باز هم همان احساس لعنتی به سراغم امد...
گفت: از خودت بگذر، این بار هم فدا شو...
سر کشیدم و فریاد زدم: پس من چی؟ تا کی از خود گذشتن و از جان مایه گذاشتن و سر انجام پشیمانی؟!
گفت: تو خوب باش. دیگران هرچه می خواهند بکنند...
می دانستم که نمی توانم به حرف هایش گوش نکنم و سرانجام هرچه میگفت، همان می کردم.
گفتم: باشه. من خوب می شوم و هیچ کس را نمیکنم، اما این انصاف نیست که هرکه از راه می رسد ما را می کند که تا بناگوشمان جر می خورد...!
لحظه ای ساکت شد و دوباره شروع کرد که: نکن...نکن...نکن...
می خواستم ساکتش کنم دوباره سرش فریاد زدم که: باشه دیگه! نمی کنم! ولی اگه این یکی هم منو کرد دیگه نه من نه تو! اصلا از سر لج بازی هم که شده می رم همه را می کنم! فهمیدی؟!
خندید و گفت: یه حاجی بود یه گربه داشت، گربش و خیلی دوست می داشت، گوشت خرید بهر کباب، گربه پرید گوشت هارو خورد، حاجی اومد گربه رو کشت، رو سنگ قبر اون نوشت: یه حاجی بود یه گربه داشت..."
گریستم و گفتم: من گیاه می خورم، هرگز لب به گوشت نزده ام...
پ.ن :: دی وا نه ام می دا نم .. .. ..
این قدر با خودت کلنجار نرو;)
تیتر خوبی بود برای این نوشته!