نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان
اخوان
پاره های گوشت تنم
کنده میشوند
مشت میکنی تکه ای از درون بدنم به بیرون میکشی
چیزی فراتر از زخم خوردن
تکه پاره شدن و نمردن است
تو پر از ترس و دلهره ای
و زمان
نتوانسته هیچ چیز را التیام ببخشد
زخم ها عفونت کرده و تکه پاره های احساسمان چرک آلود و بیمار خوراک سگان ولگرد می شود
زجه های خاموش
فریاد های پنهانی
سنگری از جنس لبخند بر چهره
و گرگی بیمار و زخمی که کفتارها گوشت های تنش را زنده زنده می خورند. پشت سنگر تنهایی خویش پنهان شده
تنها
و تنها
به دستان محبت آمیزی می اندیشد که در پس نوازش خنجری زدند. قلبهایی که در پس عشق شکارش کردند. لبی که در پس بوسه خونش را مکیدند
و گرگ...
سلطان گله اکنون خوراک کفتارهاست و آرام آرام جان دادن را چه عاشقانه لذت میبرد. در گوشه تاریک سنگر لبخند وقتی زندگی و زمان می گذرند
راستی چه خوب که میگذرند
و چه تلخ می گذرند