از غمی که تو چشماش بود تمام تنم لرزید
داشت از من خدا حافظی می کرد
اما برای سفری که برگشت نداشت
تصمیمش را گرفته بود
شاخه گلی را که خودم برایش گرفته بودم به سمتم گرفت و با لحنی مهربان و لبخندی زیبا گفت:
اینو یادگاری از من داشته باش شاید اخرین دیدار باشه...
بغضم شکست
می دونستم توی فکرش چی می گذره
نگاه ها مهم نبودند
هق هق کنان التماسش می کردم:
تو حق نداری... این زندگی فقط مال تو نیست
حرفم را قطع کرد و با همان لبخند و ارامش گفت: "مال تو هم نیست!"
خشکم زد. نمی دانستم چه بگویم چه بکنم
ادامه داد: "پس هر کاری که خودم بخوام باهاش می کنم"
و من هنوز از ان لحظه می سوزم و اشک می ریزم
هرگز اینگونه وا نمانده بودم
کاش راهی می یافتم که منصرفش می کردم
سلام دوست عزیزم... چه شده است چرا اینقدر نالان
عزیز جان زندگی عرصه تجربه است این هم تجربه ای بیش نبود... آیا می شود به اجبار به کسی اثبات کرد که ""دوستت دارم""؟؟
اینو با قاطعیت تمام میگم اگر عشق دوطرفه نباشه .... هیچ گاه نمی توانی دلش را بدست اوردی زیرا شما هرچقدر محبت کنید هر چقدر به او ارزش دهی او بیشتر از شما و مهربانیت دور می شود
کاش هرگز دوستم نداشت اما دلش شاد بود و به زندگی امیدوار...
کاش هرگز نمیدیدمش اما او خوشبخت می بود...
اون عزیز می خواد به سفر اخرت بره!
سلام...
من با صابر موافقم دو طرفه نباشه زجری بیش نیست...
ولی احساستو خوب درک میکنم!
رویای روشنی داشته باشی...
دو طرفه هست
اما اون داره از این دنیا خداحافظی می کنه
سلام از طرز فکر کردنتون خوشم اومد. می شه تبادل لینک با هم داشته باشیم؟
سلام. خیلی سعی کردم وبلاگت را باز کنم. اما زیاد امن نبود!نتونستم بیام!
سلام
چه تلخ و چه تلخ و چه تلخ
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده ی اشک
حسرتی یخ زده در خنده ی سرد