خنکای نسیمی که وسعت دریا را به همراه داشت برای پوست چروک مرد، زیادی غریبه بود.
تمام عمرش را به مطالعه گذرانده بود. و این اولین سفر تمام عمرش، و تنها جایی بود که مجبور می شد انسان های دیگر را هم ببیند. نگاهی به اطراف انداخت و در دل گفت: " بیچاره ها!" به سمت کشتی که می رفت دستان خود را جلو صورتش گرفت و سرش را اندکی به عقب برگرداند تا باد به پوستش نخورد. با هر قدم که بر می داشت به این فکر می کرد که " این کشتی و این ادم ها چقدر باید خوشبخت باشند که همسفری عالمی، چون من نصیبشان گشته"
"بادبان ها ها را بکشید" این صدای گرم ناخدا بود که فریاد می زد و گویی تمام کشتی به فرمان او بود که حرکت می کرد و راست نگاهش را می گرفت و به دل دریا میرفت.
دیگر خشکی دیده نمی شد، هرکس گوشه ای نشسته بود و سرش به کار خودش بود. مرد عالم با خود فکر کرد که ناخدا برترین فرد در این کشتی است ، نگاهی به اطراف انداخت و ناخدا را دید که جلو کشتی ایستاده و به دوردست خیره شده. نمی دانست سخن را چگونه اغاز کند.
پرسید: آیا هیچ از علم نحو می دانید؟
ناخدا بدون انکه سرش را برگرداند گفت: نه
با شنیدن این جمله غرورش صد برابر شد و با لحنی تمسخر امیز گفت: نصف عمرت بر فنا!
با شعفی فراوان برگشت و رفت. ناله و جیر جیر چوب های کشتی زیر پای مرد به گوش ناخدا آشنا بود.
نیمه های شب تکان های شدید کشتی مرد عالم را بیدار کرد. چوب های پیر خسته تر از آن بودند که در برابر ضربات موج ها مقاومت کنند، هر کس به سمتی می دوید و هیچ کس به او و آنچه می دانست اهمیتی نمیداد. ترسان غرورش را زیر پا گذاشت، ناخدا را پیدا کرد و کمک خواست
ناخدا گفت: آیا از شنا کردن چیزی می دانی؟
و مرد این بار با صدایی لرزان : نه
و ناخدا با همان آرامش همیشگی : "کل عمرت بر فنا"
از میان موج و طوفانهای زرد
بگذرم شاید به حکم تخته نرد
بشنوید از این من دریا نورد
کوسه دریای سیه را سرخ کرد
ها ها ... خیلی باحال بود...ممنون!!!