دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

تبعید

امروز 

تبعیدم کردی

                 به خدا دلم می خواهد بمیرم


ای ارزویی که تمام رویاهایم را رنگ حقیقت بخشیدی 

                                                                        می خواهی بروی...؟!    تنهایم بگذاری...؟!


اما ای یگانه ی دنیای من

                            تو را به این دنیای گم شده می خوانم


من عشق را از تو فهمیدم

خدا را

زندگی را

باور را

صداقت، اعتماد ، زیبایی ، پاکی ...

حتی خودم را

از تو فهمیدم


امروز با اشک هایت چکیدم

امروز زیر افتاب : "نمی خوام" مصمم تو قبض روحم کرد و نفهمیدی


امروز گنجم را از دست دادم


و چه پوچ! حسودی ناچیز با گفتن کلامی...  تاخت بر هستی ما!!!


امروز، زیر افتاب، دیواری بین ما بود


و من از ان دیوار ترسیدم


امروز ... امشب.. فردا... فردا شب ... هر روز ... هرشب... از خودم متنفرم


می بارم و نمی بخشم خودم را


خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


یک لحظه .. فقط یک لحظه فکر نکردم ... این چه تاوانیست که باید تا اخر عمر ....


خدا اگه برش نگردونی باهات قهر می کنم


خدا ....  دوست دارم فریادت بزنمو بگمت که اگه بر نگرده دیگه نه من نه تو....


کم کم همراه اشک هایم 

                        از بهت بیرون می ایم...

بهتی تا بی نهایت...



سیانور

همین امروز ظهر بود که بسته سیانور را دستم گرفتم و چه عاشقانه نگاهش می کردم... راستی چرا خدا با پاره کردن برگ امتحان سر لج دارد؟

اگر کمی کوتاه می امد کار را یکسره می کردم

رسیدم- دوباره

دویدم

بیست و چند سال دویدم 

مگر که پیدایش کنم...


امروز با دستانی خالی و خسته

 مثل همیشه شب شد.

 به غروب که رسیدم 

از غم خبری نبود

اندیشیدم: چه خوب! ( وتنها چند ثانیه اندیشیدم)

 

من بودم و نبودم درست مثل غم که دیگر نبود


i feel that i 


Drowned in absurd

دستور زبان عشق


قیصر امین‌پور

                                                    

دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

 

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

 

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

بیدارم نکنید

چک های برگشتی 

                  بیدارم نکنید

مادر و پدر رنج کشیده

                           بیدارم نکنید

قبض اب و برق و گاز

                           بیدارم نکنید

دنیای کثیف و ادم ها

                            بیدارم نکنید

طلب کار های نا مهربان

                            بیدارم نکنید


شما را به خدا

                     بیدارم نکنید


چشمانم را روی هم می فشارم گوشم را میگیرم و خدا خدا می کنم که : بیدارم نکنید


مگر من چقدر زنده ام؟ می خواهم زندگی کنم ! بس نیست این همه فشار؟

پس کو ارامش من؟ پس کی من برای من؟

اتا امروز من برای شما بود، بس نیست؟ بازش گردانید به خودم...


پ.ن: صدای "همه چی ارومه" را بلند می کنم، سر کار نمی روم، و یک صبح تا ظهر را روی تختم، در خیال به تمام ارامش ها چنگ می زنم ... افاقه نمی کند... چند ساعتی زار می زنم

درد

 نوازش کنان تن خسته ی درد را

می گریزم از خواب


به دنبال واژه ها رفتم تا ترس مسافر در خلوت شب


بی هوا عشق، تمام اندوه را در امتداد جاده چید


و رسیدم به بی کسی



راست

به من می گویند حقیقت همیشه همان چیزی نیست که می گویند.



به من بگویید: همیشه راست می گویید؟!


.............................................


من از خلوت انسان ها می گریزم........هراسانم





برگرفته از دوست عزیزhttp://ps-neghab.blogsky.com/#

هر

هر شب به پایان می اندیشم و

  هر صبح که می بینمت دلم می خواهد هرگز به پایان نرسیم...


شاید تا ابد اندوه

همیشه اول هر سخن یک شاید وجود دارد! خواه پنهان در رگ هر واژه!

شاید بشر هرگز از هیچ چیز اطمینان نیابد! حتی از قوانین نیوتون!


شاید وقتی که با یک جواب تلفن ندادن تمام دوست داشتن ها و عاشقانه ها سیاه می شوند، اصلا عشق وجود نداشته باشد!


شاید وقتی هزار بار عهد بسته ام و دل شکسته ام هنوز هم راه برگشتی باشد!


شاید طعم لب هایت را به قیمت شکستن دلی نازنین چشیده ام!


شاید آن لحظه که نفس هایمان شماره می شد، چشمانی مهربان می گریست!


کاش تمام دنیای واقعی هم با شنیدن یک "بی خیال" می شد هیچ!



دوست دارم گودزیلا

گودزیلا امشب توی ترمینال به این شلوغی و جلوی این همه چشم 

وقت خداحافظی که شد نتو نستی جلو خودت را بگیری و پریدی و بوسم کردی

گودزیلا تو اولین کسی بودی که وقت بدرقه عاشقانه دلم برات تنگ شد

گودزیلا حق با تو بود بدجوری جلو این زرد ها ضایع شدیم

گودزیلا دیگه شعرم نمیاد! 

دوست دارم گودزیلا

زود برگرد

کیر

بدترین شکل دلتنگی برای کسی، این است که در کنار او باشی و بدانی که به او نمی رسی!


امروز با چشمانی اشک بار خیابان ها را با حضور دسته های سینه زنی گذشتیم و در جایی نشستیم و کاپوچینوی امریکایی خوردیم که هیچ نشانی از محرم نبود...


امشب بعد از نیمه شب که به خانه امدم فقط نشان از ستون هایی بود که از باسن مبارک وارد می شدند و از دهان خارج! طوری که حتی سخن هم نتوانستم بگویم!


گاهی با خود می اندیشم: انقدر به این الت بیچاره بی توجهی کر ده ام و تمام بدبختی ها را به سمتش حواله داده ام که دیگر جرات سر بلند کردن هم ندارد! 


اما گاه می اندیشم: من از ان بیچاره سرخورده ترم! بیچاره ترم! بدبخت ترم...!

کمک هم نمی خواهم...


ای کاش خودکشی گناه نبود! یا لااقل گناهی بخشودنی می بود!


سرگشتگی های کولی دلزاد گویا هرگز پایان نمی پذیرند!

حرمت

من که حرمت کس نشکستم و پرده ی کس ندریدم

چرا بر رگ غیرتم تاختند و ...


این درد دیگر گفتنی نیست ...

مرگ هم چاره نیست.

آخه خدا جونم قربونت برم این یکی دیگر کمرم را شکست. چه کار داری میکنی با من؟

اونقدر بد که حتی نمی تونم بنویسمش...


نمی دانم چرا این بار هق هق های بی صدایم تمام نمی شوند ...


دانستن درد بزرگی است

کلنجار

باز هم همان احساس لعنتی به سراغم امد...

گفت: از خودت بگذر، این بار هم فدا شو...

سر کشیدم و فریاد زدم: پس من چی؟ تا کی از خود گذشتن و از جان مایه گذاشتن و سر انجام پشیمانی؟!

گفت: تو خوب باش. دیگران هرچه می خواهند بکنند...

می دانستم که نمی توانم به حرف هایش گوش نکنم و سرانجام هرچه میگفت، همان می کردم. 

گفتم: باشه. من خوب می شوم و هیچ کس را نمیکنم، اما این انصاف نیست که هرکه از راه می رسد ما را می کند که تا بناگوشمان جر می خورد...!

لحظه ای ساکت شد و دوباره شروع کرد که: نکن...نکن...نکن...

می خواستم ساکتش کنم دوباره سرش فریاد زدم که: باشه دیگه! نمی کنم! ولی اگه این یکی هم منو کرد دیگه نه من نه تو! اصلا از سر لج بازی هم که شده می رم همه را می کنم! فهمیدی؟!

خندید و گفت: یه حاجی بود یه گربه داشت، گربش و خیلی دوست می داشت، گوشت خرید بهر کباب، گربه پرید گوشت هارو خورد، حاجی اومد گربه رو کشت، رو سنگ قبر اون نوشت: یه حاجی بود یه گربه داشت..."

گریستم و گفتم: من گیاه می خورم، هرگز لب به گوشت نزده ام...



پ.ن :: دی وا نه ام می دا نم .. .. ..

خلوت پاک

سه بار 

و با سه ادبیات بسیار زیبا و هر بار سه ساعت وقت گذاشتم و هر بار زیباتر از دفعه پیش ان لحظه های پاک را به تصویر کشیدم.

و هر بار با اتفاقی نادر و ناگهانی تمام مطالب گم شد!!!!

فهمیدم که:

انقدر مقدسی که نباید بنویسمت.

ان روز هم یک بعد از ظهر پنجشنبه پاییزی بود!!! یادم می ماند.

پنجشنبه 19 اذر ماه 88

برهنگی

قول داده ام ادرس وبلاگم را به کسی که تازه وارد زندگی ام شده است بدهم.

اما حس می کنم قرار است که تمام قد جلوی چشمانش عریان شوم و او تمام بدنم را قضاوت کند! 

و از این بسیار می ترسم...

و بیشتر می ترسم چرا که فکر میکنم نه تمام بدنم که تک تک زوایای رمز الود وجودم، شخصیتم و روحم را نیز به کنکاش خواهد برد...

چه کنم؟ 

با روح و جانم،

 تمام قد،

بی شرم و بی حیا

در برابر چشمانش 

برهنگی ام را به تماشا بگذارم

یا به صداقتی ساده بسنده کنم

  یا نقاب زنم و دورنگی پیشه کنم؟!

تو غریب ترینی

همین که دعوتم کردی

فهمیدم

خیلی غریبی

انقدر غریب

که کثافتی چون من را به حساب اورده ای

و شاید بیش از حد مهربان


شرمساری ام را بپذیر

جسارت تقاضای بخشش را ندارم

اما ...

اما تو را به اشک های مادرت

تو را به غربت و تنهایی پدر مهربانت

.... نمی گویم... که تو خود بهتر می دانی .... می دانی...


اما تو را به خدا... نکند برایم اشک بریزی...

من لیاقت اشک هایت را ندارم

من لیاقت بودن را ندارم

 از خجالتت دلم می خواد بمیرم

خیلی دوستتون دارم اقا...

خیلی...


یک رنگ

آنقدر خوب هستی 

                          که نتوانم بنویسمت


پنجشنبه 12 آذر ماه88

ساعت 13 تا 18

یک

یک دنیا 

یک خورشید

یک روز


سالهایم شب بود و شبم بی ستاره


اسمان دلم سرخ شد و یخ ها جوشیدند


تا که طلوع کردی


در افتاب سوزانت چه کودکانه دنیای جدیدم را دویدم و نفس کشیدم و 

                                                                                سرانجام ...

زمین خوردم و سوختم


و تو سوختنم را که دیدی

                               رفتی


چقدر غریبانه 

 و چقدر زود


غروب سر رسید

وتو در شب گم شدی و 

من در شب جان می کنم


روانه

پا درهوا:

1:بلا تکلیف و سر در گم

2:در حال دادن


سر به هوا:

1:حواس پرت و گیج

2:امیدوار و دعا گو


هوا: نیاز هر نفس


حوا: میلیارد میلیارد سال قفس


درمانده وا مانده گیج بی نوا مایوس افسرده نادم پشیمان احساس گناه خطر عشق مرگ واژه باران اشک غربت شکر حمد نماز خودم سردرگم پریشان ندیم واهمه ترس ازلت احساس شوق مرگ


.........................................بمیرم

...............................................................بمیرم

....................................................................................بمیرم

............................................................................................................................. ...

باخت

به میل نیست به عمل هست و اونکه علمش بیش و عملش کمتر روزگارش در دوعالم سیاه تر... وای به حال من... وای... بارون اومد. اگر چه لایقش نبودیم و رحمانیتش بر ما بارید. شاید همونطور که این نفس ها که می ایند و میروند از سرم زیاده اند و رحمانیتش ما را تا اینجا کشانده... یادش به خیر، روزی دستان رحیمش لحظه هایم را ورق می زدند. افسوس

لب


بوی تعفن از لبه های پنجره قلبم بیرون میزند

و لبه ی تیز گیوتین را روی گردنم حس می کنم

یاد لب های شهوترانت افتادم

با رژلب صورتی

و لب های شرمگاهت که یک بار از روی شلوار لمسشان کردم

                                       لبه های احساست تار و پودم را شکافت 

و از نو بافت


چشمانم را می بندم...

تمام این لب ها و لبه ها را می بوسم


... چشمانم را باز میکنم:

لبانم را از لب پرتگاه بر می دارم


و باز هم هبوط و سقوت...




مرامت

باز هم به مرامت بی مرام

خوش باشی

پریود ذهنی

گفت چی شده اینقدر ناامیدی؟

گفتم مخم پریود شده و قلبم هم وارونه کار می کنه.

قهر کرد!

زنده + گائیدن

زندگی= زنده+گی حال اگر فرض کنیم "گی" مخفف "گاییدن" باشد انگاه داریم: زنده + گائیدن و با توجه به این که اخر زندگی مردن است داریم: زندگی= زنده بودن و گائیده شدن تا مردن یعنی همان سراسر سرگردانی و گم گشتگی و اوارگی و بی کسی یعنی گم کردن هدف و غرق شدن در روز مرگی یعنی زهر در کام و خنجر بر قلب خندیدن یعنی ... یعنی... بدبختی....


امروز که به بی راهه رفته ام شوق بازگشت دارم و توان آن ندارم! به بن بست سیاه چاله ها دیگر نوایی نیست وگرنه می آمدم. به شوق عشق بازی از عشقبازی دل کندن

به شوق افتاب یک دنیا را زیر ابر ها دویدن

اگر نایی داشته باشم

از خرابه های وجودم بوی تعفن می اید...


انسان موجودیست زندانی

همیشه به دنبال جایی می گشتم که رهایی از تمام درد ها در ان باشد! سرزمین رویاها! اما افسوس که این سرزمین هرگز وجود نداشته است! ححتی مرگ هم رهایی نیست! چه تلخ! هیچ راه گریزی نیست! ما محکوم به زندگی کردن هستیم. محکوم به بودن. ما زندانی هستیم. زندانی زنده بودن. اصلا بودن یعنی زندانی بودن. ما در دنیایی هستیم که تمام موجودات زندانی یکدیگر هستند. و به تعداد تمام مخلوقات زندانی وجود دارد و به تعداد همه ی انها برای هر زندانی زندان بان! ما همه محکوم هستیم به بودن و به گره خوردن، به زندانی بودن، و به زندان بان بودن! و مسئله دقیقا همینجاست هرچه انسان تر باشی زندانی تری! و عشق خود بزرگترین زندان است. اصولا انسان موجودی است که میل به زندانی بودن دارد! احساس تعلق یعنی میل به زندانی شدن. عادت کردن یعنی استقبال از زندانی بودن! شهوت یک زندان است و یک زندانبان! دین و اخلاق و ادب هم زندان هستند! بی دینی هم زندان است! غریزه و اخلاق هردو زندان هستند! من می خواهم جمله ی:"انسان موجودیست اجتماعی" را اینگونه بگویم: " انسان موجودیست زندانی که بدون زندان و زندان بان می میرد"

تخته

وقتی خودم وبلاگم را باز کردم و نوشته هاش را خوندم از نویسندش بدم اومد. برم گم و گور بشم. دوست دارم درش را تخته کنم. اما قبلش باید یه جوری از شر خودم خلاص بشم!

دقیقا 5 سال پیش هم ارزوی مرگ را داشتم که یک روز امین به من گفت: " برای چی می خوای بمیری؟"

گفتم:" قبل از هر چیز می خوام از دست خودم راحت بشم"

گفت: "وقتی که مردی تازه این خودت میاد بقل دستت میشینه! و به عبارتی تازه اول بدبختیت هست!"

راست می گفت! 

دیروز با یحیی داشتم حرف می زدم گفتم : " یه عده توی این دنیا می رن به سمت خدا و اون دنیا توی بهشت حال می کنن، یه عده هم که توی این دنیا حالشون را می کنن و بی خیال خدا می شن، اما یکی مثل من که نه می تونه بی خیال خدا بشه و نه می تونه تکلیف خودش را روشن کنه هم تو این دنیا به "fuck عظما" میره هم تو اون دنیا!!!"


پاییز زمستان اشک تنها عشق تب باران

من عاشق باد و بارون و طوفان و ابر و خزان و زیر باران تنها تا بی نهایت و تا صبح پیاده و بدون چتر راه رفتن هستم. و عاشق تمام لحظه هایی که اسمان میگیرد و میبارد. دیوانه ام می دانم. و متاسفانه چند سالی است که شیراز یه بارون درست و حسابی نیامده! بارونی که تا صبح بتونم همراه شرشرش خیابان های خلوت را تا صبح بگردم و بگریم و هیچ کس اشک هامو نفهمه! و بعد یک هفته سرما خوردگی! چقدر اون تب بعد از یک شب عشق و اشک را دوست دارم. سرما را دوست دارم. وقتی صورت و دست هایم از سرما بی حس میشوند. وقتی توی کفشم پر از اب می شود و من با پاهایی که دیگر هیچ حسی ندارند هنوز زیر باران می روم.تنهای تنها.

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش


بیش از اندازه ات به پایت ریختم. خوب که نفهمیدی، چون دلم برای روزگار وصل تنگ شده.

بوسش هم کردی؟

دیشب تو اخرین حرف های دل من را شنیدی

اگر خواستی التماس دستانم را بپذیر ، تا دست در دست هم به سوی زیبایی ها بدویم

و اگر نه 

اگر حس می کنی نمی خواهی از سیاهی ها دل بکنی و برای ذره ذره مردن تصمیمت را گرفته ای

دیگر کاری از من بر نمی اید.

تو را به خودت می سپارم که حتی خدا را هم نداری.



پ.ن: دیشب من احمق 12 تا 3 با تو حرف زدم و تو اخرش بالاخره تونستی یک بهونه پیدا کنی و بزنی زیر همه چیز. من که نمی تونم به زور بلندت کنم وقتی نمی خوای از خاک دل بکنی. برام سخته ولی یه بلایی سرم اوردی که می خوام بهت بگم: ... ... ...  . ولی افسوس که دلم نمیاد.


                                                              ما که رفتیم...

در ان لحظه های سرشار از...

در ان لحظه های سرشار از احساس بود که پرسیدم:

تعریفت از دوستی و دوست داشتن چیست؟

گفت: خب هیچی دیگه دو نفر یه مدت با هم خوش می گذرونن بعد هم میرن.

گفتم: همین؟؟؟!!!

گفت : "خب... اره... من فقط شادی هامو با تو قسمت می کنم و غم هام می مونه برای خودم، اما برای تو سنگ صبورم، همدم غم و شادی و نگرانی هات هستم. مرحم دردات هستم."


باز هم اشک ها امانم را بریدند: سرش فریاد زدم: تو حق نداری با خودت این کار را بکنی! تو داری خودت را نابود میکنی...


و او با چشمانی که غم را نمی توانست در اعماقش پنهان کند لبخند زد و مثل همیشه با چند کلمه مرا هم خنداند....


می دانستم که تصمیمش را گرفته فقط می خواست لحظه های اخر هم مثل گذشته خوب باشد و مرا خوش حال کند...

گور بابای مردونگی، می خوام تا صبح گریه کنم

از غمی که تو چشماش بود تمام تنم لرزید

داشت از من خدا حافظی می کرد

اما برای سفری که برگشت نداشت

تصمیمش را گرفته بود

شاخه گلی را که خودم برایش گرفته بودم به سمتم گرفت و با لحنی مهربان و لبخندی زیبا گفت:

اینو یادگاری از من داشته باش شاید اخرین دیدار باشه...

بغضم شکست

می دونستم توی فکرش چی می گذره

  نگاه ها مهم نبودند 

هق هق کنان التماسش می کردم:

 تو حق نداری... این زندگی فقط مال تو نیست

حرفم را قطع کرد و با همان لبخند و ارامش گفت: "مال تو هم نیست!"

خشکم زد. نمی دانستم چه بگویم چه بکنم

ادامه داد: "پس هر کاری که خودم بخوام باهاش می کنم"

و من هنوز از ان لحظه می سوزم و اشک می ریزم

هرگز اینگونه وا نمانده بودم

کاش راهی می یافتم که منصرفش می کردم

فقط خودت بخوان

مسافر ما برگشت اما

این رفتن عجیب حکایتی است...


بسیار دوستش می دارم

همه چیز از یک بعد از ظهر شروع شد

وقتی تماس های مکررم بی پاسخ ماند

اخر شب

تماس که گرفت

انچنان زار می گریست که نتوانست سخن بگوید

...

بعد از ظهر فردا

چشمان زیبایش را که دیدم از اشک پر بود

می خواست بغضش را پنهان کند

می خواست من را خوشحال کند

با اسرار من رفتیم و این بار نه کنارم که روبرویم نشست

پرسیدم

طفره رفت

ذهنم به همه جا پر می کشید

بیش از دو ساعت بود که از تلاش من برای نفوظ به رازش می گذشت و او هنوز هیچ نمی گفت و فقط اشک می ریخت

چانه اش می لرزید بغض نیمه شکسته رهایش نمی کرد. 

جلو اشک هایش را هرگز نمی توانست بگیرد

اما از هق هق می گریخت

آه که چه دردی روی دلم ریخت

وقتی 

با لب های لرزان 

چهره خیس از اشک

و صدای بریده 

توانست یک کلمه بگوید ... ... ... 

...

می خواستم همراهش اشک بریزم

درد بزرگی داشت که نه از دست من و نه هیچ کس کاری برایش بر نمی امد

...

درکت می کنم

سوسک

     سوسک...

در یک لحظه غفلت ...

پایش سر می خورد و ...

((در وان حمام گرفتار می شود))


""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""مخمصه"""""""""""""""""""""""""""""""""""


از ان همه سفیدی به وجد می اید...

به خود می اید...

با هزار زحمت اندکی بالا می رود و ... دوباره... و دوباره .... پایش سر می خورد...


""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""مخمصه"""""""""""""""""""""""""""""""""""""

و انقدر روی لطافت وان سر می خورد که می میرد...

یا با ضرب دمپایی و صدای خرد شدن استخوان هایش...

یا با جام زهر...

یا از بی کسی...

یا... یا... یا...


"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""عشق""""""""""""""""""""""""""""""""""""""

پ.ن:: 

و عشق

تنها عشق

تو را به غربت یک سوسک می کند مانوس...

دم مارمولک

وقتی پسرک به فریب های زن دل می بازد


روزها می گذرند و قلب پسرک با زن پیوند می خورد


و روزی که زن می رود و پسرک نمی تواند باور کند تمام دنیایش فریب بوده


ان روز پسرک به کمال دم جدا شده ی مارمولک می رسد.

..........................................................................................................

پ.ن: به راستی چه هارمونی عجیبی است بین 

دل شکسته 

حرکات ماهی بیرون از اب

 تکان های دم مارمولک

و حیات....

مخمصه

کلاغ

به کلاغ

به بی کسی کلاغ که همه از او بیزارند


و سوسک

به مخمصه ی یک سوسک در وان حمام


به تمنای یک مگس برای ادامه زندگی در تار عنکبوت


و به لاشخور ها و کرکس ها


به کفتار ها و به خوک


به دم از بدن جدا شده ی مارمولک 


و به عشق

به عشق که تو را به کشف تمام این ها وا می دارد و خود نمی فهمی ...


لمس

به احتمال زیاد دیوونه شدم. افسردگی شدید...!

اونقدر عاشق این کیبردم شدم که لمس کردن دکمه هاش را از لمس کردن دست های لطیف و سفید دوست دختر خوشگلم بیشتر دوست دارم!!!

چشم هام را میبندم  دستهام را اروم روی کیبردم میکشم... همه منظم و یک شکل هستند... به فاصله های برابر...  انگشتانم شروع میکنند و با ریتمی خاص تمام احساسم را به کیبردم میگویند. به رازداری اش ایمان دارم. تازه! او تنها کسی است که دستانم را که میگیرد تمام حرف هایم را می فهمد! همیشه هم درکم میکند. هرگز میان سخنم نمی دود یا بعد ها بی کسی ام را به رخم نمی کشد. به راستی که دوستش دارم. برای با او بودن نیازی نیست که از پلیس و گشت ارشاد بترسم. همیشه برای عشق بازی با دستانم اماده است. پریود هم نمی شود! به راستی که دوستش دارم. به راستی...

بی پناهی

وقتی که کوه گرفتاری میریزه روی سرت و مسئولیتت روز به روز بیشتر میشه. تو در به در دنبال یک دستگیره و یه پناه گاه می گردی. دنبال جایی که بتونی بهش تکیه کنی. ولی هیچ چیزی پیدا نمیکنی. هیچ کسی نیست. حتی یک دوست که پناه درد دل هات باشه. عجب حس سنگینی است این بی پناهی و بی کسی.

تنها دل خوشی من توی زندگیم همین وبلاگ هست و 4 تا نظر و چند قطره اشک...

ببخشید

ببخشید ولی 

دارم به fuck عظما میرم. یعنی دهنم سرویس شده. 

رفتی؟

پدر جان رفتی و این بغض را به من هدیه کردی؟ 

راستی پدر فکر نمیکنی برایم زود بود؟

گاه می ترسم که زیر این بار تاب نیاورم و چون تو راه فرار را برگزینم.

به تو حق می دهم. 25 سال این بار را به دوش کشیدی و خم به ابرو نیاوردی. دیگر زمان اندکی ارامش بود. اکنون که بغض لححظه ای از لحظه ای رهایم نمیکند می دانم چرا رفتی. سفر به سلامت پدر. مواظب خودت باش. راستی هرگاه که بازگشتی خوشحالمان می کنی.

چه شده است خدا؟

امروز امدند و برق مغازه را قطع کردند. 

چکم هم برگشت خورده! یک تک هزار تومانی هم توی جیبم نیست.

خدایا تو را چه شده است؟ چرا معجزاتت را نشانم نمی دهی؟

بغضم را دریاب. 


اخرین 5هزار تومانی

اخرین 5 هزار تومانی توی جیبم را به راننده تاکسی دادم. 4 هزار تومان را به من برگرداند. در کیفم را که باز کردم در لا به لای کاغذ یادداشت های کوچک دنبال یک اسکناس دیگر می گشتم که شاید از دید من پنهان مانده باشد! اما هیچ نبود! به سوی خانه می رفتم. فکر اجاره خانه دیوانه ام می کرد! حقوق کارمندانم هم مانده است. نمی دانم شاید معجزه شده اما با اینکه 3 روز از تاریخ چکم می گذرد هنوز به بانک نرفته!  تصمیم گرفتم که فردا سه تا از کارمندانم را اخراج کنم. شاید بتوانم هزینه ها را کاهش دهم. ...

حس عجیبی است وقتی به خانه می روی و وزن مسولیتی که احساس می کنی از تمام اجر های خانه بیشتر است. و اندوه کوچکی نیست وقتی بار روی دوشت را با پول توی جیبت مقایسه می کنی! 

اما فکر میکنم اشتباه کردم. بهتر است بار روی دوشم را به خدا بسپارم. و پول توی جیبم را با توکل به خودش فزونی بخشم.

به راستی جز یاد خدا چه چیز می توانست مرا یاری کند و به من امید بخشد؟

به هر حال پس از رفتن پدرم باید به این شرایط خو کنم...!

حدود یک ساعت هق هق بی وقفه

میدانستم اتفاق می افتد اما باور نمی کردم.

همه چیز فقط در یک لحظه بود.

رفت

و دیگر ترس از سایه نبود،  وزن بی حدی بود که شانه هایم را می لرزاند

حال "دل زاد" قصه ی ما باید بار یک زندگی را به دوش بکشد. 

نمی دانم به دل تنگی ام بیندیشم یا به سرنوشت عزیزی که رفت یا به پول اب و برق و اجاره خونه و قسط عقب افتاده یا به چک دو میلیونی که فردا دارم و اه در بساط ندارم!


راستی فردا چشمان اشک بارم را چه کنم؟ چگونه بغضم را پنهان کنم؟ از روبرو شدن با فردا و ادم هایش می ترسم! از سوال هایشان وقتی اشک در چشمانم حلقه می زند! از جواب دادن به طلب کارها و از تلفنی که قطع می شود و از صاحب خانه هم می ترسم! از مادرم هم می ترسم وقتی می گوید: "شب که می ایی خیار و گوجه هم بخر" و از خواهرم که رعایت مرا می کند و در کرایه اش هم صرفه می کند!

نمیدانم! شاید بهتر باشد بروم به کلاس های تکنولوژی فکر و دیگر به هیچ یک از اینها فکر نکنم و فقط با خیال اینده ی روشن و ارزوهایم زندگی کنم!!! (ببخشید دلمان پر است به همه گیر می دهیم)

فکر میکنم بهتره برم دلم را یه صفایی بدم و یه دل سیر با خود خدا حرف بزنم. شاید یک گوشه چشمی به ما کنه!

نمی دانم نمی دانم نمی دانم نمی دانم!!! به مرز جنون رسیده ام! شاید او هم به همین نمی دانم ها رسید که رفت! شاید!


برای لحظه های تلخ تر از ...

وقتی که پرواز یک پرنده در اسمان مه الود شیراز ...

وقتی که نوار داریوش توی تاکسی...

وقتی که تمام لحظه ها نشانه هایی می شوند که اشک را روی صورتت جاری می کنند 

وقتی که یک مرد در خیابان و شهر شلوغ و تاکسی و...  نمیتواند جلوی اشک هایش را بگیرد...

و وقتی که نگاه ها به سمتش می ایند و ان راننده تاکسی بد اخلاق دیگر از تو کرایه هم نمیگیرد...

وقتی که تو با یک بار چند صد کیلویی روی دوش، چنان خود را می کشی که گویی فارغ از هر دردی.

و وقتی که می فهمی شمارش معکوس ثانیه ها برای قرار دادن بار چند صد تنی روی شانه هایت شروع شده...

وقتی که سرمای سایه ی سنگین ان سنگ، درست در فاصله ی چند ثانیه ای سرت تو را می ترساند...


واکنون

دقیقا در همین لحظه ها هستم. 

شاید تا پست بعدی زیر فشار و سرما اگر تاب اوردم....


دوراهی

تصمیم گرفتن خیلی سخت میشه 

وقتی که یک دختر خوشگل و ناز که دوستش هم داری به زبون بی زبونی بهت میگه برای سکس امادست.

و تو میمونی و دوراهی...

همیشه اونقدر توجیح وجود داره که بشه یک گناه را انجام داد و یه ذره عذاب وجدان هم نگرفت.

اما فقط یه دلیل وجود داره که بخوای به خودت و اون دختر بگی : "نه!" !!!



به نظر شما چه کار کنم؟

خود بیزاری

ما که ادعای آسمونی بودنمون گوش فلک را کر کرده بود ، امروز با یک تلنگر وقتی به خودم اومدم ، تنم سست شد و پاهام لرزید و چشمام بارید....

شاید همه چیز از اون جایی شروع شد که داشت خودش را هل می داد توی زندگیم و من هیچ چیز نفهمیدم! دنیا و النا و نفس سرکشم طوری احاطه ام کرده بودن که خودم و عهدم و عشقم و امامم را فراموش کرده بودم. واقعا عجب دنیایی است لحظه ای غفلت را بهانه می کند و طوری می بردت که خودت هم نمی فهمی داری می روی و به خود که می ایی ( اگر بیایی- و اگر وقتی می ایی اصلا دیگر خودی وجود داشته باشد) مبهوت می مانی که "چه شد؟!"

بله: "چه شد؟!" چه شد ان پسر عاشق امام زمان که وقتی دختر می دید سرش را پایین می انداخت و دست پایش می لرزید؟ چه شد که ان پسر در عرض یکی دو هفته دوست دختر پیدا کرد و لب هم گرفت و برای سکس هم برنامه ریزی کرد و اشک مادرش را هم در اورد و دل اطرافیانش را شکست و همه چیز گفت و چاک دهان را باز کرد و چشمانش را به روی همه چیز بست و ... و ... و.... که اگر بگویم دیگر به سراغم نمی ایید!

مانده ام! کسی نیست که مرا در یابد!

شنیده اید که " فکر ادم را داغون می کنه" ؟ صبح کنار ایینه که رفتم موهای سفیدم را که دیدم یادم امد که زندگی زیاد هم مهربانی نکرده است. و هر روز صبح اینه من را یاد اور می شود و تا اخر شب که به خانه باز می گردم یادم می ماند که زندگی من خلاصه شده در کشتی گرفتن پیاپی و بدون پیروزی با زندگی است و اکنون پنج سال است که زندگی دیگر به من ارفاغ نمیکند. صبح تا شب می دوم و جان می کنم و هرگز از پیشرفت نشانی نیافته ام. باز هم دارم نا شکری می کنم! خدایا مرا ببخش

ک باز ارد پشیمانی

توی اوج هوس یه کاری کردم که الان حسابی پشیمونم

به هر حال اب رفته به جوی بر نمی گرده....!!!

خدا رحم کنه.....

فقط همین

به این یه پست نظر بدید

به نظر شما اگر من یک نفر را با حقوق 1 میلیون و پانصد هزار تومنی استخدام کنم بهتره یا 5 نفر را با حقوق 200 هزار تومنی؟

اگر اون یک نفر پروفشنال باشه و اون پنج نفر اماتور؟

باز هم از کنج سقف اتاقم

باز هم به کنج سقف اتاقم رفتم و خودم را دیدم گیج شده ام! چقدر که انسان عجیبی هستم. نمی توانم خودم را بشناسم! 


لحظه

امروز فهمیدم:

همانطور که زیباترین لحظه های زندگی را یک دوست می تواند بسازد. تلخ ترین لحظه ها را هم فقط هم اوست که می سازد.