لحظه هایی از راه میرسند که سیاهی سایه می افکند
ظلمت بر اسمان چیره میشود
و شب چنان طولانی که گویی هرگز قرار نیست سپیده بدمد
لحظه های اندوه
دلواپسی
و غربت
بار ها گفته ام که غربت به مراتب سنگین تر از تنهایی است
تنهایی مقدس و سرشار است ولی غربت تاریک و ظلمانی
گرفتار غربتم
تنهایی بال و پر است و غربت سنگهای زنجیر شده به دست وپای غریق
___
امد
قلاب را طعمه زد و دور سر چرخاند
گلوپ
ماهی کوچکی نه به هوای طعمه که به امید رهایی از غربت برکه
به امید بالا رفتن، طعم لذیذ طعمه را چشید
چند تکان ساده هم برای خستگی هایش سخت مینمود
اما جنبید تا قلاب بالا برود
رفت
چه راحت تسلیم شد و رفت و صیاد با دیدن امید، خواهش، اندوه و غربت ماهی ، لحظه ای در چشمانش خیره شد
و غریب قصه ما به خیال عشق تسلیم شد
صیاد ماهی را مرده وبیمار پنداشت
قلاب را ازاد کرد
ماهی را به گوشه ای انداخت
و رفت
ماهی فقط نگریست. اشکی ریخت و پلپلی کرد...