امروز
تبعیدم کردی
به خدا دلم می خواهد بمیرم
ای ارزویی که تمام رویاهایم را رنگ حقیقت بخشیدی
می خواهی بروی...؟! تنهایم بگذاری...؟!
اما ای یگانه ی دنیای من
تو را به این دنیای گم شده می خوانم
من عشق را از تو فهمیدم
خدا را
زندگی را
باور را
صداقت، اعتماد ، زیبایی ، پاکی ...
حتی خودم را
از تو فهمیدم
امروز با اشک هایت چکیدم
امروز زیر افتاب : "نمی خوام" مصمم تو قبض روحم کرد و نفهمیدی
امروز گنجم را از دست دادم
و چه پوچ! حسودی ناچیز با گفتن کلامی... تاخت بر هستی ما!!!
امروز، زیر افتاب، دیواری بین ما بود
و من از ان دیوار ترسیدم
امروز ... امشب.. فردا... فردا شب ... هر روز ... هرشب... از خودم متنفرم
می بارم و نمی بخشم خودم را
خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
یک لحظه .. فقط یک لحظه فکر نکردم ... این چه تاوانیست که باید تا اخر عمر ....
خدا اگه برش نگردونی باهات قهر می کنم
خدا .... دوست دارم فریادت بزنمو بگمت که اگه بر نگرده دیگه نه من نه تو....
کم کم همراه اشک هایم
از بهت بیرون می ایم...
بهتی تا بی نهایت...
به شعرتون میاد که عاشق باشین...;)
و اینکه مبهم بود ولی قابل احساس بود :)