اخرین 5 هزار تومانی توی جیبم را به راننده تاکسی دادم. 4 هزار تومان را به من برگرداند. در کیفم را که باز کردم در لا به لای کاغذ یادداشت های کوچک دنبال یک اسکناس دیگر می گشتم که شاید از دید من پنهان مانده باشد! اما هیچ نبود! به سوی خانه می رفتم. فکر اجاره خانه دیوانه ام می کرد! حقوق کارمندانم هم مانده است. نمی دانم شاید معجزه شده اما با اینکه 3 روز از تاریخ چکم می گذرد هنوز به بانک نرفته! تصمیم گرفتم که فردا سه تا از کارمندانم را اخراج کنم. شاید بتوانم هزینه ها را کاهش دهم. ...
حس عجیبی است وقتی به خانه می روی و وزن مسولیتی که احساس می کنی از تمام اجر های خانه بیشتر است. و اندوه کوچکی نیست وقتی بار روی دوشت را با پول توی جیبت مقایسه می کنی!
اما فکر میکنم اشتباه کردم. بهتر است بار روی دوشم را به خدا بسپارم. و پول توی جیبم را با توکل به خودش فزونی بخشم.
به راستی جز یاد خدا چه چیز می توانست مرا یاری کند و به من امید بخشد؟
به هر حال پس از رفتن پدرم باید به این شرایط خو کنم...!
به خودت امیدوار باش نه به کسی دیگر...
خودت را بشناس خود شناسی لازمه خداشناسیت.
شما می توانید ..این را فراموش نکنید