تو  بهمن که تمام شر ها  زیر سر توست

اه ای بهمن

دو قدم مانده به مرگ