همیشه به دنبال جایی می گشتم که رهایی از تمام درد ها در ان باشد! سرزمین رویاها! اما افسوس که این سرزمین هرگز وجود نداشته است! ححتی مرگ هم رهایی نیست! چه تلخ! هیچ راه گریزی نیست! ما محکوم به زندگی کردن هستیم. محکوم به بودن. ما زندانی هستیم. زندانی زنده بودن. اصلا بودن یعنی زندانی بودن. ما در دنیایی هستیم که تمام موجودات زندانی یکدیگر هستند. و به تعداد تمام مخلوقات زندانی وجود دارد و به تعداد همه ی انها برای هر زندانی زندان بان! ما همه محکوم هستیم به بودن و به گره خوردن، به زندانی بودن، و به زندان بان بودن!
و مسئله دقیقا همینجاست هرچه انسان تر باشی زندانی تری! و عشق خود بزرگترین زندان است. اصولا انسان موجودی است که میل به زندانی بودن دارد! احساس تعلق یعنی میل به زندانی شدن. عادت کردن یعنی استقبال از زندانی بودن! شهوت یک زندان است و یک زندانبان! دین و اخلاق و ادب هم زندان هستند! بی دینی هم زندان است! غریزه و اخلاق هردو زندان هستند! من می خواهم جمله ی:"انسان موجودیست اجتماعی" را اینگونه بگویم: " انسان موجودیست زندانی که بدون زندان و زندان بان می میرد"
سلام دوست عزیز وبلاگ بسیار خوبی دارین . لطفا به سایت منم یه سری بزنید
سلام...
با این توصیفت کاملا مخالفم...البته این نظره توست...
ولی ارزش بودن و زندگی فراتر از این حرفاست..
با یکی از حکمت های خدا منتظرتم...
محدویت جرئی از زندگی زمینی ماست و این تن قفس خود ساخته ای است برای روح خدایی ما
واقعاْ