درست است که آرزوی یافتن راهی برای بیرون کشیدن قلبم از قفسه سینه لحظه هایم را خون آلود کرده است . لیکن آرزوی جنگی تن به تن و یا اسلحه ای روی شقیقه ام چیزی است که در فرای هر احساس بر بودنم سایه انداحته. اه که چقدردلم می خواهد به بند کشیده شوم و شکنجه ام کنند. و فکر میکنم که تمام زخم هایی که روح خسته ام برداشته شاید با متبلور شدن روی بدنم التیام یابند. در د روحی به مراتب دردناک تر از کبودی ها و زخم های جسمی است. صدای قهقهه فارق از اندوه رهگذران آزارم می دهد. بازی ها و سرگرمیهایشان مثل خنجر بر روانم خط می اندازد. دلم دخمه ای تاریک و سرد می خواهد. دستانم را ببندند از سقف اویزانم کنند و چند قلچماغ مرا به مشت و لگد ببندند. دلم درد می خواهد. زجر و شکنجه. فریاد می خواهم. با هر مشتشان از ته دل فریاد می زنم اما نه به خاطر درد ؛ فریاد میزنم از ته گلو و با تمام صدایم تا رنجهای روانم تخلیه شوند. بزنند. پیشرفته ترین ابزار شکنجه را روی من امتحان کنند. درد را از وجودم بیرون بکشند. دوست دارم بجنگم. زخم بخورم یا با حیوانی درنده گلاویز شوم و زنده زنده گوشتم را بکند و بخورد. شاید التیام یابم. دوست دارم اخرین ضربانهای قلبم را که تمام تلاشش را می کند تا خون را به اندامهایم برساند بشنوم. مرگی درد آور را در یک جنگ نا برابر ارزو میکنم. نه در بستر بیماری و بیمارستان و کنج خانه. در میدان جنگ گلوله خورده و تنها رها شده. مردن زیر شکنجه دشمن یا دریده شده و نیمه جان میان بیابان. دلم جای دندانهای یک ببر را می خواهد و زخم های چنگالش روی بدنم. خودم را دوست دارم غرق به خون تنها افتاده و رها شده. می خواهم بدنم خوراک حیوانات و لاشخور ها شود. حتی کفتار ها! هیچ چیز مرا مثل دیدن چند چهره آشنا در لحظه های جان دادنم نمی ترساند. حتی تصور اینکه چه کسانی قرار است برایم مجلس ترحیم بگیرند و دفنم کنند وحشتزده ام میکند.