دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

قلب

دیشب دوتا کارد میوه خوری برداشتم ولی به اندازه کافی تیز نبودند . هرچه فشار میدادم نمیبریدند. یا من زیادی پوست کلفت هستم یا این کاردها فقط به درد میوه می خورند.

امشب اما تیغ خریدم. شاید بشود زخمهارا از زیر پوستم بیرون بکشم . شاید ...


خونریزی به من احساس قدرت می دهد. یادم می اید روزی که با مشت به شیشه در کوبیدم و خون از دستم شرشر میریخیت احساس خوبی داشتم. انار تمام دردهایم بود که با خونم می چکید روی راه پله و خیابان و کنار دنده ماشین که پر از خونم شده بود. بعضی دردها به زبان خوش التیام نمیابند. خون اما معجزه میکند.  نداشتن نداشتن می اورد . مثل زنججیر یا شاید رابطه علت و معلولی داشته باشد. و خدای نداشتن. علتالعلل تمام نداشتن ها با بی پولی اغاز میشود. عشق. زندگی سلامتی دوستی همه و همه نداشتن های دردناکی هستند که با بی پولی شروع می شوند. و انقدر ادامه می یابند که نامریی و نیست میشوم. 

تیغ را بر میدارم از وسط نصف میکنم. از پوسته کاغذی دا می کنم. روی بازوی چپم میکشم. سوزش خفیفی دارد. چند ثانیه بعد خون بیرون میزند. میتراود. به موازاتش خط دوم را هم می زنم. به موازات اولی و فاصله یک سانتی .  تا ارنجم قرمز می شود. دستمال را نا خودآاه بر می دارم تا پاکش کنم. اما ناهم که بهش میافتد . دلم نمی اید. سرخ زیباییست. دستمال را کنار میذارم مسیر قطره های خون تا ارنجم نقشی زیبا می افرینند. وسوسه ام شدید تر می شود. زخم بعدی را عمیق تر بزن! صدایی در گلویم  بیوقفه داد میزند. مرا ببر!  کشیدن تیغ روی گلویم.  تصور فوران خون و طرحی که روی در و دیوار اتاقم می گذارد مقاومت را سخت می کند. دلم می خواهد بدنم را قطعه قطعه کنم. هزار بار پشت سر هم  تکه تکه شوم. و بعد دوباره و دوباره . ..


تیغ را بر میدارم. این بار سریع می کشمش یک خط عمیق تر بالاتر از دوتای قبلی . گوشتم که باز میشود چند لحظه سفید است بعد ارام ارام سرخ می شود و خون می تراود.

هر زخم وسوسه بعدی را بیستر میکند. لذت دارد. شاید تنها لذتی که برایم مانده !

کاش زودتر به قلبم برسم. سینه ام را بشکافم و بیرون بکشمش.

قلب

هیچ وقت دوستی نداشتم. در دبستان:  سال اول و دوم.  همیشه زنگ های تفریح تنها بودم و رد کلاس هیچ کس دوست نداشت کنار من بنشیند. هیچ اسمی از آن دوران در ذهن من نماند جز خانم معمار! پیرزنی که به نهایت مرا در کلاس تحقیر می کرد. هرچند که درسم خوب بود اما وضع مالی خوبی نداشتیم و به خاطر هدیه روز معلم که باب طیعش نبود حسابی مرا جلو همه خجالت زده کرد.  سال سوم تا پنجم  اما رد یک مدرسه دیگر بودم. با اینکه از فامیل و خاندان متمولی بودیم اما کوچ دما به حاشیه شهر به خاطر وضعیت مالی پدرم و زندگی در یک روستا سخت ترین  لحظات را برای کودکی پاستوریزه و شهری در میان کودکان دریده و کم فرهنگ  دهات رقم  می زد. خاطرم هست که با اینکه درس نمی خواندم همیشه رتبه اول بودم. و حتی گاهی کتابها ی درسی را جلوتر از آنچه معلم درس داده بود می خواندم. و با همان یک بار روخانی تمام متن را حفظ می شدم و بدون جا انداختن یک کلمه سر کلاس از بر می خواندم. شاید همین اصلی ترین دلیل تنهایی من بود. چه در زنگ ورزش و چه در زنگ استراحت همیشه تنها بودم.

یک روز  که در یک امتحان مثل تمام مسابقات علمی شرکت کردم به من گفتند که در مدرسه تیزهوشان قبول شدی! و من هیچ ایده ای نداشتم که چی هست! حقارت من اما انجا تشدید شد. تقریبا تمام دانش اموزان مدرسه جدید از خانواده های بسیار ثروتمند بودند که در کلاسهای خصوصی بسیاری مطالب را  یاد گرفته بودند و معلمان نیز بر اساس همان پیشفرض  دانش اولیه عمومی کلاس مطالب را ادامه می دادند. به طور مثال دانش من از زبان انگلیسی به اندازه  abcd  هم نبود در حالی که همه همکلاسی ها حداقل چند ترم زبان خوانده بودند. و سر کلاس تقریبا هیچی از حرفهای معلم را نمی فهمیدم و برای اولین بار در عمرم  زبان را ۸ گرفتم . یک شبه از نمره اول بودن شدم تنبل کلاس. کسی که همه مسخره اش می کردند و باز هم هیچ دوستی نداشت. این قضیه تا انجا پیش رفت که مشاور مدرسه ساعتها با من صحبت می کرد و من مثل لال ها فقط نگاهش می کردم. هیچ اعتماد به نفسی حتی به اندازه صحبت کردن هم نداشتم. 

چند  روز پیش بد که برایم یک لیوان خرید. روش نوشته بود -تو حالمو خوب میکنی- و بعد با کلی ذوق و شوق دادش به من. چشماش برق می زد. یه جوری نگاهم می کرد انگار تمام دنیاشم. نمیدونم من که خودم  توی دنیا هیچ جایی ندارم چطور شدم دنیای یکی دیگه. یه جورایی بعضی وقتا فکر می ککنم یکی دیگه نیست. انگار خیلی بهم نزدیکه. همین هم می ترسونتم. یه صداقت خاصی توی نگاهش هست. از اونها که هیچ جا پیدا نمیشه. وقتی به چشماش نگاه میکنم تا اعماق قلبشو می بینم. خیلی زلال و شفافه. توی این دوره زمونه که هیچکس نمیشه دید و شناخت برام عجیبه که چجوری این همه صاف مونده.بهش که فکر میکنم دلم می خوادش.  لیوانو که انتخاب کرد فروشنده گذاشتش توی یه پاکت. کلی طول کشید تا پیداش کنه. رفت سراغ یه کارتن بزرگ که پر از پاکت های مختلف بود. چند دقیقه ای داشت همه چیزو زیر و رو میکرد. بعد از ته کارتن یه پاکت کاغذی کوچک قهوه ای اورد بیرون. لیوانو گذاشت توش و درشو منگنه ککرد و داد بهمون. 

روی دیوار سمت چپ تخت خوابم. توی اناق یه چراغ دیواری هست که کلیدش به پایین تختم نزدیکه. شبها اگه بخوام تو تختم بیدر بمونم  معمولا اونو روشن میککنم. چون بعد خاموش کردنش راحته. هرچند که اکثر شبها یی که روشنش میکنم یا تا صبح بیدارم یا همونجوری با چراغ روشن خوابم میبره. البته نورش هم خیلی زیاده. همیشه توی چشممه.

امشب که اومدم روشنش کنم گوشه اتاق چشمم افتاد به همون پاککت خالی لیوان. برداشتم و گذاشتمش سر لامپ  روی دیوار کنار تختم. دقیقا اندازش بود. فضای اتاق قرمز و قهوه ای ملایمی شد. بعد یکدفعه همه چیزو  خون آلود تصور کردم. انگار وقتی که قلبمو در میارم از توی سینه ام و خونم همه جا رو رنگ میککنه. به نظرم زیبا اومد. ...

درست است که آرزوی یافتن راهی برای بیرون کشیدن قلبم از قفسه سینه  لحظه هایم را خون آلود کرده است . لیکن آرزوی جنگی تن به تن و یا اسلحه ای روی شقیقه ام چیزی است که در فرای هر احساس بر بودنم سایه انداحته. اه که چقدردلم می خواهد به بند کشیده شوم و شکنجه ام کنند. و فکر میکنم که تمام زخم هایی که روح خسته ام برداشته  شاید با متبلور شدن روی بدنم التیام یابند. در د  روحی به مراتب دردناک تر از کبودی ها و زخم های جسمی است.  صدای قهقهه فارق از اندوه  رهگذران آزارم می دهد. بازی ها و سرگرمیهایشان  مثل خنجر بر روانم خط می اندازد.  دلم دخمه ای تاریک و سرد می خواهد. دستانم را ببندند از سقف اویزانم کنند و چند قلچماغ مرا به مشت و لگد ببندند. دلم درد می خواهد.  زجر و شکنجه. فریاد می خواهم. با هر مشتشان از ته دل فریاد می زنم اما نه به خاطر درد ؛ فریاد میزنم از ته گلو و با تمام صدایم تا رنجهای روانم تخلیه شوند. بزنند. پیشرفته ترین ابزار شکنجه را  روی من امتحان کنند. درد را از وجودم بیرون بکشند. دوست دارم بجنگم. زخم بخورم  یا با حیوانی درنده گلاویز شوم و زنده زنده گوشتم را بکند و بخورد. شاید التیام یابم. دوست دارم اخرین ضربانهای قلبم را که تمام تلاشش را می کند تا خون را به اندامهایم برساند بشنوم. مرگی درد آور را در یک جنگ نا برابر ارزو میکنم. نه در بستر بیماری و بیمارستان و کنج خانه. در میدان جنگ گلوله خورده و تنها رها شده. مردن زیر شکنجه دشمن یا دریده شده و نیمه جان میان بیابان. دلم جای دندانهای یک ببر را می خواهد و زخم های چنگالش روی بدنم. خودم را دوست دارم غرق به خون تنها افتاده و رها شده. می خواهم بدنم خوراک  حیوانات و لاشخور ها شود. حتی کفتار ها! هیچ چیز مرا مثل دیدن چند چهره آشنا در لحظه های جان دادنم نمی ترساند. حتی تصور اینکه چه کسانی قرار است برایم مجلس ترحیم بگیرند و دفنم کنند  وحشتزده ام میکند. 

شاید قلب... شاید...

مرگ در چند قدمی همه مان نیست. مرگ در واقع خود ماییم. ما مرده ایم. ما می کشیم. و کشته می شویم. بارها و بارها. زندگی مرگ پیاپی است. هر که گفته مرگ تدریجی است. دروغ گفته. آنچه اصالت دارد مرگ است و آنچه توهم است. زندگیست. مرگ ما شاید از همان لحظه ای اغاز شد که در گوشمان اذان گفتند. و مرگ دیگری با غسل تعمید. همه ما مُردیم  تا توهّمی را زندگی کنیم. که اصالتا در آن نقشی نداریم جز عروسکِ خیمه شب بازی.

 تو ببار. من می بارم. دیگری ادای باریدن را در می اورد و آن یکی چنان مرده که یادش می رود باریدن چیست. جمله های مسمومی مثل موریانه ذهنم را می خورند: باز باران با ترانه ... . دروغ بود. تکرار دروغ تا مرز استفراغ. باران هرگز با ترانه نیامد. باران با شکشتگی آمد ؛ با زخم و درد و زجه.... .  تو دلت می گیرد. من دلم می گیرد. تو دلت برای دیگری. من برای تو  و دیگری برای من. عادت همه ماست. از روزی که  توهّم  زندگی را باور کردیم! حقیقت این است که چیزی در این توهّم کارش این است که نگذارد هیچ چیزی سر جای خودش باشد.

 همه ما اشتباهی هستیم. همه ما...

دلم یک شیشه از همان اسکاچ می خواهد

 و تو را 

تا خود صبح! 

تو بهترین دوست من بودی. 

و این بهترین جمله ای بود که هیچ کس در زندگیم به من نگفت جز تو. چون  تو  هم  بهترین   من  شدی.

دوست دارم باورش کنم. 

هرچند هر دویمان اشتباهی هستیم. هم من. هم تو.

آسمان شهرت با چشمانت یکرنگ است و بارانی .

 من اما اینجا اشتباهی ام.

 شبها تا صبح بارانی . 

در اسمانی غبارآلود و خشک و گرم. 

پرسه های بی نهایت. 

بی خوابی های مکررو طلوع های زهر آگین صبح با مرده های متوهم! 

خسته  و بیزارم. به نهایت  تحمل. 

قلب۱۱

این جماعت گاهی چنان برای تفریحاتشان تورا خرد میکنند که برای سر پا بودن مجبور میشوی تمام هیکلت را آتل ببندی. و بعد خیلی ساده ظاهری درست میکنی شبیه خودشان . و مراوداتت را ادامه می دهی . اما تو در قالبی دیگر زندگی خواهی کرد. درست باب میل آنها. وای از روزی که فراموش کنی که تو یکی از آنها نبودی! من فکر میکنم بدترین کار دنیا شبیه آنان شدن است. یکی مسلمان بودن بدترین اتفاقی است ککه می تواند در زندگی یک نفر بیفتد. و ما چقدر بدبخت بودیم که این اتفاق را از لحظه تولدمان باید تاب می آوردیم. کودن هایی مغرور. خدایانی نادان. کوته فکر و کوته نظر. بدخواه و بد سیرت...  اینکه بدن خود را بهشتی میدانند که روح خدا در آن دمیده شده! اما در تنها چیزی که خدایی میکنند. جهل. نادنی و ستم است. اشرف مخلوقات هایی که برای تفریح همنوعان خود را به صلیب تمسخر میخکوب میکنند. و بعد  از قطره قطره خون گریه هایش مست می شوند و باد غرور می گیردشان. در آیین مسلمانی یکی از معیار های برتری؛ زرنگی است. زرنگی با توانایی دروغگویی؛ فریب؛  تمسخر؛ نفاق و دو رویی؛  کلاهبرداری ؛ خوردن و ضایع کردن حق دیگران سنجیده می شود. مثلا اگر شخصی با رشوه از چنگال قانون فرار کند نامش زرنگیست. همچنین پول کسی را بخورد طوری که قربانی دستش به هیچ جا بند نباشد. و ... . اما نکته جالب افتخار به زرنگیست! مسلمانها به زرنگی خود افتخار می کنند. با غرور از زرنگیهای خود در محافل صحبت می کنند و جالبتر اینکه معیارشان برای دوستی ؛ ازدواج؛ همکاری و زندگی هم دقیقا همین زرنگیست! 

و چه ساده اگر انسانی را بیابند که انسانیت را ارج میدهد؛  او را نجس و کافر و نهایتا کسخل خطاب میکنند.

و چگونه می شود در میان اینان با یک قلب زندگی کرد؟

قلب ۱۰

پدر

هفت یا هشت سال پیش بود که رفتم بانک تا سود وام مضاربه ای را پرداخت کنم و تا یک سال دیگر باز پرداختش را تمدید کنم . حتی جور کردن سودش هم راحت نبود. چه برسد به خودش! با یک کارگاه تعطیل! و ساختن دستگاه هایی  که کار ساختشان  را به عنوان جوشکار. طراح فنی. کد نویس برنامه. متخصص برق . لوله کش و ...  تا بازاریابی و فروش و نصبشان را هم به تنهایی انجام می دادم.  مجبور بودم به تنهایی اندازه پانزده نفر کار کنم . تا بتوانم  همین مبلغ را جمع کنم. دقیقا یک سال قبلش بود که تجهیز کارگاه را بر مبنای مبلغ ۶۰ ملیون تومان برنامه ریزی کردم و  حتی بسیاری از وسایل را پیش خرید هم کردم . اما لحظه آخر پدرم که وام را به نامش گرفته بودم گفت ۵۰ ملیون تومان بیشتر پرداخت نکرده اند! و کارگاه من  با کسری ۲۰٪ ی سرمایه اولیه و تورم ناگهانی دیگر هرگز تکمیل نشد! امروز آمده بودم تا سود ۲۵٪ی سالیانه را پرداخت کنم.  که مامور بانک گفت باید مبلغ بیشتری پرداخت کنی! 

-چرا؟ مگر چند درصد حساب کرده اید؟؟؟!!

- ۲۵٪

-خب ! اینکه درسته!

ماشین حسابش را بیرون اورد و روبروی من گذاشت و ۲۵٪ شصت ملیون را حساب کرد!

- اما وام ما که ۵۰ تومن بود!

هنوز نگاه تمسخر امیزش  را در کابوس هایم می بینم  و بعدش که اسناد پرداخت وام را در کامپیوترش نشانم میداد.  و من بهت زده به سمت خانه رفتم.  بهتی که هنوز هم در چشمانم جا خشک کرده.  و پس از ان دیگر هرگز نتوانستم دنیا را مثل قبل ببینم. 

- مادر؟ شما می دانستید که...

سرش را به نشانه تاکید تکان  داد. و من می تکیدم.

- بابا؟ جریان چیه؟ 

- ما یه مقداریشو لازم داشتیم و برداشتیم. 

و آنچه برداشته بود بخش های از باقی مانده های من بود!

با هر آنچه باقی مانده بود در بهتم به خواهرم زنگ زدم. او هم تمام این یک سال همه چیز را می دانست. چیزی جز جواب سربالا و حق به جانب نصیبم نشد. تنها شخص بی اطلاع و غریبه کسی بود که باید وام را پرداخت می کرد! تنها نان آور خانه!‌ تک پسری که گرچه در ۱۵ سالگی تحت عنوان نان خور اضافه از خانه اخراج شده بود توانسته بود در هجده سالگی با کشیدن بار کل خانه اجازه برگشت بیابد.  کسی که در آن روز بخش اعظمی از قلبش را از دست داد. 

ادامه دارد

قلب ۹

تنهایی  واژه ای مانوس با شکستگی است.  راه تنهایی  غالبا  از شکست های متوالی است. لاکن خود تنهایی می تواند انتخابی یا اجباری باشد. تنهایی اجباری با شکست های اجباری و ادغام شده با شکنندگی است. در حالی که تنهایی انتخابی می تواند از ترس شکستگی باشد. و در نهایت تنهایی می تواند خود یک راه باشد. تنهایی سر آمد تمام گزینه هاست وقتی می دانی  رشد تو در کنار دیگران ممکن نیست.  این دقیقا از نقطه ای آغاز می شود که دیگر به اطرافیان دوستان و حتی خانواده ات از دیدگاه پردازشی  نظاره می کنی. آنها دیگر دوست یا خانواده تو نیستند. و یا افراد اجتماعی که بالاجبار باید با آنها مراوده داشته باشی. از یک لحظه خاص همه چیز شروع می شود.  تنهایی همه چیز است. از همان جایی که دیگر به آنچه می گویند و می شنوی توجه نمیکنی بلکه اندیشه و تجربیاتی را مشاهده میکنی که در پس هر کلمه و هر هدفشان پنهان شده است. 

صدای مادرم را می شنوم. به یک نفر سلام می کند. پدرم است. از اتاق بیرون می روم. 

-سلام

 سری تکان میدهد: سلام

و سالهاست که من و پدرم هیچ گفتگویی  طولانی تر از این نداشته ایم.  

قلب یک خط ربط است که همه چیز را به هم ربط می دهد و اگر  قلب نبود شاید  هیچ کدام از حلقه های بی ربط زنجیر زندگی به هم متصل نمی شدند. و شاید اصلا فرگشت هم معنی نمیافت./

دلم برای یک گپ پدر و پسرانه با پدرم لک زده . و درست از روزی که  قلبم  میان پنجه های تقدیر مچاله شد. تمام خطوت ربط میان ما به یک باره محو گردید. درد داشت. و شکستگی. 

ادامه دارد

قلب ۸

خشم

وقتی در جامعه ای سراسر غضب زندگی میکنی و تمام نگاه های غضب آلود را در تمام طول شبانه روز از خانه تا هر جای دیگر به جان می خری. می شود که گاهی هم از کوره در بروی و چند جمله غضب آلود را با صدایی بلند تر از معمول بیان کنی. و فقفط همین کافی است که محکوم شوی.  باز هم مغضوب. و مغضوب تر. و زندگی و بودن سخت و سخت تر. 

و تمام اینها کافیست که به اضافه بودن قلبت پی ببری. به نظر من جامعه مسلمانان و خلقت باوران یک نقص اساسی در اندیشه هایشان دارند. یعنی خدای آفرینشگر و دانای مطلق اینان  چرا یک عضو اضافی و بلا استفاده مثل قلب را در این جماعت خلق کرده؟  همین دلیل کافیست که دانش و آگاهی و یا اصل وجودش مورد سوال وتردید قرار بگیرد و نهایتا نفی شود!!! مسلمانها خدایی دارند که هرگز جوابشان را نمی دهد.آنها بدبخت ترین مردم تمام اعصار بوده و هستند. کتابشان نیز دلایل محکم و پیش بینی خوبی داشته: «بنده ام را به فقر دچار میکنم تا به من نزدیکتر شود» و اینگونه فقر و نکبت را معیار نزدیکی به خدایشان میدانند و تناقض سخنان امامشان ر فراموش می کنند. که گفت:«در خانه ای که فقر از یک در ان وارد شود ایمان از در دیگر خارج می شود.» کلا دین اینان پر از تناقض است! مکتوبی مطلوب تمام اختلاص گران و دزد ها و ریاکاران و منافقان !!! که هر کس بنا به شرایط مطلوبس می تواند تعبیر مناسب حالش را پیدا کند. 

در تمام سالهایی که به او ایمان داشتم و از او مدد طلبیدم.  همیشه نفی شدم. طوری که انگر هرگز وجود هم نداشته ام. و هر گز او نبوده که مرا آفریده!  و مرا در میان پرستندگان بی رحمش رها کرد ه بود. امروز اطمینان خاطر دارم که خدایی نیست. و هر گز نیز نبوده است. اما خدایشان اینان را خوب می شناخته: حتی خون در رگهایشان را نیز نجس دانسته! و جالبتر اینکه خون امثال من را حلال! افتخار بزرگیست با خطر مرگ ناگهانی! 

قلب ۷

قلب شاید یک روز بیمار باشد و تراوشاتی سیاه داشته باشد ولی وقتی که تمام میکند و میمیرد هیچ چیز از ان خارج نمیشود و اهسته اهسته کرم میزند و بو میکند. نه حتی چند کلمه متافن یا حس درد و حتی چرک و خون ...

اضافی ام در این دنیا. در نگاه ادمها .  در قلبشان و عقایدشان. این حیوان ازارها وقتی میفهمند که در سرت چه می گذرد مثل یک تکه نجاست نگاهت میکنند. حتی اگر دست بدهند با تو. بعد دستشان را آب می کشند...  . همین که به مزدوران ولایتی معرفی ات نمیکنند جای شکرش باقی است . وگرنه سرکارت با بطری نوشابه است! 

نامش چیست؟ خفقان؟ غربت؟ درد؟ نه... هیچکدام وصف کننده شرایط یک دگر اندیش نیست! مشکل فقط حکومتی ها نیستند. مشکل تک تک افراد جامعه هستند. شاید حال مرا فقط زندانیان هلوکاست درک کنند. و شاید من هم خیلی خوب شرایطشان را درک میکنم.  دردی پنهان و شکنجه ای انکار شده. آنچه جوانه های امید را در افکارت خشک میکند و خون را در رگهایت منجمد و قلبت را در سینه ای از درد مدفون! اینجا زندانیست به وسعت مرزهای ایران و به تنگی انفرادی ذهن!  افکارت را در نطفه خفه کن. اینجا راه یکیست: کر باش و کور و نفهم! هرگز نفهم!!! هرگز....

درست در نقطه ای که اندیشیدن آغاز شود با هر فکر قبر خویش را گودتر میکنم. اینجا جمهوری اسلامی ایران است . یک اردوگاه ادم سوزی با هشتاد ملیون نگهبان. قلب بیمارم دیگر مرده است . دارد بو می کند. کرم می زند. بوی تافنش در تمام وجودم پیچیده است. من یک تکه نجاستم در سجاده نفاق مسلمانها...


قلب ۶

گاه آنقدر غرق در روزمرگی ها می شوم که فراموش میکنم کارد تیزی در داست دارم . و باید هرچه سریعتر ماموریت خویش را به انجام برسانم. 

زندگی همین است. فراموشی های پی در پی . معلول پیشامدهای ناخواسته و اهداف پوچ ناگهانی. سر تکان دهی  رو زها و ماهها می گذرند و تو دورتر و دورتر می شوی. رسم نا خوشایندی است. انگار تمام هستی دست در دست هم داده تا ما گم شویم و فراموش کنیم. انگار لذت زیارت یآس در اخرین لحظات زندگی در چشمان تک تک آدهما تنها هدف آفرینش بوده و هست. و تمام تلاش ما باید بر بازی نخوردن در چرخانه زمین و منظومه شمسی و کهکشان باشد. انگار تمام این چرخشها هدفی جز گیج کردن ما نداشته اند. و چقدر ما کوچکیم در عظمت چرخش ماه و زمین و خورشید و تمام کهکشان! و وقتی مقیاس زمان را هم در این ابعاد اضافه کنیم. هبوط باور به پوچی ناگزیر می نماید. 

درست است که کارد تیزی در دست دارم و قلبی فاسد در سینه.  و می دانم که باید با کارد قلبم را درآورم. اما هنوز نمیدانم چطور؟ کجا؟ و چگونه!! شاید هم شهامتش را ندارم. نمی دانم . دیگر حتی خودم را هم نمیشناسم. من به هدفم ایمان دارم. و میدانم کار درست چیست. انسانهایی که با خودشان روراست باشند می دانند کجای زندگی هستند و از زندگی کوفتی چه می خواهند.  و من در این لحظه باید از شر این قلب لعنتی راحت شوم. اگر چاقویی پیدا می کردم که توان بریدن استخوانهای دنده ام را داشت لحظه ای امانش نمیدادم. کار من شده کافه گردی.  در کافه ها که نمیتوان از این کارها کرد. در کوچه و خیابان هم نمیشود. این جماعت مسلمان تنها چیزی در دنیا هستند که ازشان وحشت دارم. سخت است یکک عمر با ترس زندگی کردن. با نقاب. با سکوت و خفقان. درد که زیاد می شود. میزند به قلب و بعد از آن نوبت مغز است. کم کم دارد کاراییش را از دست می دهد. اینها آخر مرا راهی تیمارستان می کنند. البته زندگی در بین مجانین باید دلپذیر تر از این  زندان  «بودن» باشد.  گرچه انجا هم آنقدر دارو به خورد ادم میدهند که فکرش کار نکند. و فکرم تنها چیزی است که در این دنیا برایم مانده است. نمی توانم این خانه امن رویا را هم از دست بدهم. هرچند این روند زندگی دارد به زوال عقلم منجر می شود. 

ادامه دارد

قلب ۵

بارها شده که در چشمانم زل میزنند می گویند : تو کسخلی! 

و بعد که از سیاهی قلبم خبر دار می شوند مرا تهدید به قطع ارتباط و متهم به نجاست میکنند.

من هنوز نفهمیده ام که چطور انچه در ذهن یک نفر میگذرد میتواند اورا نجس یا طاهر کند. اما من فقط با خودم  روراست بوده ام. یعنی صداقت با خودم اینقدر بد است که می تواند یک نفر را نجس کند و به گوشه ای مطرود؟

مگر برداشتن نقاب و اعتراف به بیماری قلبت و یا حتی اندیشه و تفکر چقدر می تواند ترسناک باشد؟ مسلمانها از این چیزها واهمه دارند. می گویند پیامبرشان گفته یک ساعت تفکر از هزار ساعت عبادت بهتر است! اما از لحظه ای تفکر می هراسند! چنان وحشت می کنند انگار تمام هستیشان را تهدید می کنی و بلافاصله اسلحه بر پیشانیت می گذارند و کلمه کافر و مرتد را بر لبها و چشمان و پیشانیت داغ کوب می کنند.. لال شو ! کور باش ! و نفهم...!!!

اگر بفهمی که خشکسالی در دوقدمی است. می گویند خدا بزرگ است! نمی گذارد اتفاق بدی بیافتد! و یکی یکی چاه هایشان خشک می شود و میمیرند. اما تا قحطی در خانه شان را نزند و برای همسایه باشد فکر میکنند که خدا قرار است برایشان معجزه کند! دعای باران می خوانند اما ساعتها اب را باز میگذارند که حیاط خانه و ماشینشان را بشورند! حتی یک بار پرسیدم اگر خداوند معجزه گر است پس چرا برای عزیز ترین خلقش هیچ کاری نکرد؟ برای چهاده معصومش؟ که باور دارید برترین خلق خدا هستند؟ یا برای امام حسین یا دختر پیامبر؟ مگر آنها کم دعا کردند؟ یا شاید مسلمان نبودند؟ و همینجاها بود که به مرگ تهدید شدم! این جماعت باور د ارند که گران شدن املاکشان در تورم کار خداست!  تمام اتفاقات خوب کار خداست۱ ظلم هایشان به یکدیگر نیز حکمت خدا بوده و تمام بدیها و گرفتاریهای جامعه کار دشمن است! حتی اگر بپرسی پس چرا جوامع سکولار به سعادت بیشتری رسیده ند و در ریشه کن کردن فساد و دروغ موفق تر بوده اند. می گویند چون آنها راه اشتباه را رفته اند و  شیطان دیگر تلاشی برای گمراهی بیشترشان نمی کند!  دروغ رشوه فساد خیانت ربا و ... تمام  رذایل اخلاقی از سر و رویشان چکه می کند و خود را در راه درست و سعادت و بهشت می پندارند!  

ادامه دارد


قلب۴

بس است دیگر. از این ویروسها نوشتن و اندیشیدن بهشان کافی است. استرس های زیادی به من وارد میکند این قلب بیمار. 

با مسلمانها ریستن حس پوچی است که تمام زندگی ات را فلج میکند. 

اخ باز هم‌ تیر کشید. شبها نمی خوابم. مدتهاست. روزها به تخت و بالشم پناه میبرم. چشمانم را میبندم و می خوابم. تمام طول روز را ازشان فرار میکنم. شب که میشود. وقتی همه به لانه هایشان فرار میکنند. من ارام‌ ارام از ازلت اتاقم به تنهایی شهر سرک میکشم. من و درختان و نیمکت های خالی پارک   انقدر خوب است این شبها که گاهی وسوسه ام میکنند با همین قلب ادامه دهم. اما من تسلیم این سراب ارامش نمیشوم. بالاخره خودم را از شرش راحت میکنم. 

زیاد فریب خورده است. باز هم فریبم میدهد اگر هرچه سریع تر درش نیاورم. شاید همین نیمکت پارک هم خوب باشد. یکی از همین شبها سینه ام را میشکافم. روی میز سنگی کنار پارک میگذارمش. و می روم. صبح حتما ادمها که بیدار شوند به دورمیز سرخ و قلب سیاهم معرکه میگیرند. اما شاید تا صبح انجا نماند شاید این گربه های معصوم بخورندش و بیمار شوند. ممکن هم هست جیگرکی دست فروش کنار پارک برش دارد و تکه اش کند و به جای دل گوسفند بفروشد! مسلمانها از اینکارها زیاد میکنند. سیخی چهار تومن! با چهار تکه کوچک سر هر سیخ تقریبا صد هزار تومن هم کاسب میشود! البته ممکن است انها هم مسموم شوند. بعد مجبور شوند قلبشان را در بیاورند. اما به گمانم این جماعت قلب نداشته باشند. نباید تاثیری رویشان داشته باشد. وای به ریسکش نمی ارزد. اگر یکی هم بمیرد انوقت تحت پیگرد قرار میگیرم. بعد سر و کارم با سگهای ولایت فقیه است! اصلا به ریسکش نمی ارزد. اصلا! باید فکر دیگری کنم. باید طوری از شر قلبم خلاص شوم که هیچ احتمالی برای گرفتار این جماعت شدن نداشته باشد. 

ادامه دارد

قلب ۳

 آنها کتاب هم نمی خوانند. شعار میدهند که پیامبراشان گفته اطلب العلم وللو بالصین!!  ولی الگوی زندگیشان  حسبنا کتاب الله است و سوزاندن هر چه کتاب دیگر است!! 

اخر می ترسند! اگر کتاب بخووانند قد می کشند و انوقت  جواب نگاه دیگران را چه بدهند؟؟ 

من قلبم تیر می کشد. من همیشه برای خودم زندگی کرده ام  به خاطر همین هم کافر و نجس شده ام. قلبم سیاه شده. اما آنها هیچ وقت خودشان نیستند. یک روز شربت می دهند و روضه می روند . و جلوی آخوند مسجد تا کمر خم میشوند و بعد شبها یواشکی به نام عشق سکس میکنند. شیشه های ماشینشان را دودی میکنند . هزار دروغ میگویند و به خلوت ترین جای شهر می روند که مبادا کسی ببیندشان! روزها در نقش انسانی  از دنیا بریده و وقف خدا شده! و شبها در پارتی های شببانه!!  همیشه قبل از سفر به فاحخشه خانه های تایلند به کربلا می روند تا گناهانشان بخشیده شود! و دم دم های صبح بعد از پارتی شبانه نماز می خوانند. و قبل از سکس های یواشکی با دختران مختلف به کلاس قرآن می روند . اما قلب بیمار من اینگونه نبود. اگر عاشق دختری می شد همه میفهمیدند. دستش رو بود. گفتند کافر شده.  خوب که دقت کنی میبینی خحدای مسلمانها در واقع نگاه اطرافیانشان است. آنها آبرویشان را میپرستند. و همه در یک چهار چوب همدیگر را می پایند !  و بیشتر از همه خودشان را . و  اینگونه است که هیچ وقت در جامعه مسلمان کسی قد نمی کشد. تو در میان آنها حتی آزادی فکر کردن هم نداری! نجس می شوی. بعد مسموم میشوی. طرد می شوی. به سخره ات می گیرند.  تیر میکشد قلبم . هنوز نمیدانم چطور از شرش خللاص شوم. 

(ادامه دارد)

قلب ۲

مسلمانها مثل چمن هستند. جامعه ای پر مصرف پر ادعا و هم شکل و کوتاه قد. که  به سرعت تکثیر میشوند. تمام سطح زمین را پوشش میدهند و هیچ ثمری هم ندارند. برای زندگی میان انها فرقی نمیکند چمن باشی یا گل سرخ یا سرو یا نخود یا حتی لوبیای سحرامیز! حق نداری از انها بلند تر شوی. سرت را میزنند. پایینت میکشند و اصلا نگران نابودی هیچ کسی هم نیستند. تا جایی که نماز و روزه شان سر جایش باشد هر نوع گردن زدنی مجاز است. بیشترین سودشان این است که خوراک بز استعمار شوند و فخر بفروشند که دینشان زنده است!  

( ادامه دارد) 

قلب ۱

قلب لعنتی در سینه ام زیادیست

درد میکند 

می سوزد

حجم دردی که به دوش میکشد از سینه ام بزرگتر است

چند قدم تا اشپزخانه بیشتر راه نیست. کشو را باز میکنم و ان چاقوی تیز و بزرگ را بر میدارم. همانکه مادرم همیشه با ان مرغ و گوشت تکه می کند

باید جایی را پیدا کنم که وقتی چاقو را در سینه ام فرو میکنم کثیف کاری نشود. نباید مادرم برای پاک کردن خون ها به زحمت بیفتد. خون که می ماند و خشک میشود لکه می شود. لکه اش به سیاهی می زند. سخت هم پاک می شود. ان هم خون من. خون من نه تنها پر از درد و دود و مشروب است. بلکه نجس هم هست. اخر من کافر شده ام. مدتهاست که فهمیدم خدا فقط یک فریب بوده! اما مادرم نماز می خواند. به طاهر و نجسی اعتقاد دارد. نباید خانه اش نجس شود. باید وجود نجسم را از خانه اش ببرم. بودنم ازارش می دهد. همینکه جلو چشمانش هستمم عذاب میکشد. چیزی نمیگه اما از نگاهش پیداست. بروم حمام ؟ حمام خوب است. همه چیز راحت پاک می شود. حتی کله پاچه را هم انجا پاک میکنند. هرچند من از کله پاچه بیزارم به نظرم کاری غیر انسانیست. و وقتی این کار را میکنند من تا چند روز حمام نمیروم. انقدر که خودم بوی کله پاچه بگیرم. یعنی دییدن سینه شکافته من برایش درد ناک تر است یا گوسفند؟. هرچه باشد گوسفند حلال گوشت است. خونش پاک است. دلش را هم کباب می کنند و می خورند. اما خون من ناپاک است. نجس است.  دل من خوردنی نیست. سیاه و کبود است. درد دارد. نمی شود.... باید راه دیگری پیدا کنم. اصلا درون خانه نمیشود از این کارها با خودم بکنم. باید جایی بروم که مادرم نبیند. یا حتی اصلا نفهمد. خوبیش به این است که هرچقدر هم که خانه نیایم نگران نمیشوند. عادت دارند که نباشم. کلا نبودنم عادیست. حتی زندگی هم مرا نادیده میگیرد. انگار که نیستم. یا نبودم. شاید هم اصلا نیستم. کی میدونه؟!  

اما اول باید راهی پیدا کنم که سینه ام را بشکافم. پوست و گوشت را راحت می شود برید. اما قفسه سینه را به این راحتی ها نمی شود شکافت! همیشه کار به استخوان که می کشد سخت می شود!! 

از پشت هم نمیشود! حتی اگر سرم ۳۶۰ درجه می چرخید و شانه و بازوانم را هم ۱۸۰ درجه می چرخاندم باز هم این دنده های لعنتی تا ستون فقراتم ادامه داشتند.  

اینگونه نمیشود. باید از شر این قلب لعنتی راحت شوم. مرگ یک بار شیون هم یک بار. اینگونه که نمیشود. عضو اضافی را باید برید و در اورد و قطع کرد و انداخت دور.  چه ختنه گاه باشد چه قلب و چه یک جوش چرکی روی باسن!

قلب من اضافیست. باید بیندازمش دور. شاید هم بدهم گربه ها و سگهای ولگرد بخورند. انها طاهر و نجسی نمیکنند. هرچه باشد می خورند. هرچند معمولا سوسیس و کالباسهای ایرانی را بو میکنند و نمی خورند. اما هرچه باشد قلب من تازه است. باید تا وقتی هنوز می تپد بیندازم جلوشان. لااقل اینگونه شکمشان را سیر میکنند. اما نکند مسموم باشد؟ فکر میکنم که مسموم است. اگر سالم بود که خودم نگهش میداشتم. زبان بسته ها گناه دارند. حیوان ازاری در ذهن کافر من نمیگنجد. کار همانهاست که خدایشان کفته سگ نجس است. من خودم را قاطی بازی انها نمیکنم. به ریسکش نمی ارزد. خوبیت ندارد پشت سر مرده ام بگویند مسلمان بود. 

مسلمانها ادمهای خوبی نیستند. من دوستشان ندارم. اصلا اسم ادم برایشان زیادیست. انگار اصلا قلب ندارند. فکر هم ندارند. بعضی وقتها میترسم اگر قلبم را در بیاورم و دور بیندازم ممکن است مسلمان شوم. از این فکر چهار ستون بدنم میلرزد. ولی من فکر دارم ! غیر ممکن است مثل این زامبیها شوم. 

(ادامه دارد)