در ان لحظه های سرشار از احساس بود که پرسیدم:
تعریفت از دوستی و دوست داشتن چیست؟
گفت: خب هیچی دیگه دو نفر یه مدت با هم خوش می گذرونن بعد هم میرن.
گفتم: همین؟؟؟!!!
گفت : "خب... اره... من فقط شادی هامو با تو قسمت می کنم و غم هام می مونه برای خودم، اما برای تو سنگ صبورم، همدم غم و شادی و نگرانی هات هستم. مرحم دردات هستم."
باز هم اشک ها امانم را بریدند: سرش فریاد زدم: تو حق نداری با خودت این کار را بکنی! تو داری خودت را نابود میکنی...
و او با چشمانی که غم را نمی توانست در اعماقش پنهان کند لبخند زد و مثل همیشه با چند کلمه مرا هم خنداند....
می دانستم که تصمیمش را گرفته فقط می خواست لحظه های اخر هم مثل گذشته خوب باشد و مرا خوش حال کند...
سلام...
زیبا بود اما دلم گرفت...
اپم تونستی بیا...
سلام ممنون که اومدی
خیلی دوست داشتم بیام اما malware داشت وبلاگت نتونستم بیام تو