زنجیر شده روانم بر ستون های سرداب اندوه
پنجه ای درونم را خنج می کشد
پیچک بیهودگی بر دست و پایم میپیچد
در بستر مشمعز کننده پوچی تسلیم رویا می شوم
از تمام ادمها فرار میکنم
اندوه بر پشتم سنگینی میکند
خالی ام
خالی تر از همیشه...