مسافر ما برگشت اما
این رفتن عجیب حکایتی است...
بسیار دوستش می دارم
همه چیز از یک بعد از ظهر شروع شد
وقتی تماس های مکررم بی پاسخ ماند
اخر شب
تماس که گرفت
انچنان زار می گریست که نتوانست سخن بگوید
...
بعد از ظهر فردا
چشمان زیبایش را که دیدم از اشک پر بود
می خواست بغضش را پنهان کند
می خواست من را خوشحال کند
با اسرار من رفتیم و این بار نه کنارم که روبرویم نشست
پرسیدم
طفره رفت
ذهنم به همه جا پر می کشید
بیش از دو ساعت بود که از تلاش من برای نفوظ به رازش می گذشت و او هنوز هیچ نمی گفت و فقط اشک می ریخت
چانه اش می لرزید بغض نیمه شکسته رهایش نمی کرد.
جلو اشک هایش را هرگز نمی توانست بگیرد
اما از هق هق می گریخت
آه که چه دردی روی دلم ریخت
وقتی
با لب های لرزان
چهره خیس از اشک
و صدای بریده
توانست یک کلمه بگوید ... ... ...
...
می خواستم همراهش اشک بریزم
درد بزرگی داشت که نه از دست من و نه هیچ کس کاری برایش بر نمی امد
...
درکت می کنم
سلام...
زیبا بود...وتلخ...
موفق باشی...
سلام دل زاد جدیدا مشکوک میزنی در حد بوندس لیگا . چی کار می کنی . بچه شیطونی نکنی