در برنامهی قبلی اینسو و آنسوی متن رادیو زمانه وقتی مبحث اروتیسم در ادبیات را مطرح کردم، شاعر بزرگ ما، یدالله رویایی در نامهای به من نوشت:
«عباس عزیز،
بیا عضوجنسی را از میل جنسی حذف کنیم. بیا میل جنسی را از عضو جنسی برداریم. نمیشود. به هر حال یکی از این دو همیشه در حجاب میماند. میگویی چه بهتر، با میل ِجنسی باید مؤدب بود.
ولی آخر تا من بخواهم با این محجوب مؤدب بمانم، تمام اعضای بدن من عضو جنسی میشوند، و برمیخیزند؛ از لثهها تا زانوها، و حرمت ِحجاب میشکنند.
من فکر میکنم که تو محجوب را بهخاطر کشف ِ آن است که دوست داری. و این را، برای سلطهی مردانه و نمایش آن احتیاج داری: من کشف ِمحجوب میکنم، پس هستم. میخواهی ادارهی بستر با تو باشد. و این چیزی جز اگوییسم، خودخواهی، خودارضایی، و خودارضاعی، نیست. ما باید غرورهامان را جای دیگری پیاده کنیم، نه روی کون و کفل زنهامان(و یا مردهامان؟) که چشم و گوش بسته بیایند و در «درهی عظیم ِ بین اروتیک و پورنو از خجالت آب شوند و صورتشان گل بیندازد» تا تو فاصلهی آن دره را «یک تار مو» کنی و، فاتح شوی.
نه عباس، غرور ِجنسی کثیف است. کثیفتر از غرور ملی.
میخواهی برای «تصویر زیبای زندگی انسان» بنویسی؟ میخواهی بنویسی؟ برای اینکه بنویسی اول باید بلد باشی تعجب کنی. و انسان، تنها برهنه که میشود عجیب میشود.
تن ِبرهنه اما، از ما پوشیده ماند. و آنچه در ما بود، بر ما حجاب شد. ما در میان ِ ممنوع ماندیم، ما از میان ممنوع گذشتیم. و آنچه دوست داشتیم نداشتیم. به همین جهتهاست که ما فروید نداریم، یونگ نداریم، ولی هُجویری، تا دلت بخواهد. از ری تا قم، امروز اگر سگ را بزنی هجویری میریند.
تا وقت دیگر قربانت».
برایش نوشتم:
رویای من!
بیا عضو جنسی را بچسبانیم به پیشانیمان. چه میشود؟ شاید به نقل از رمان "فریدون سه پسر داشت" اینجور شود: «تو فکر میکنی وقتی آلت تناسلی آدم جای مغزش بخواهد فرمان بدهد، چه اتفاقی میافتد. مذکرش میخواهد دنیا را پاره کند و مؤنثش میخواهد همهی دنیا را بکشد وسط لنگش. یا مثلاً مشت آدم مغز آدم باشد، خب معلوم است، میخواهد به هر جا یا هر چیزی که فرود میآید، فرو بریزد و خودش را اثبات کند...»
بیا صورت را بپوشانیم، و عضو جنسی را نمایان کنیم. چه میشود؟ نمی شود رویای من! عشقبازی و همخوابگی و سکس همهی زندگی نیست، بخشی از زندگی است. در داستان و رمان هم میتواند بخشی از ادبیات باشد، اما زیباییاش یا زشتیاش - بسته به نیاز هنرمند - اهمیت دارد. بی رویه مصرف کردن هر چیزی بد است.
هر چه فکر میکنم نمیفهمم چرا «غرور جنسی کثیف است، کثیفتر از غرور ملی»؟ پس غرور تمیز کدام است؟
من البته از غرور جنسی در رختخواب حرف نمیزنم که تنم برای من مقدس است و نمیگذارم هر کسی دستمالیاش کند، من از میدان ادبیات حرف میزنم، و اینکه آیا میتوان با عضو جنسی جولان داد؟ و تا کجا؟
درباره عشق هم به عنوان یک تم پیش برنده در داستان و رمان حرف زدهام، اما اگر با عشق رمانت را شروع کنی، در کمرکش آن چه میکنی؟ کمرش نمیشکند؟
در رمان عاشقانه بهتر است تم عشق را ببریم در کمرکش کار که راست بایستد و سر پا بماند، نه البته همچون عضو آن جنگجوی مولانا که از میان رانهای معشوقه برخاست، به میدان جنگ رفت، هزاران تن بکشت و راست برگشت میان همان بستر.
مولانا در بین چندین هزار بیت شعر، چیزهای بد هم دارد، حرفهای خوب هم بسیار دارد، هزل و هجو و لطیفه هم البته بسیار دارد، سعدی هم دارد، حافظ ندارد، و کسی به این خاطر بر دیگری تفوق ندارد، عبید هم که استاد لطیفه و هزل است میگوید: «فضیلت نطق که شرف انسان بدو منوط است به دو جنبه است. یکی جدّ و دیگری هزل. و رجحان جدّ بر هزل مستغنی است، و چنان که جدّ دائم موجب ملال میباشد، هزل دائم نیز استخفاف و کسر عِرض میشود، و قدما در این باب گفتهاند:جد همه سال جان مردم بخورد
هزل همه روزه آب مردم ببرد.»
آلت جنسی عضو مهمی است؟ اما همهی آدمی که نیست. در داستان و رمان هم حضور محدودی دارد. فقط فیلمهای پورنو است که جولانگاه آلت جنسی میشود، با نورپردازیهای حسابشده که ابعاد را جلوهای دیگر ببجشد.
بیا عضو جنسی را مهم نکنیم. نه از آن بترسیم، نه به آن بُعد و جلوهی ویژه ببخشیم. بیا مثل بقیهی عضوها ببینیمش، نه بر خلاف سنت تاریخ و فرهنگ بشری، که صورت را بپوشانیم و عضو را رها کنیم. این دستاورد بشر در درازای تاریخ است که تو عضو جنسیات را آنقدر نمیبینی که در همان لحظات عشقبازی به آن قناعت میکنی. اما اگر تمام روز ببینیاش چه می شود؟حالت به هم میخورد. تازه، آن یک مقدار ابهتش را هم از دست میدهد، بی صفت میشود. دیگر حتا به درد حواله دادن هم نمیخورد.
فکر نمیکنم آدم فقط با عضو جنسیاش به رختخواب عشقبازی برود. شاید در فاحشهخانهها چنین اتفاقی بیفتد که میافتد. برخی میروند پاچهی بزشان را میزنند توی گِل. اما در آغوش محبوب همهی عضوها به کاراست. و کار دل را دست میکند.
من عشقبازی را به خاطر کشف تن و روح محبوبم دوست دارم، وهر بار او را کشف میکنم. وگرنه عضو جنسی خودم برای خودم کشف نیست. شاید اگر آن عضو عقل میداشت، او بود که مرا کشف میکرد، حس تازهی مرا کشف میکرد.
پس این تن من است، دست هر کساش نمیدهم، این رمان من است، با عضو جنسی پردههای حریرش را نمیدرم.
راست میگویی «تن برهنه از ما پوشیده ماند»، اکثر مجسمههای شرق اندام ندارد، روح خیلی بزرگ دارد! اما در غرب آناتومی سالیان سال است که بر در و دیوار میدرخشد، "داود" میکل آنژ با عضو جنسیاش، به تمامی زیباست. اما حریری سفید بر نیم تنهی مسیح او را زیباتر از برهنهی مطلقش میکند، و همین، ابهت پیامبر را حفظ میکند. بقیهی آناتومیها، اندام زیبا دارد ولی از روح بزرگ خالی است.
بیا بپذیریم که در ادبیات عضو جنسی مهم نیست. چیزی که تو بتوانی مصنوعیاش را از سکس شاپ خریداری کنی چه اهمیتی دارد؟ حس و زیبایی عمل جنسی است که اهمیت دارد، و "عشقبازی" نام میگیرد.
راست میگویی «تن برهنه از ما پوشیده ماند» و ما در طراحی و نقاشی، آناتومی را کشف نکردیم. خب از تمدنش عقب بودیم. برهنه شدیم و بلد نبودیم از تن برهنه چه استفادهای بکنیم. اگر ما یونگ نداریم، دلیلش وجود هجویری نیست. اروپاییها، هم بدتر از این را داشتهاند، هم بهتر از آن را.
راستش آن سوی آزادی، - در نهایت آزادی - آیین وفاداری هم هست. من البته بلدم بنویسم: «وقتی آدم به یک نفر وفادار بماند، به دیگران خیانت کرده.» خب این جملهی یکی از شخصیتهای رمان «تماماً مخصوص» است. این جمله را مثلاً در سربازخانه و خوابگاه دانشجویی میتوان گفت و شنید، اما در خانه چی؟
نه، رویای من!
بستر عشقبازی سلطه ندارد. نه سلطهی زنانه، نه سلطهی مردانه. فقط در فاحشهخانه سلطه وجود دارد. من اهل فاحشهخانه نیستم و نمیتوانم به رفتار فیزیکی قناعت کنم یا حتا تن دهم. میدانی؟ تن فقط یک وسیله است برای عشقبازی. تن، خرج روح میشود.
اگر میبینی روشنفکران اروپایی حالا بعد از سالها به جبران مافات جنبش ۶۸ پرداختهاند، به بیرحمانهترین شکلی یک نهاد بشری را ویران کردهاند، و حالا هر چه زور میزنند نمیتوانند آبادش کنند.
هر چیزی فینفسه در خارج از ما وجود دارد که ما نمیتوانیم لزوماً آن را بشناسیم. با شناخت شهودی است که چیزی را کشف میکنیم و اگر آن را به معرفت بدل ساختیم، به ادراک بصری هم میرسیم.
پس میبینی که جهان تصوری بیش نیست. و این ماییم که جهان را خلق میکنیم. و به نظر تو عجیب نیست که بعد از چهل سال تازه دنبال مافات جنبش ۶۸ هروله میکنیم؟ سعی باطلی است، رویای من!
فکر نمیکنم هفتاد میلیون آلمانی یا فرانسوی، از هفتاد میلیون ایرانی، تجربههای بیشتری در روابط سکسی داشتهاند. در هوای نمور اینجا، نماد و نُمود است که بر در سکسشاپها روشن و خاموش میشود. راستش خورشید آنجا راست میتابد، و هنگام که خورشید میخوابد، مردمان آنجا چراغها را هم میکُشند که حسشان بیدار شود. میگویند لذتی در تاریکی هست که در روشنایی نیست!
نه. برای اروتیسم نمیتوان تعریف دقیق و روشن داد. فقط نویسنده باید خود را بشناسد، آنجا که عشق میورزد، غرور جنسیاش را دور بیندازد. آنجا که نویسنده است، قلمش را بردارد، و داستان زیبایی بنویسد. با عضو جنسی نمیتوان داستان خوب نوشت.
اروتیسم، "کردن" و یا تکرار عضو جنسی نیست. اروتیک حرکت دست روی دست هم هست، بوسیدن هم هست، دست لای موهای او بردن، یک باز و بسته شدن چادر، یک بوس برای او توی هوا فوت کردن، یک نگاه، یک لبخند و گل انداختن گونهها، و هزاران چیز قشنگ دیگر.
اروتیسم یعنی کشف زیبایی عاشقان، اروتیسم یعنی عاشقانه کشف کردن زیبایی. اگر ما یونگ نداریم، فروید نداریم، به خاطر تجربههای جنسی یا عدم آن نیست. ما در درازای تاریخ مستراح داشتهایم. و حالا هنوز هم بوگندویش را داریم. و اروپا تا یک قرن پیش مستراح نداشته، و حالا تمیز و مرتبش را دارد. اشکال "یونگ نداری و فروید نداری" از جای دیگری است.
بسیار چیزها هست که ما داریم و اینها ندارند، فقط باید یاد بگیریم که قدرش را بدانیم، و قدر بدانیم اگر یاد میگیریم.
اگر مخاطب من در این نوشته شما نبودی، باز هم فروغ فرخزاد و یداله رویایی و حافظ صورتهای مثالی من بودند که بگویم: اروپاییها نه فروغ فرخزاد دارند، نه یداله رویایی و نه حافظ.
لینکمطلب: http://www.radiozamaneh.org/maroufi/2007/03/post_3.html
یکی بود تو قصمون وفا نکرد.رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.یکی بود زندگیشو هوس سوزوند،آبروش رفت و دیگه اینجا نموند.یکی بود یکی نبود و یک پری، یک بغل عاشقیهای سرسری.یکی بود که طاقت گریه نداشت ،عاشق هوس شد و تنهام گذاشت
مرگ: به نظر قله ی نا امیدی است.
خانواده به چه معناست؟ کانون ارامش؟
مسلما برای من هرگز اینگونه نبوده.
خانواده تنها چیزی که به من بخشیده نفرت بوده و هست.
و همین نفرت به من عشق هم می دهد.
نفرت از زندگی کنونی. از روابط تیره. از دروغ. دورنگی. نفرت از بودن.
و عشق به زندگی در دنیای خیالی خودم. دنیایی که هیچ غریبه ای را به ان راه نمی دهم.
اری. سهم من از این دنیا فقط و فقط گوشه های خلوت ذهن اشفته ام است.
حیف که مرا با خیالم تنها نمی گذارند. راحتم بگذارید. از شما دل خوشی ندارم.
تو ای پدر! چقدر در حقم پدری کردی!!! از تو دلگیرم.
و تو مادر همیشه خسته و عصبی بودی! و اگر روزی دلتنگ می شدم و سفره ی دلم را برایت باز میکردم، پشیمانم میکردی.
و خواهری که فقط زمانی من را برادر خویش می دانستی که به پولم نیاز داشتی!
مدت هاست که به مرگ می اندیشم.
دیر زمانی است که رشته کوه های درد را با ناامیدی را در می نوردم و حس میکنم که دیگر زمان فتح قله هاست!
دنیای وحشتناکی است. باید مشکی بپوشم.
جریان هایی در حال اتفاق است که اگاهی از بعضی از انها ادم را به مرز جنون می برد:
" لژ" ها
"فراموسونر" ها
"استعمار نوین"
"ملتی بر علیه خودشان"
...
وازه هایی که در پیچ و خم عقل ناقصم لایی می کشند!
دوست(ها)ی شیعه که در عرض یک روز وهابی می شود(ند)!
و غربت پدری مهربان که روز به روز غریب تر میشود.
اندیشیدن به رسالت خویشتن در این گم گشتگی...
اگاهی که افزایش می یابد ممکن است مطالبی را که قبلا به سخره می گرفته ایم، باور کنیم!
یافتن رسالت حقیقی خویشتن در این دنیا، گران بها ترین گنج است!
یا صاحب الزمان هزار بار دلت نازنینت را شکسته ام و دوباره به سویت امده ام و تو هر بار دستان مهربانت را از من دریغ نکرده ای...
حال که لطف بی دریغت را به من رسانده ای و من نالایق را از کرم خویش سهیم گردانیدی، یاری ام کن که تا اخرین لحظه ی عمر ناقابلم جان و مال و هستی ام را در راه خدمت به وجود مهربانت مصرف نمایم.
دیگه حال و حوصله ی جملات ادبی را ندارم. اصلا وقتی که دیگه دلی نباشه غم چه معنی میده؟! پس چرا من غمگینم؟
اندکی فکر می کنم: فهمیدم: علتش بی کسی است: من هیچ دوستی ندارم. حتی یکی!
پشتم می لرزد! بغضم نمیشکند که بارم را کم کند. او نیز در این بی کسی پشت به من کرده!
به خود امید میدهم: پایان شب سیه سپید است!
اما غافل از انکه در این کره ی خاکی 1000 سال شب است و هزار سال روز! و من در صده ی پنجم شب هبوط کرده ام => پس عمر ما کفاف طلوع را نمی دهد!
زندگی همین است: تاریکی، گم گشتگی، بی کسی، و دست و پا زدن و دستگیره ای نجستن!
""" نه دستی از سر یاری"""
عهد بسته بودم که به این غربت سرا باز نگردم! اما نفیر بی کسی امانم نداد: امدم:
"تلنگر" حس حضورت ستاره بود در بی کسی من. ممنون.
فردا عصر دارم میرم خواستگاری کسی که تا حالا ندیدمش
به روش کاملا سنتی
اما ته دلم از ازدواج می ترسم. یعنی از مشکلات بعدش.
توکل به خودت یا صاحب الزمان
تو که منو میشناختی و به حرم سرای دلم پا گذاشتی و رازم را بر سر زبان ها انداختی. می شناسمت. و قسم به تمام نوشته هایی که با خون دل نوشتم و با حسرت حذف کردم، قسم به تمام دوستان خوبی که در این دنیای ازاد داشتم. قسم به کوچکترین ازادی ای که از من ربودی، هرگز نمی بخشمت.
suspension
تعطیل شد
در این دنیای مجازی پناهگاهی یافته بودم و دوستانی غریب که از نهان دل های هم خبر داشتیم. اما افسوس کا پای دوست نمایان دنیای واقعی به اینجا باز شد و اسرار دل بر سر زبانها رفت!
ناچار با دوستان خوب وداع می کنم و دلتنگی هایم را در غربتی دیگر این بار تنها برای خودم خواهم نوشت.
خدا نگهدار.
روزی که دلم پیش دلت بود گرو دستان مرا سخت فشردی که نرو روزی که دلت با دیگری مجنون شد کفشان مرا جفت نمودی که برو در این رسم زمانه و انسان ها حیرانم...؟!؟!؟! منبع:http://www.baranlovely2004.blogfa.com/
عسل: کلمه ی تداعی کننده اوج لذت و زیبایی
اما موضوعی که در این باره فراموش شده "عطش" است.
اصولا هرچه عطش از لحاظ زمانی، مکانی و احساسی عمیق تر و بیشتر باشد انسان به معنای واقعی لذت و کلمه عسل نزدیکتر می گردد.
در ماه رمضان انسان می تواند لحظه به لحظه به معنای واقعی کلمه ی "عسل" نزدیکتر گردد.
هم از بعد جسمانی و شهوانی و هم از بعد روحی و معنوی...
بنابر این ماه رمضان بهترین ماه سال و ماه عسل است.
باشد که به پاس این همه عسل
"دوست" را بیشتر دوست داشته باشیم