مرگ در چند قدمی همه مان نیست. مرگ در واقع خود ماییم. ما مرده ایم. ما می کشیم. و کشته می شویم. بارها و بارها. زندگی مرگ پیاپی است. هر که گفته مرگ تدریجی است. دروغ گفته. آنچه اصالت دارد مرگ است و آنچه توهم است. زندگیست. مرگ ما شاید از همان لحظه ای اغاز شد که در گوشمان اذان گفتند. و مرگ دیگری با غسل تعمید. همه ما مُردیم تا توهّمی را زندگی کنیم. که اصالتا در آن نقشی نداریم جز عروسکِ خیمه شب بازی.
تو ببار. من می بارم. دیگری ادای باریدن را در می اورد و آن یکی چنان مرده که یادش می رود باریدن چیست. جمله های مسمومی مثل موریانه ذهنم را می خورند: باز باران با ترانه ... . دروغ بود. تکرار دروغ تا مرز استفراغ. باران هرگز با ترانه نیامد. باران با شکشتگی آمد ؛ با زخم و درد و زجه.... . تو دلت می گیرد. من دلم می گیرد. تو دلت برای دیگری. من برای تو و دیگری برای من. عادت همه ماست. از روزی که توهّم زندگی را باور کردیم! حقیقت این است که چیزی در این توهّم کارش این است که نگذارد هیچ چیزی سر جای خودش باشد.
همه ما اشتباهی هستیم. همه ما...
دلم یک شیشه از همان اسکاچ می خواهد
و تو را
تا خود صبح!
تو بهترین دوست من بودی.
و این بهترین جمله ای بود که هیچ کس در زندگیم به من نگفت جز تو. چون تو هم بهترین من شدی.
دوست دارم باورش کنم.
هرچند هر دویمان اشتباهی هستیم. هم من. هم تو.
آسمان شهرت با چشمانت یکرنگ است و بارانی .
من اما اینجا اشتباهی ام.
شبها تا صبح بارانی .
در اسمانی غبارآلود و خشک و گرم.
پرسه های بی نهایت.
بی خوابی های مکررو طلوع های زهر آگین صبح با مرده های متوهم!
خسته و بیزارم. به نهایت تحمل.