نجواهای شبانه من
همانها مه ارزو میکردمدر گوشت زمزمه کنم و گرمای هر واژه را کنار گردنت احساس کنی
و بعد نفسهایت را دانه دانه بشمارم و بیشتر در اغوشم فشارت دهم
میان تک تک جمله هایم بوسه های کوچکی جای نقطه بنشانم و بعد دوباره از سر خط ...
هر شب میشود تا صبح چنان در اغوشم فشارت دهم که بفهمی همیشه پشتت خواهم ماند
با هر تپش قلبم نبض حمایتم را پیشکشت کنم
و هر روز صبح وقتی با معصومانه ترین احساس صادق عشق و خواهش که از چشمانت می تابد غسل میکنم ؛ تمام تلخیها و بدیها از روحم بچکد ...
تو تعبیر یک اتفاق ساده ای
و شگرف
و عظیم
تو خود اسمانی
ابی و ساده و وسیع
بی نهایت و عظیم
و در عین حال شگرف و ژرف که هرگز تمام منظومه ها ی کهکشانت را کشف نخواهم کرد
و تو ای اسمانم تا ابد برای من شگفت و هیجان انگیز خواهی ماند
شاید
لحظه ای خطا کردم و به جای اینکه به بالا نگاه کنم و خودت را ببینم. سر به زیر افکندم و تصویر ماهت را در اب دیدم و این سوء تفاهم نه از زمینی بودن تو ، که از نگاه زمینی من بود!
روح تو به بلندای اسمان است و من با کمتر از دومتر قد چه مغرورانه به تصویرت نگریستم!
و تو از نوع نگاه من گرچه رنجیدی و گریختی اما بوم دلت چنان سفید بود که نتوانی نقش من را پاک کنی
می خواهم چیزی بگویم
گرچه نگاهم مغرورانه و قدم کوتاه بود اما عشقی که بر ما تابید از جنس زمین نبود. وسعتی داشت از اعماق دریاها تا ژرفای اسمان
می خواهم بگویمت درست است که برای عشق عوض شدن واقعی نیست و دوامی ندارد.
ولی
با عشق عوض شدن حقیقی ترین و واقعیت یافته ترین تغیریست که بشر داشته و تاریخ به قدرت عشق گواه است.
می خواهم بگویمت نه برای عشق یا نه حتی برای تو
اما با عشق می شود رشد کرد. جوانه زد. پوست انداخت و به سمت نور رفت
می خواهم بگویمت که انچه تجربه کردیم عشق ناب و ملکوتی بود
و من احساس میکنم خیلی چیزهای بد دارد کم کم از من چکه میکند
اولینش همین غروری بود که در زلال احساس طاهر شد.
می خواهم برایت بگویم
...