میدانستم اتفاق می افتد اما باور نمی کردم.
همه چیز فقط در یک لحظه بود.
رفت
و دیگر ترس از سایه نبود، وزن بی حدی بود که شانه هایم را می لرزاند
حال "دل زاد" قصه ی ما باید بار یک زندگی را به دوش بکشد.
نمی دانم به دل تنگی ام بیندیشم یا به سرنوشت عزیزی که رفت یا به پول اب و برق و اجاره خونه و قسط عقب افتاده یا به چک دو میلیونی که فردا دارم و اه در بساط ندارم!
راستی فردا چشمان اشک بارم را چه کنم؟ چگونه بغضم را پنهان کنم؟ از روبرو شدن با فردا و ادم هایش می ترسم! از سوال هایشان وقتی اشک در چشمانم حلقه می زند! از جواب دادن به طلب کارها و از تلفنی که قطع می شود و از صاحب خانه هم می ترسم! از مادرم هم می ترسم وقتی می گوید: "شب که می ایی خیار و گوجه هم بخر" و از خواهرم که رعایت مرا می کند و در کرایه اش هم صرفه می کند!
نمیدانم! شاید بهتر باشد بروم به کلاس های تکنولوژی فکر و دیگر به هیچ یک از اینها فکر نکنم و فقط با خیال اینده ی روشن و ارزوهایم زندگی کنم!!! (ببخشید دلمان پر است به همه گیر می دهیم)
فکر میکنم بهتره برم دلم را یه صفایی بدم و یه دل سیر با خود خدا حرف بزنم. شاید یک گوشه چشمی به ما کنه!
نمی دانم نمی دانم نمی دانم نمی دانم!!! به مرز جنون رسیده ام! شاید او هم به همین نمی دانم ها رسید که رفت! شاید!
سلام عزیز
امید وارم خوب و خوش باشی
بدون پاچه خواری وبلاگ مناسب و خوبی داری
به من هم سر بزن برای آشنایی بیشتر
سرنوشت کوهها تنها گواه بودن است آنها مانند رودخانه ها نیستند که حرکت میکنند و منظره را عوض میکنند.
انسان با سه بوسه تکمیل می شود 1-بوسه مادر که با آن با یه عرصه خاکی می گذاری 2- بوسه عشق که یک عمر با ان زندگی می کنی 3- بوسه خاک که با ان با به عرصه ابدیت می گذاری
این هم تقدیم به شما
انسانها باید بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها نیازمند است.
و بیاموزند که دو نفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آنرا متفاوت بینند.
منتظریم
سعید
اول این رو بگم که انتظار چنین جواب رو نداشتم ازت. مرسی که وقت گذاشتی و نوشتی
دوست خوبم با اینکه فعلا اون خدایی رو که اینقدر شیداشی نمی شناسم اما منم با این حس بیگانه نبودم. همیشه به کسی٬ چیزی٬ موجودی یا وجودی که اینقدر بزرگه و پر از عشقه ایمان داشتم. شاید باور نکنی اما خیلی چیزها به خاطرش به خاطر رسیدن بهش و غرق شدن تر اقیانوس عشق و رحمتش از دست دادم. خیلی خیلی چیزها
اما حالا دیدم کمی عوض شده. الان به انسان بیشتر احترام میگذارم. به عنوان موجودی که میتونه فکر کنه٬ استدلال کنه و بالاتر از همه حس کنه و دوست داشته باشه.
یه شعر نوشتی
با خدا باش و خدایی کن، بی خدا باش هرچه خواهی کن
میدونی الان انتخاب من چیه؟ من گزینه دوم رو انتخاب می کنم. نمی خوام خدا باشم. برای خدا شدن آفریده نشدم. یک انسانم با همه نیازها٬ ضعفها و احتیاجات انسانیم. با نیازم به دوست داشتن و دوست داشته شدن. نیازم به محبت کردن و محبت دیدن. نیازم به مغرور بودن کینه داشتن٬ دشمنی کردن٬ بخشیدن و بخشیده شدن میفهمی اینارو؟وقتی اینهمه تجربه ناب برای چشیدن وجود داره چرا باید در جستجوی خدایی باشم.؟ تو هم به این چیزی که من گفتم فکر کن چون من جفتش رو تا مغز استخوانم تجربه کردم.
اینکه اینقدر موفق بودی خیلی خوبه. اما اگه نبودی هم همین قدر شاکر بودی؟ یادت می افتاد برای نفسی که به قول خودت خدا بهت داده قدردان باشی؟ این قدردانیت رو چقدر ادامه میدادی؟ با خودت صادق باش و جواب بده وگرنه هممون بلدیم شعر بگیم و ادعا کنیم.
من دوست دارم وضعیت تو رو اینطور ببینم جوان جاه طلبی که به نداشته هاش قانع نبوده. و تلاش کرده تا بیشتر به دست بیاره. بالاتر بره. پیشرفت کنه. عزیز من آدمها برای موفق شدن نیازی به معجزه ندارند. باور نمی کنم که خداوند اینقدر خودش رو کوچک کنه که برای کسب و کار ما معجزه کنه. ژیشرفت کردی. عالیه این رو به حساب خودت بگذار نه به حساب خدا. نترس هیچ اتفاقی نمی افته حتی شاید خود خدا هم خوشحال بشه که اینقدر بنده نافرمان و سرکشی داره. میدونی...همیشه بچه های سرکش بیشتر دوست داشته میشند. این یه اصله! هر عکس العملی در زندگیت به دلیل عمل خودته. اگر خداوندی هم وجود داشته باشه فقط یه منجر میشه حرف اول و آخر رو این وسط فقط انسان میزنه.
در مورد وضعیت ظاهر و کارهای اجتماعیت هم خوشحالم که اینطوری هستی. چیز بیشتری نمی تونم بگم.
.....
در مورد این پستت...بهتره هیچی نگم...اونقدر اندوه توش هست که به احترامش فقط سکوت می کنم
لطف کردی اومدی
یه دنیا تشکر.
نمیخواستم به غمهات اضافه کنم.