- تو از اون متنفری؟
-نه.
-پس هیچ وقت واقعا عاشقش نبودی.
-من هنوز هم عاشقشم.
-ولی چطور؟ این ممکن نیست اون به تو خیلی بد کرد.
- اما من دوستش دارم. خیلی زیاد. فقط نمی خوام دیگه باهاش باشم.
- نفرینش نمیکنی؟ اخه ببین از هر لحاظ در سطح تو نبود!
- نه نفرین نمیکنم. برعکس دعا می کنم براش.
-(با چهره ای سر شار از شگفتی میپرسد) دعا می کنی؟
-دعا می کنم که یه روزی بفهمه.
- بفهمه؟!!؟!
- معنی عشق را بفهمه. و بفهمه که عشق من نمونه نداشت. و دعا می کنم که یه روزی برسه که بفهمه چی به پاش ریختم و قدر ندونست...
- تو دیوانه ای!
- می دانم.
سحر، خره دلش برات تنگ شده.
یکی دیگه داره خودش را هل میده توی زندگیم.
بیا و برگرد. راهش نده. این دل و این زندگی مال تو هست. کجا ولشون کردی و رفتی؟ نمیگی دزد بیاد و خونه را بزنه؟ مگه من یه تنه تا کی می تونم جلوی در را بگیرم؟