آنقدر خوب هستی
که نتوانم بنویسمت
پنجشنبه 12 آذر ماه88
ساعت 13 تا 18
چه خوب و قشنگ...
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاستآنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاستآنکه سوگند خورم جز به سر او نخورمآنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاستآنکه جانها به سحر نعره زنانند از اوآنکه ما را غمش از جای ببرده است کجاستجان جانست اگر جای ندارد چه عجباین که جا می طلبد در تن ما هست کجاستپرده ی روشن دل بست و خیالات نمودآنکه در پرده چنین پرده ی دل بست کجاستعقل تا مست نشد چون و چرا پست نشدآنکه او مست شداز چون و چرا رست کجاست
چه خوب و قشنگ...
آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
آنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
آنکه سوگند من و توبه ام اشکست کجاست
آنکه جانها به سحر نعره زنانند از او
آنکه ما را غمش از جای ببرده است کجاست
جان جانست اگر جای ندارد چه عجب
این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست
پرده ی روشن دل بست و خیالات نمود
آنکه در پرده چنین پرده ی دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
آنکه او مست شداز چون و چرا رست کجاست