قلب شاید یک روز بیمار باشد و تراوشاتی سیاه داشته باشد ولی وقتی که تمام میکند و میمیرد هیچ چیز از ان خارج نمیشود و اهسته اهسته کرم میزند و بو میکند. نه حتی چند کلمه متافن یا حس درد و حتی چرک و خون ...
اضافی ام در این دنیا. در نگاه ادمها . در قلبشان و عقایدشان. این حیوان ازارها وقتی میفهمند که در سرت چه می گذرد مثل یک تکه نجاست نگاهت میکنند. حتی اگر دست بدهند با تو. بعد دستشان را آب می کشند... . همین که به مزدوران ولایتی معرفی ات نمیکنند جای شکرش باقی است . وگرنه سرکارت با بطری نوشابه است!
نامش چیست؟ خفقان؟ غربت؟ درد؟ نه... هیچکدام وصف کننده شرایط یک دگر اندیش نیست! مشکل فقط حکومتی ها نیستند. مشکل تک تک افراد جامعه هستند. شاید حال مرا فقط زندانیان هلوکاست درک کنند. و شاید من هم خیلی خوب شرایطشان را درک میکنم. دردی پنهان و شکنجه ای انکار شده. آنچه جوانه های امید را در افکارت خشک میکند و خون را در رگهایت منجمد و قلبت را در سینه ای از درد مدفون! اینجا زندانیست به وسعت مرزهای ایران و به تنگی انفرادی ذهن! افکارت را در نطفه خفه کن. اینجا راه یکیست: کر باش و کور و نفهم! هرگز نفهم!!! هرگز....
درست در نقطه ای که اندیشیدن آغاز شود با هر فکر قبر خویش را گودتر میکنم. اینجا جمهوری اسلامی ایران است . یک اردوگاه ادم سوزی با هشتاد ملیون نگهبان. قلب بیمارم دیگر مرده است . دارد بو می کند. کرم می زند. بوی تافنش در تمام وجودم پیچیده است. من یک تکه نجاستم در سجاده نفاق مسلمانها...