وقتی که پرواز یک پرنده در اسمان مه الود شیراز ...
وقتی که نوار داریوش توی تاکسی...
وقتی که تمام لحظه ها نشانه هایی می شوند که اشک را روی صورتت جاری می کنند
وقتی که یک مرد در خیابان و شهر شلوغ و تاکسی و... نمیتواند جلوی اشک هایش را بگیرد...
و وقتی که نگاه ها به سمتش می ایند و ان راننده تاکسی بد اخلاق دیگر از تو کرایه هم نمیگیرد...
وقتی که تو با یک بار چند صد کیلویی روی دوش، چنان خود را می کشی که گویی فارغ از هر دردی.
و وقتی که می فهمی شمارش معکوس ثانیه ها برای قرار دادن بار چند صد تنی روی شانه هایت شروع شده...
وقتی که سرمای سایه ی سنگین ان سنگ، درست در فاصله ی چند ثانیه ای سرت تو را می ترساند...
واکنون
دقیقا در همین لحظه ها هستم.
شاید تا پست بعدی زیر فشار و سرما اگر تاب اوردم....
بی سرانجام نداره حتی رفیقی
که بگه دردشو درد دیدنو نگفتن
بی سرانجام توی فکر آسمونه
که بباره
بلکه تو قطره ی بارون
بتونه اشک خدا رو هم ببینه
نمیدونه
حتی اشکم دیگه فایده ای نداره
مدتهاست که وبتو میخونم
شده برام درد دیدنو نگفتن
ترخدا انقدر غصه نخور.