درست است که آرزوی یافتن راهی برای بیرون کشیدن قلبم از قفسه سینه لحظه هایم را خون آلود کرده است . لیکن آرزوی جنگی تن به تن و یا اسلحه ای روی شقیقه ام چیزی است که در فرای هر احساس بر بودنم سایه انداحته. اه که چقدردلم می خواهد به بند کشیده شوم و شکنجه ام کنند. و فکر میکنم که تمام زخم هایی که روح خسته ام برداشته شاید با متبلور شدن روی بدنم التیام یابند. در د روحی به مراتب دردناک تر از کبودی ها و زخم های جسمی است. صدای قهقهه فارق از اندوه رهگذران آزارم می دهد. بازی ها و سرگرمیهایشان مثل خنجر بر روانم خط می اندازد. دلم دخمه ای تاریک و سرد می خواهد. دستانم را ببندند از سقف اویزانم کنند و چند قلچماغ مرا به مشت و لگد ببندند. دلم درد می خواهد. زجر و شکنجه. فریاد می خواهم. با هر مشتشان از ته دل فریاد می زنم اما نه به خاطر درد ؛ فریاد میزنم از ته گلو و با تمام صدایم تا رنجهای روانم تخلیه شوند. بزنند. پیشرفته ترین ابزار شکنجه را روی من امتحان کنند. درد را از وجودم بیرون بکشند. دوست دارم بجنگم. زخم بخورم یا با حیوانی درنده گلاویز شوم و زنده زنده گوشتم را بکند و بخورد. شاید التیام یابم. دوست دارم اخرین ضربانهای قلبم را که تمام تلاشش را می کند تا خون را به اندامهایم برساند بشنوم. مرگی درد آور را در یک جنگ نا برابر ارزو میکنم. نه در بستر بیماری و بیمارستان و کنج خانه. در میدان جنگ گلوله خورده و تنها رها شده. مردن زیر شکنجه دشمن یا دریده شده و نیمه جان میان بیابان. دلم جای دندانهای یک ببر را می خواهد و زخم های چنگالش روی بدنم. خودم را دوست دارم غرق به خون تنها افتاده و رها شده. می خواهم بدنم خوراک حیوانات و لاشخور ها شود. حتی کفتار ها! هیچ چیز مرا مثل دیدن چند چهره آشنا در لحظه های جان دادنم نمی ترساند. حتی تصور اینکه چه کسانی قرار است برایم مجلس ترحیم بگیرند و دفنم کنند وحشتزده ام میکند.
روزی که بت ها می شکنند. انگار تمام تو می شکند. اینکه ابراهیم بت خانه باورهایت باشی شهامت می خواد و آمادگی برای مر گ و مطرود شدن از تمام بت پرستان. در تمام زندگی خدایی را پشت و پناه خویش پنداشته ای و ناگهان در پل صراط میابی که هیچ کس پشتت نیست. هیچ دست پنهانی ظالمان را به مجازات نخواهد رساند و هیچ جایگاه حقی برای دستگیری مظلومان نبوده و نیست. به خدا که باور داشته باشی تهش می شود قربانی کردن فرزند خودت با چاقویی که نمی برد.
در یک شهر کوچک و گرمسیر در جنوب ایران نزدیک به سی و پنج سال پیش ؛ بعد از دو برادر و یک خواهر آخرین فرزند خانواده ای شش نفره و سنتی بود. نور چشمی و عزیز و کانون توجه. که حتی تا ۷-۸ سالگی قبل از آن اتفاق همیشه در بغل مادرش یا دیگر اعضای خانواده می خوابید. با برادر بزرگش دوازده سال اختلاف سنی داشت. او مثل پدری مهربان بود.
هرچند فاصله سنی و فرهنگ سنتی غالب هرگز اجازه نداد که علی رغم عاطفه شدید مادر و دختری با مادرش صمیمی و دوست باشد. از وقتی که معنی کلمات را فهمید رنج و عذابش شروع شد. چه چیزی برای یک دختر بچه لوس و نور چشمی وحشتناک تر از دختر خاله ای همسن است که بشود نور چشمی مادرش و مقیاس خوب بودن. سایه فهمید که قرار است تمام لحظاتش را با دختر خاله اش مقایسه شود . تو چرا از تاریکی میترسی؟ از دختر خاله ات یاد بگیر! ببین چه شجاعه. تو چرا اینقدر ترسویی؟ حتی یک بار مادرش رو کرد به سایه و گفت: ببین چقدر دختر خاله ات قد بلند و خوشگله! و او نمیدانست حتی اگر تمام ترس ها و علایقش را فراموش کند تا بتواند مثل دخترخاله وحشتناکش باز هم محبوب مادرش شود. چطور باید قد بلند تر شود!؟ زخم همیشه دردناک است. اما رنج آنچه که مادر میزند با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. روزهای کودکیش شیطنت ها و شادیهایش با زبان زخم آلود مادرش و یاد دختر خاله اش گاه یخ میبستند. به هشت سالگی که رسید. مثل خیلی دیگر از دختران سرزمینم با اولین خونریزی ماهیانه فکر کرد که سرطان دارد و دنیا قرارر است به همین زودی برایش تمام شود. لحظات و روزهای ترسناکی که حتی نمیتوانست به مادرش درباره ان چیزی بگوید. و طولی نکشید که با تغیرات زنانگی اندامش ناگهان از اغوش برادرانش هم طرد شد. باور اینکه دختر ترسو و بی سرپناهیست و اینکه هنوز نمی دانست چرا دیگر هیچکس دوستش ندارد. با خودش و زنانگی اش احساس غریبگی می کرد و فکر می کرد که شاید به خاطر این است که هیچکس دیگر دوستش ندارد. این نیاز به توجه همان کودک لوس و بغلی که ناگهان مثل غریبه ای رانده شده بود در کنار مقایسه ها و سرکوفت های ادامه داری که همه اش زیر سر دختر خاله اش بود. باعث شد که توجه داوود برایش جذاب باشد. داوود از فامیلهای دور بود و ان زمان حدود بیست سالش بود. یک روز که با داوود مشغول صحبت و بازی بودند. داوود در اتاق را بست و لباسش را در اورد. سایه بهت زده نمیدانست چکار کند. تا حالا همچین چیزی ندیده بود. همینطور که ماتش برده بود. داوود دستش را گرفت و روی التش گذاشت. سایه ناگهان به خودش امد و جیغ کوچکی زد و از اتاق بیرون دوید. مدام آن صحنه جلو چشمانش بود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده و چه چیزی دیده. احساس گناه و ترس و کنجکاوی تنها چیزهایی بود که ذهن کوچکش را درگیر کرده بود. از یک طرف داوود تنها دوستش بود. تنها کسی که اورا با دختر خاله اش مقایسه نمیکرد و حتی مثل برادرهایش از او فاصله نمیگرفت. از طرف دیگر ترس عجیبی از اندام مردانه در وجودش شکل گرفت. دفعه بعد اما نمی دانست با داوود چکار کند. هم نمی خواست دوست بزرگش را از دست بدهد و او را ناراحت کند و هم از نگاه شهوت امیزش می ترسید. هرچند که هیچ معنایی از شهوت در ذهنش نبود. داوود چند بار دیگر هم سایه را در این شرایط قرار داد. و هر بار او در اخرین لحظات فرار میکرد. ترسی بزرگ از مردانگی و حس تلخ ناپاکی و گناه را ارام ارام انقدر در ذهنش پروراند و تکرار کرد تا فراموش شد.
فکر می کرد اگر قلبش را از سینه خارج کند احساساتش تمام می شود. چه ساده انگارانه میپنداشت که تمام خیانت ها و نامردی ها در قلبش جای گرفته اند. لیکن نمی دانست که وجودش ساخته شده با تمام این زجر ها. سرگردانی بهترین واژه ایست که شاید وصف حالش باشد.
آرمانهایی داشت که در سرزمین پدری دست نیافتنی بود. مسلمانها به هیچکس اجازه رشد نمی دهند. اما او به خاطر ارمانهایش زنده بود.
خستگی عجیبی در دست پایم پیچیده. کمرم راست نمیشود. دلم گرفته و نا امیدی بر شبهایم می تابد. روزهایم اما تاریک است. به تاریکی خواب.
مرگ در چند قدمی همه مان نیست. مرگ در واقع خود ماییم. ما مرده ایم. ما می کشیم. و کشته می شویم. بارها و بارها. زندگی مرگ پیاپی است. هر که گفته مرگ تدریجی است. دروغ گفته. آنچه اصالت دارد مرگ است و آنچه توهم است. زندگیست. مرگ ما شاید از همان لحظه ای اغاز شد که در گوشمان اذان گفتند. و مرگ دیگری با غسل تعمید. همه ما مُردیم تا توهّمی را زندگی کنیم. که اصالتا در آن نقشی نداریم جز عروسکِ خیمه شب بازی.
تو ببار. من می بارم. دیگری ادای باریدن را در می اورد و آن یکی چنان مرده که یادش می رود باریدن چیست. جمله های مسمومی مثل موریانه ذهنم را می خورند: باز باران با ترانه ... . دروغ بود. تکرار دروغ تا مرز استفراغ. باران هرگز با ترانه نیامد. باران با شکشتگی آمد ؛ با زخم و درد و زجه.... . تو دلت می گیرد. من دلم می گیرد. تو دلت برای دیگری. من برای تو و دیگری برای من. عادت همه ماست. از روزی که توهّم زندگی را باور کردیم! حقیقت این است که چیزی در این توهّم کارش این است که نگذارد هیچ چیزی سر جای خودش باشد.
همه ما اشتباهی هستیم. همه ما...
دلم یک شیشه از همان اسکاچ می خواهد
و تو را
تا خود صبح!
تو بهترین دوست من بودی.
و این بهترین جمله ای بود که هیچ کس در زندگیم به من نگفت جز تو. چون تو هم بهترین من شدی.
دوست دارم باورش کنم.
هرچند هر دویمان اشتباهی هستیم. هم من. هم تو.
آسمان شهرت با چشمانت یکرنگ است و بارانی .
من اما اینجا اشتباهی ام.
شبها تا صبح بارانی .
در اسمانی غبارآلود و خشک و گرم.
پرسه های بی نهایت.
بی خوابی های مکررو طلوع های زهر آگین صبح با مرده های متوهم!
خسته و بیزارم. به نهایت تحمل.
پیامبر
من اگر پیامبر بودم اما عشق را ممنوع نمیکردم. به جای گشت ارشاد شاید کارناوال شلدی راه می انداختم. امر به معروف و نهی از منکر را اما میگذاشتم سر جایش باشد به جای آن تعریف معروف و منکر را عوض می کردم. منکر را تشکل های مذهبی از همه نوعش و معروف را عشق تعریف می کردم.
اینها همش شعره. من اگر روزی پیامبر بودم یا ادعای پیامبری کردم مستقیم اعدامم کنید.
همه ما موجودات خودخواه و خود محوری هستیم. فرقی نمیکند از چه آیین و مذهبی. نهایتا حتی انسانیت هم به خاطر حس خوبیست که بهمان میدهد. و اگر همین لذت را در قتل یا دروغ یا ریاکاری می دیدیم قطعا راهمان از انسانیت جدا می شد. و دقیقا نقطه عطف زندگی هم همینجاست. مسلمانها خودشان را در ثروت و ریا و بدختهایشان هم در حماقت پیدا کرده اند. درست مثل قاتلی که به خاطر لذت میکشد. یا بچه بازی که قدرت و لذت را در تجاوز به کودکان یافته. یا حیوان ازاری که لذت را در قدرت ازار و شنیدن زجه حیوانات می یابد. به نظر من اما لذت واقعی در پیدا کردن خود و اندیشیدن است. در کشف راز هستی است. فرقی نمیکند راز سیاه چاله ها و کیهان یا راز سردگمی ادیان و ادمها! یافتن رازها زیباست. و به نظر من اگر به دنبال هدفی برای زیستن می گردیم. چه هدفی بالاتر از یافتن تمام رازها؟ لذت در نشاندن لبخند پیروزی بر لب انسانهای معمولی است و در باور اینکه همه ما چشم بر هم زدنی بیشتر در این دنیا نیستیم! شاید نه حتی انقدر که کسری از یک دور کامل را به دور مرکز کهکشانمان طواف کنیم. سخت است در جامعه ای زندگی کنی که خاص و عام و روشنفکرش لذت و قدرت را در بیشتر داشتن و برتر بودن یافته اند. به راستی که به پوچی عظیمی هبوط می کنند. و سخت تر اینکه تو هم یکی از هم قطارهایشان باشی! هرچند بدانی که مقصد نا کجا اباد است و راه هم اشتباه و همسفران بیمار! لیکن پنجره ها حسار الود و گوشها ناشنوا و دیدگان روشن! روشن از نور خدا تا سر حد کوری...
و تو با قلبی مرده و بو کرده در به در راه فرار...
ادامه دارد
خوب یا بد. حقیقت است. من برای پول کار نمیکنم. در هر لحظه از زندگیم تنها کاری را انجام می دهم که از آن لذت می برم. من هرگز تن به زندگی یکنواخت و تکراری و ملال آور نداده و نخواهم داد. مسلمانها این را عیب بزرگی می دانند. باید کار کنی و پول در آوری. نه آنقدری که نیازهایت تامین شود . بلکه آنقدر که از بقیه جلوتر باشی! و هرگز هیچ کدامشان جلوتر از دیگری نخواهند بود. فرقی نمیکند یک میلیون تومان یا چند هزار میلیارد تومان. آنها هرگز سیر نمی شوند. و هرگز نمی شود که در زندگی لحظه ای درنگ کنند. بایستند. و از خود بپرسند. که چی؟ هرگز هدف زندگی را پیدا نمیکنند. و حتی بهش فکر هم نمیکنند. و اگر خدای ناکرده از یکی بپرسی خب که چی؟ اینهمه می دوی برای یک ماشین بهتر و خانه ای مجلل تر و ... ولی همین؟ یعنی زندگی برای اینها تا اخر عمر؟ کجا قرار است لحظه ای درنگ کنیم و بیاندیشیم. که پس از تمام دویدن ها و رقابت ها و جلو زدن ها. سهم من. سهم واقعیت من از زندگی چیست؟ ایا تمام چیزی که قرار است به جا بگذارم یک ماشین و خانه و مغازه و شرکتیست که فرزندانم با ان به عیش و نوش مشغول شوند؟ هیچگاه از خود نمی پرسند که ارزش چیست. و یادگاری ارزشمند بر جای گذاشتن به چه معناست! نهایت هنرشان ساختن مسجد و حسینه است که بعدها در مکانی که اسمشان بر سر در ان حک شده ؛ مربیان و بسیجیان و ملاها با بچه های محل لواط کنند. و نسلی بیمار را روانه جامعه کنند تا ر اهشان برای همیشه پایدار بماند.
کون گشاد و تنبل دو تا دیگر از صفتهایی است که بسیار به من نسبت می دهند و پشتش دسته جمعی بلند بلند می خندند! و خدایشان خوب می داند که بزرگترین لذت زندگیشان همین است. و بعد در چهره سردت می نگرند و باز می گویند: چطوری کسخل!
من اما به قدر نیازم کار میکنم. بعد از ان لذت می برم. و بعد تا کاری را مطابق میلم پیدا نکنم . به اندیشه و استراحت می پردازم. از دیدگاه آنان من هیچ دستاوردی ندارم. اما من تنها یک چیز را از دست داده ام: قلبم! و تنها به یک چیز دلخوشم: اندیشه ها و نگرشم.
این جماعت گاهی چنان برای تفریحاتشان تورا خرد میکنند که برای سر پا بودن مجبور میشوی تمام هیکلت را آتل ببندی. و بعد خیلی ساده ظاهری درست میکنی شبیه خودشان . و مراوداتت را ادامه می دهی . اما تو در قالبی دیگر زندگی خواهی کرد. درست باب میل آنها. وای از روزی که فراموش کنی که تو یکی از آنها نبودی! من فکر میکنم بدترین کار دنیا شبیه آنان شدن است. یکی مسلمان بودن بدترین اتفاقی است ککه می تواند در زندگی یک نفر بیفتد. و ما چقدر بدبخت بودیم که این اتفاق را از لحظه تولدمان باید تاب می آوردیم. کودن هایی مغرور. خدایانی نادان. کوته فکر و کوته نظر. بدخواه و بد سیرت... اینکه بدن خود را بهشتی میدانند که روح خدا در آن دمیده شده! اما در تنها چیزی که خدایی میکنند. جهل. نادنی و ستم است. اشرف مخلوقات هایی که برای تفریح همنوعان خود را به صلیب تمسخر میخکوب میکنند. و بعد از قطره قطره خون گریه هایش مست می شوند و باد غرور می گیردشان. در آیین مسلمانی یکی از معیار های برتری؛ زرنگی است. زرنگی با توانایی دروغگویی؛ فریب؛ تمسخر؛ نفاق و دو رویی؛ کلاهبرداری ؛ خوردن و ضایع کردن حق دیگران سنجیده می شود. مثلا اگر شخصی با رشوه از چنگال قانون فرار کند نامش زرنگیست. همچنین پول کسی را بخورد طوری که قربانی دستش به هیچ جا بند نباشد. و ... . اما نکته جالب افتخار به زرنگیست! مسلمانها به زرنگی خود افتخار می کنند. با غرور از زرنگیهای خود در محافل صحبت می کنند و جالبتر اینکه معیارشان برای دوستی ؛ ازدواج؛ همکاری و زندگی هم دقیقا همین زرنگیست!
و چه ساده اگر انسانی را بیابند که انسانیت را ارج میدهد؛ او را نجس و کافر و نهایتا کسخل خطاب میکنند.
و چگونه می شود در میان اینان با یک قلب زندگی کرد؟
کسی که قلب ندارد. با اعتماد بیگانه است. هرچند گاه ممکن است فریب بخورد و به دام بیفتد . لیکن در اعماق وجود خویش همیشه تنهاست.
پدر
هفت یا هشت سال پیش بود که رفتم بانک تا سود وام مضاربه ای را پرداخت کنم و تا یک سال دیگر باز پرداختش را تمدید کنم . حتی جور کردن سودش هم راحت نبود. چه برسد به خودش! با یک کارگاه تعطیل! و ساختن دستگاه هایی که کار ساختشان را به عنوان جوشکار. طراح فنی. کد نویس برنامه. متخصص برق . لوله کش و ... تا بازاریابی و فروش و نصبشان را هم به تنهایی انجام می دادم. مجبور بودم به تنهایی اندازه پانزده نفر کار کنم . تا بتوانم همین مبلغ را جمع کنم. دقیقا یک سال قبلش بود که تجهیز کارگاه را بر مبنای مبلغ ۶۰ ملیون تومان برنامه ریزی کردم و حتی بسیاری از وسایل را پیش خرید هم کردم . اما لحظه آخر پدرم که وام را به نامش گرفته بودم گفت ۵۰ ملیون تومان بیشتر پرداخت نکرده اند! و کارگاه من با کسری ۲۰٪ ی سرمایه اولیه و تورم ناگهانی دیگر هرگز تکمیل نشد! امروز آمده بودم تا سود ۲۵٪ی سالیانه را پرداخت کنم. که مامور بانک گفت باید مبلغ بیشتری پرداخت کنی!
-چرا؟ مگر چند درصد حساب کرده اید؟؟؟!!
- ۲۵٪
-خب ! اینکه درسته!
ماشین حسابش را بیرون اورد و روبروی من گذاشت و ۲۵٪ شصت ملیون را حساب کرد!
- اما وام ما که ۵۰ تومن بود!
هنوز نگاه تمسخر امیزش را در کابوس هایم می بینم و بعدش که اسناد پرداخت وام را در کامپیوترش نشانم میداد. و من بهت زده به سمت خانه رفتم. بهتی که هنوز هم در چشمانم جا خشک کرده. و پس از ان دیگر هرگز نتوانستم دنیا را مثل قبل ببینم.
- مادر؟ شما می دانستید که...
سرش را به نشانه تاکید تکان داد. و من می تکیدم.
- بابا؟ جریان چیه؟
- ما یه مقداریشو لازم داشتیم و برداشتیم.
و آنچه برداشته بود بخش های از باقی مانده های من بود!
با هر آنچه باقی مانده بود در بهتم به خواهرم زنگ زدم. او هم تمام این یک سال همه چیز را می دانست. چیزی جز جواب سربالا و حق به جانب نصیبم نشد. تنها شخص بی اطلاع و غریبه کسی بود که باید وام را پرداخت می کرد! تنها نان آور خانه! تک پسری که گرچه در ۱۵ سالگی تحت عنوان نان خور اضافه از خانه اخراج شده بود توانسته بود در هجده سالگی با کشیدن بار کل خانه اجازه برگشت بیابد. کسی که در آن روز بخش اعظمی از قلبش را از دست داد.
ادامه دارد
تنهایی واژه ای مانوس با شکستگی است. راه تنهایی غالبا از شکست های متوالی است. لاکن خود تنهایی می تواند انتخابی یا اجباری باشد. تنهایی اجباری با شکست های اجباری و ادغام شده با شکنندگی است. در حالی که تنهایی انتخابی می تواند از ترس شکستگی باشد. و در نهایت تنهایی می تواند خود یک راه باشد. تنهایی سر آمد تمام گزینه هاست وقتی می دانی رشد تو در کنار دیگران ممکن نیست. این دقیقا از نقطه ای آغاز می شود که دیگر به اطرافیان دوستان و حتی خانواده ات از دیدگاه پردازشی نظاره می کنی. آنها دیگر دوست یا خانواده تو نیستند. و یا افراد اجتماعی که بالاجبار باید با آنها مراوده داشته باشی. از یک لحظه خاص همه چیز شروع می شود. تنهایی همه چیز است. از همان جایی که دیگر به آنچه می گویند و می شنوی توجه نمیکنی بلکه اندیشه و تجربیاتی را مشاهده میکنی که در پس هر کلمه و هر هدفشان پنهان شده است.
صدای مادرم را می شنوم. به یک نفر سلام می کند. پدرم است. از اتاق بیرون می روم.
-سلام
سری تکان میدهد: سلام
و سالهاست که من و پدرم هیچ گفتگویی طولانی تر از این نداشته ایم.
قلب یک خط ربط است که همه چیز را به هم ربط می دهد و اگر قلب نبود شاید هیچ کدام از حلقه های بی ربط زنجیر زندگی به هم متصل نمی شدند. و شاید اصلا فرگشت هم معنی نمیافت./
دلم برای یک گپ پدر و پسرانه با پدرم لک زده . و درست از روزی که قلبم میان پنجه های تقدیر مچاله شد. تمام خطوت ربط میان ما به یک باره محو گردید. درد داشت. و شکستگی.
ادامه دارد
خشم
وقتی در جامعه ای سراسر غضب زندگی میکنی و تمام نگاه های غضب آلود را در تمام طول شبانه روز از خانه تا هر جای دیگر به جان می خری. می شود که گاهی هم از کوره در بروی و چند جمله غضب آلود را با صدایی بلند تر از معمول بیان کنی. و فقفط همین کافی است که محکوم شوی. باز هم مغضوب. و مغضوب تر. و زندگی و بودن سخت و سخت تر.
و تمام اینها کافیست که به اضافه بودن قلبت پی ببری. به نظر من جامعه مسلمانان و خلقت باوران یک نقص اساسی در اندیشه هایشان دارند. یعنی خدای آفرینشگر و دانای مطلق اینان چرا یک عضو اضافی و بلا استفاده مثل قلب را در این جماعت خلق کرده؟ همین دلیل کافیست که دانش و آگاهی و یا اصل وجودش مورد سوال وتردید قرار بگیرد و نهایتا نفی شود!!! مسلمانها خدایی دارند که هرگز جوابشان را نمی دهد.آنها بدبخت ترین مردم تمام اعصار بوده و هستند. کتابشان نیز دلایل محکم و پیش بینی خوبی داشته: «بنده ام را به فقر دچار میکنم تا به من نزدیکتر شود» و اینگونه فقر و نکبت را معیار نزدیکی به خدایشان میدانند و تناقض سخنان امامشان ر فراموش می کنند. که گفت:«در خانه ای که فقر از یک در ان وارد شود ایمان از در دیگر خارج می شود.» کلا دین اینان پر از تناقض است! مکتوبی مطلوب تمام اختلاص گران و دزد ها و ریاکاران و منافقان !!! که هر کس بنا به شرایط مطلوبس می تواند تعبیر مناسب حالش را پیدا کند.
در تمام سالهایی که به او ایمان داشتم و از او مدد طلبیدم. همیشه نفی شدم. طوری که انگر هرگز وجود هم نداشته ام. و هر گز او نبوده که مرا آفریده! و مرا در میان پرستندگان بی رحمش رها کرد ه بود. امروز اطمینان خاطر دارم که خدایی نیست. و هر گز نیز نبوده است. اما خدایشان اینان را خوب می شناخته: حتی خون در رگهایشان را نیز نجس دانسته! و جالبتر اینکه خون امثال من را حلال! افتخار بزرگیست با خطر مرگ ناگهانی!
قلب شاید یک روز بیمار باشد و تراوشاتی سیاه داشته باشد ولی وقتی که تمام میکند و میمیرد هیچ چیز از ان خارج نمیشود و اهسته اهسته کرم میزند و بو میکند. نه حتی چند کلمه متافن یا حس درد و حتی چرک و خون ...
اضافی ام در این دنیا. در نگاه ادمها . در قلبشان و عقایدشان. این حیوان ازارها وقتی میفهمند که در سرت چه می گذرد مثل یک تکه نجاست نگاهت میکنند. حتی اگر دست بدهند با تو. بعد دستشان را آب می کشند... . همین که به مزدوران ولایتی معرفی ات نمیکنند جای شکرش باقی است . وگرنه سرکارت با بطری نوشابه است!
نامش چیست؟ خفقان؟ غربت؟ درد؟ نه... هیچکدام وصف کننده شرایط یک دگر اندیش نیست! مشکل فقط حکومتی ها نیستند. مشکل تک تک افراد جامعه هستند. شاید حال مرا فقط زندانیان هلوکاست درک کنند. و شاید من هم خیلی خوب شرایطشان را درک میکنم. دردی پنهان و شکنجه ای انکار شده. آنچه جوانه های امید را در افکارت خشک میکند و خون را در رگهایت منجمد و قلبت را در سینه ای از درد مدفون! اینجا زندانیست به وسعت مرزهای ایران و به تنگی انفرادی ذهن! افکارت را در نطفه خفه کن. اینجا راه یکیست: کر باش و کور و نفهم! هرگز نفهم!!! هرگز....
درست در نقطه ای که اندیشیدن آغاز شود با هر فکر قبر خویش را گودتر میکنم. اینجا جمهوری اسلامی ایران است . یک اردوگاه ادم سوزی با هشتاد ملیون نگهبان. قلب بیمارم دیگر مرده است . دارد بو می کند. کرم می زند. بوی تافنش در تمام وجودم پیچیده است. من یک تکه نجاستم در سجاده نفاق مسلمانها...