مدتهاست دلم می خواهد پدرم را در اغوش بکشم
دستانش را ببوسم
یک دل سیر نگاهش کنم
پای حرفهایش بنشینم
و با هم چای بنوشیم
اما
انگار دیواری بین ماست
چیزی که حتی سلامهایمان را هم سرد و سنگین میکند
تمام دیالوگهای چند ماه اخیرمان فقط در حد چند سلام و خداحافظ خشک و خالی بوده
هر روز سفید شدن موهایش را میبینم
قامتش خمیده تر و چهره اش شکسته تر می شود و من میترسم
دلم برایش تنگ شده
می خواهم با هم بیرون برویم
می ترسم
می ترسم
پدر
ناگفته هایم و نا گفته هایت را برای کی گذاشته ایم؟
دلیل این فاصله ها چیست
کاش هرگز موهایت سفید نمیشد. کاش همیشه کودکمی ماندیم و هر وقت خانه می امدی در اغوشت جا میشدیم
پدر
فارق از هرچه بوده و هست
چه خوب بود که شبها به جای کافه گردی و پارک نشینی
میتوانستم کنارت بنشینم
حداقل تماشایت کنم
یا حتی چند کلمه ای صحبت کنیم
بیش از هرکسی و هر چیزی در نیا دلتنگت هستم و دوستت دارم