جوری عاشقت بودم که در هیچ ذهنی نمیگنجه
و حتی خودتم نتونستی بفهمیش
حتی خودمم نفهمیدم
نبودنت اما شبحی است
سیاه
بزرگ
تنومند
مرا در اغوش گرفته
هر لحظه می فشاردم
زیر بار سنگینی اش افلیجی کور و کر و لالم
نبودنت گلومو فشار میده
راستی...
میدانستی با یک پیام خشک و خالی هم می توانی مرا از دست نبودنت نجات دهی؟
چه عاجزانه عاشقی می کنم
میبینی؟
چه محتاج و چه حقیر شده ام...
حتی به دلسوزی هم پیامی نمی دهی؟!