انقدر به تنهایی خو کرده ام که صمیمیت ها ازارم بدهند
سنگ صبور باشی
رفیق باشی
گوش شنوا باشی
و
سر بر چاه تنهایی در وبلاگی دور افتاده و متروک بنویسی
غبار بی انتهای غربت در هوای زمانه مان عادی شده
روزمرگی های بی شرم از تخت خوابم بیرون نمیروند
چای تلخ و کام تلخ و نوایی تلخ
ترجیح تلخی سکوت بر همنوایی های تلخ و رفاقت هایی چون زهر
دستانم یخ زده اند و سرما کم کم به قلبم نفوذ کرده
به انجماد روحم قسم خواهم رفت
میلرزم و می روم
تو یارای مقابله با من را نداری
من فرزند شبی زمستانی ام
من تمام لحظاتم را با ازمون های بی رحم زمستان گذرانده ام
من به پایان نزدیکم
زندگی زود اتشم زد و کامهای عمیقی هم گرفت
تند تند سوختم
من به پایان نزدیکم
من به پایان نزدیکم
این را در لبخند زندگی میبینم