تذکر مهم:در این پست تمام هنجار ها را شکسته ام. آن را نخوانید.
(برداشت ازاد از دختر ایرانی)
حالم از این زندگی به تمام معنا کیری داره به هم می خوره. اصلا کس خواهره هرچی دختره. فقط به یه درد می خورن این قشر بی شعور: بزنی سر کیرت و همچین بکنیشون که نفسشون بالا نیاد. این کارو که بکنی حتی شوهر هم که کنه می اد پیشت و ولت نمیکنه! اما اگه خواستی با یکی از این موجودات ناقص العقل و فاقد شعور و عاری از درک، مثل یک انسان برخورد کنی و به چشم یه سوراخ بهشون نگاه نکنی، -به جون خودم قسم- همچین می کنن تو کونت که از حلقت بزنه بیرون و روزی بفهمی چی شده که از کونت تا حلقت بخیه بخوره! بله! شک نکنید! باورتون نمیشه؟! برید بگردین...
اگر فقط یک مثال نقض پیدا کردین من اسم خودم را می ذارم اقدس.
من میگم:
این اقایون که کیرشون روی پیشونیشون هست و همه ی دختر ها را اینجوری خطاب می کنن: " عجب کسی!!!" خیلی کارشون درسته. اصل قضیه هم چیزی جز این نیست.
من می گم:
دختر خارجیه که لاهیک و بی دین و اکثرا حرامزاده هم هستن و باکره بودن براش زشته و به صد نفر کس داده ، از این دختر(!!!) های جنده صفت ایرانی بهتره. بله. چرا؟
چون خارجیه وقتی با یک نفر هست. به یکی دیگه نمیده! اگه خواست بده، میاد رک و راست حرفش را به اولیه می زنه و ازش جدا می شه. بعد هم مثل بنز میره و کسش را تقدیم به نفر بعدی می کنه.
اما حالا ایرانیه: دروغ تو ذاتش هست. ادعای نجابتش گوش فلک را کر کرده! ولی همزمان حداقل به سه نفر داره کون میده! اما حالا کاش به طرف می گفت که هدفش از دوستی چی هست. اونی که خونه خالی و ماشین داره و کیرش هم کلفته میشه بکنش. اونی که گاگوله و پولدار میشه منبع در امدش! و ... خلاصه عین زن جنده برای بدست اوردن هر نیازی به یک نفر میده! و عین سگ دروغ میگه.
و اصولا دختر ایرانی بر خلاف اینکه میگن احساساتی هست و لطیف و این کس شعر ها! در نهایت قصی القلب ، حسابگر و در عین حال به شدت حشری هست و تمام روابطش را بر مبنای همین سه اصل بنا میکنه که البته با دروغ و فریب طوری به خوردتون می ده که فکر میکنید اسمون باز شده و نجیب ترین و با احساس ترین دختر بهشتی اومده که شما رو خوشبخت کنه! ( کس خلیم دیگه) اما عزیزان من میره که این دختر ها یه روزی به انسان شبیه بشن.
پ.ن:: هر روز که می گذرد مهر تاییدی بر باور هایم می خورد!!!
پ.ن:: بی شک اگر شما هم نیک بنگرید خواهید دید
پ.ن::: ببینید اما از تلخی حقیقت در نزدیکیتان جان مدهید!!!
- تو از اون متنفری؟
-نه.
-پس هیچ وقت واقعا عاشقش نبودی.
-من هنوز هم عاشقشم.
-ولی چطور؟ این ممکن نیست اون به تو خیلی بد کرد.
- اما من دوستش دارم. خیلی زیاد. فقط نمی خوام دیگه باهاش باشم.
- نفرینش نمیکنی؟ اخه ببین از هر لحاظ در سطح تو نبود!
- نه نفرین نمیکنم. برعکس دعا می کنم براش.
-(با چهره ای سر شار از شگفتی میپرسد) دعا می کنی؟
-دعا می کنم که یه روزی بفهمه.
- بفهمه؟!!؟!
- معنی عشق را بفهمه. و بفهمه که عشق من نمونه نداشت. و دعا می کنم که یه روزی برسه که بفهمه چی به پاش ریختم و قدر ندونست...
- تو دیوانه ای!
- می دانم.
سحر، خره دلش برات تنگ شده.
یکی دیگه داره خودش را هل میده توی زندگیم.
بیا و برگرد. راهش نده. این دل و این زندگی مال تو هست. کجا ولشون کردی و رفتی؟ نمیگی دزد بیاد و خونه را بزنه؟ مگه من یه تنه تا کی می تونم جلوی در را بگیرم؟
یه صبح تا ظهر وقت می ذاری و یه مطلب جانانه می نویسی و همینکه می خوای پستش کنی یه خطا توی اینترنت و ... همه چیز پر...
ساعاتی از زندگیم بود با النا که خیلی زیبا نوشته بودمش. حیف فکر نمیکنم دوباره بتونم برای نوشتنش وقت بذارم
تو که رفته بودی
من که از خنجری که یادگاری به پشتم نشانده بودی گله ای نداشتم
چرا برگشتی؟ بس نبود؟
تو که می دانی من نمی توانم به تو نه بگویم
چقدر نیمه شب ها زنگت زدم و اومدم پشت خطت عزیزم؟
عکست را توی اینترنت دیدم ، قلبم خاکستر شد، چشمام دریا...
سردی نگاهت را ... دستت را که از دستانم میکشیدی... خودت را که از من دور می کردی...
تو بگو...
چگونه فراموش کنم؟!
می دانی که میدانم چرا رهایم کردی...
می دانی که خوب می دانم عشق پاکم را جز به پول و هوس نفروختی!
حال برگشته ای؟!
چی شد؟ استفادش را کرد و ولت کرد؟ حالا دلت گرفته و یادت افتاده که تنها مرحم قلبت من بودم؟
چی شد؟ اونکه پول داشت؟ ماشین مدل بالا داشت؟ خوش قیافه هم که بود؟ پس چی شد؟ کجاست؟
یادت میاد نمی ذاشتی دستات را بگیرم؟
یادم نمیره باهاش کجاها که نرفتی و چه ها که نکردی ....
برو سحر
تورو خدا برو
دروغ هات یادم نمیره
یادم نمیره. برو به سلامت
لحظه های آخر
شمارش معکوس برای از دست دادن عزیزترین عزیز
نمی خواهم بروی
التماسم را می شنوی؟
هیچ کس نمی خواهد که بروی
چرا به التماس هایشان اهمیت نمی دهی؟
مگر اشک ها گواه خوبی نیستند؟
مدت هاست که شده ای بزرگترین دعای ما...
می دانم خیلی بد بودم.
تاوان اشتباه مرا چرا مادرم بدهد؟
گناه خواهرم چیست؟
نرو... تو را به خدا نرو....
کاش راهی می یافتم
تا مانعت می شدم
بی دریغ محبت کردن یک نیاز است
مدت هاست که سرشار از عشقی هستم که از وجودم جاری گشته و همه جرعه ای از ان می نوشند. سرشار از عشقم. لبریز از محبت کردن.
گاه حس میکنم به کسی نیاز دارم که تمام عاشقانه هایم را نثارش کنم . اما اکنون ... ارامشی عمیق، قلبی رئوف، دنیایی زیبا، پناهگاهی امن، پشتوانه ای محکم، ... این نیست مفهوم عشق. نمی شود بیانش کرد باید با تمام وجود حسش کنی تا درکش کنی.
به یاد داری عاشقانه هایم را؟ انچه که دیوانه وار نثارت می کردم را؟ اما انچه با تو تجربه کردم سحر عشق نبود. هرگز نبود. من تشنه بودم سر چشمه را نیافته بودم. تو بدل بودی. خراب شدی. از تو گذشتن برایم مرگ بود. من مردم. باور کن. و دوباره چشم که باز کردم. خود را در ساحل دریایی دیدم. سیراب . در عشق غسل کردم . با دستانی پر از اب دوباره به دنیای شما امدم.
زندگی میکنم در حالی که از دستانم عشق می چکد .
نشانی از دریا اگر خواستید:
- مهربان ترین انسان روی زمین
- ...
تقصیر هیچ کس نیست. مشکل دقیقا از خود من است. نباید توقع داشته باشم که کسی مرا درک کند. باید رفت و مرد. صبر من گاه به انتها می رسد.
خدایا انگاه که سینه حقیرم تاب نمی اورد و عنان از کف می دهد و نا فرمانیت می کنم، مرا ببخش.
خدایا خودت می دانی که در دلم چه می گذرد. خدایا به حق فاطمه(س) و به حق ان لحظه ی میان در و دیوار، سینه ای فراخ و ذهنی هوشیار و اراده ای قوی به من عطا کن. تا در کشاکش زندگی شرمسارت نگردم و دل نازنین حجتت را میازارم.
خدایا یاد و خاطرت را لحظه ای از من نگیر. و محبت ولی ات را روز افزون بر قلبم بتابان. خدایا لحظه ای از لحظه ای مرا به حال خود وا مگذار. و یاری ام کن تا همانگونه باشم که تو دوست داری.
خدایا قلب پدر و مادرم را از من رازی گردان تا قلب امامم نیز از من رازی باشد.
خدایا به خاطر تمام نعمت های بی شماری که به من عطا فرمودی تو را شکر می گویم. و به خاطر تمام نا شکری هایی که کرده ام بخشش را از کرمت التماس می کنم.
ای خدا ای تنها پناهم یاری ام کن که جز تو یاوری ندارم.
خدایا حرف هایم با تو پایانی ندارند. تو بیش از من بر خودم اگاهی پس مرا دریاب و از غیر خودت بی نیازم گردان.
خدایا انچه در دل دارم و رخصت نوشتن ندارم و تو نیک از ان اگاهی را به ما عطا کن که تو یگانه عطا کننده ای.
خدا یا غرور و خود پسندی را از من دور کن. خدایا از شر تکبر، نفسم و شیطان و کل مخلوقاتت به تو پناه می برم که تو یگانه پناه دهنده ای و بالاتر از تو قدرتی نیست و علمت بر همه چیز احاطه دارد.
خدایا... ای خدای الرحمن و الرحیم نعمت بی منتهایت را بر ما اشکار گردان و در ظهور مولای ما تعجیل فرما و موانع ظهور را به قدرت و حکمتت از میان بردار و ما را از یاران ایشان قرار ده.
امین یا رب العالمین
تصمیم های بیهوده! اتفاقات پیچیده! مرا سخت سردرگم کرده اند! هرگاه که از کنج سقف اتاقم به خود نگریسته ام موجود غریبی را دیده ام و پس از ان سخت افسرده گشته ام. گذشته و حال نوید بخش های خوبی نیستند. شرایط و دولت و تمام انچه توان تغیر دادن شان را ندارم نیز بشارتی که نمیدهند هیچ، چون غل و زنجیر هایی بر پا و گردنم داغ عقب گرد می نهند! در گذر زمان تنها یک چیز مرا به سوی اینده پیش کشانده: " تمام این سختی ها تورا سخت می سازند . پیروزی با توست" و بس.
یا صاحب الزمان یاری ام کنید.
یا باب الله و دیان دینه امیدی جز شما ندارم.
پدری جز شما ندارم.
و انتظارم از کرم شما کم نیست.
نه اینکه شمارا به خاطر خودم می خواهم. جز شما کسی ندارم که از او چیزی بخواهم. جز شما پناهی ندارم. امید و دست اویزی ندارم. رهایم نکنید.
خدایا به حق دلسوخته ترین مادر دنیا، سینه ی زخمی حسین را به ظهور حجتت مرحم باش...
در برنامهی قبلی اینسو و آنسوی متن رادیو زمانه وقتی مبحث اروتیسم در ادبیات را مطرح کردم، شاعر بزرگ ما، یدالله رویایی در نامهای به من نوشت:
«عباس عزیز،
بیا عضوجنسی را از میل جنسی حذف کنیم. بیا میل جنسی را از عضو جنسی برداریم. نمیشود. به هر حال یکی از این دو همیشه در حجاب میماند. میگویی چه بهتر، با میل ِجنسی باید مؤدب بود.
ولی آخر تا من بخواهم با این محجوب مؤدب بمانم، تمام اعضای بدن من عضو جنسی میشوند، و برمیخیزند؛ از لثهها تا زانوها، و حرمت ِحجاب میشکنند.
من فکر میکنم که تو محجوب را بهخاطر کشف ِ آن است که دوست داری. و این را، برای سلطهی مردانه و نمایش آن احتیاج داری: من کشف ِمحجوب میکنم، پس هستم. میخواهی ادارهی بستر با تو باشد. و این چیزی جز اگوییسم، خودخواهی، خودارضایی، و خودارضاعی، نیست. ما باید غرورهامان را جای دیگری پیاده کنیم، نه روی کون و کفل زنهامان(و یا مردهامان؟) که چشم و گوش بسته بیایند و در «درهی عظیم ِ بین اروتیک و پورنو از خجالت آب شوند و صورتشان گل بیندازد» تا تو فاصلهی آن دره را «یک تار مو» کنی و، فاتح شوی.
نه عباس، غرور ِجنسی کثیف است. کثیفتر از غرور ملی.
میخواهی برای «تصویر زیبای زندگی انسان» بنویسی؟ میخواهی بنویسی؟ برای اینکه بنویسی اول باید بلد باشی تعجب کنی. و انسان، تنها برهنه که میشود عجیب میشود.
تن ِبرهنه اما، از ما پوشیده ماند. و آنچه در ما بود، بر ما حجاب شد. ما در میان ِ ممنوع ماندیم، ما از میان ممنوع گذشتیم. و آنچه دوست داشتیم نداشتیم. به همین جهتهاست که ما فروید نداریم، یونگ نداریم، ولی هُجویری، تا دلت بخواهد. از ری تا قم، امروز اگر سگ را بزنی هجویری میریند.
تا وقت دیگر قربانت».
برایش نوشتم:
رویای من!
بیا عضو جنسی را بچسبانیم به پیشانیمان. چه میشود؟ شاید به نقل از رمان "فریدون سه پسر داشت" اینجور شود: «تو فکر میکنی وقتی آلت تناسلی آدم جای مغزش بخواهد فرمان بدهد، چه اتفاقی میافتد. مذکرش میخواهد دنیا را پاره کند و مؤنثش میخواهد همهی دنیا را بکشد وسط لنگش. یا مثلاً مشت آدم مغز آدم باشد، خب معلوم است، میخواهد به هر جا یا هر چیزی که فرود میآید، فرو بریزد و خودش را اثبات کند...»
بیا صورت را بپوشانیم، و عضو جنسی را نمایان کنیم. چه میشود؟ نمی شود رویای من! عشقبازی و همخوابگی و سکس همهی زندگی نیست، بخشی از زندگی است. در داستان و رمان هم میتواند بخشی از ادبیات باشد، اما زیباییاش یا زشتیاش - بسته به نیاز هنرمند - اهمیت دارد. بی رویه مصرف کردن هر چیزی بد است.
هر چه فکر میکنم نمیفهمم چرا «غرور جنسی کثیف است، کثیفتر از غرور ملی»؟ پس غرور تمیز کدام است؟
من البته از غرور جنسی در رختخواب حرف نمیزنم که تنم برای من مقدس است و نمیگذارم هر کسی دستمالیاش کند، من از میدان ادبیات حرف میزنم، و اینکه آیا میتوان با عضو جنسی جولان داد؟ و تا کجا؟
درباره عشق هم به عنوان یک تم پیش برنده در داستان و رمان حرف زدهام، اما اگر با عشق رمانت را شروع کنی، در کمرکش آن چه میکنی؟ کمرش نمیشکند؟
در رمان عاشقانه بهتر است تم عشق را ببریم در کمرکش کار که راست بایستد و سر پا بماند، نه البته همچون عضو آن جنگجوی مولانا که از میان رانهای معشوقه برخاست، به میدان جنگ رفت، هزاران تن بکشت و راست برگشت میان همان بستر.
مولانا در بین چندین هزار بیت شعر، چیزهای بد هم دارد، حرفهای خوب هم بسیار دارد، هزل و هجو و لطیفه هم البته بسیار دارد، سعدی هم دارد، حافظ ندارد، و کسی به این خاطر بر دیگری تفوق ندارد، عبید هم که استاد لطیفه و هزل است میگوید: «فضیلت نطق که شرف انسان بدو منوط است به دو جنبه است. یکی جدّ و دیگری هزل. و رجحان جدّ بر هزل مستغنی است، و چنان که جدّ دائم موجب ملال میباشد، هزل دائم نیز استخفاف و کسر عِرض میشود، و قدما در این باب گفتهاند:جد همه سال جان مردم بخورد
هزل همه روزه آب مردم ببرد.»
آلت جنسی عضو مهمی است؟ اما همهی آدمی که نیست. در داستان و رمان هم حضور محدودی دارد. فقط فیلمهای پورنو است که جولانگاه آلت جنسی میشود، با نورپردازیهای حسابشده که ابعاد را جلوهای دیگر ببجشد.
بیا عضو جنسی را مهم نکنیم. نه از آن بترسیم، نه به آن بُعد و جلوهی ویژه ببخشیم. بیا مثل بقیهی عضوها ببینیمش، نه بر خلاف سنت تاریخ و فرهنگ بشری، که صورت را بپوشانیم و عضو را رها کنیم. این دستاورد بشر در درازای تاریخ است که تو عضو جنسیات را آنقدر نمیبینی که در همان لحظات عشقبازی به آن قناعت میکنی. اما اگر تمام روز ببینیاش چه می شود؟حالت به هم میخورد. تازه، آن یک مقدار ابهتش را هم از دست میدهد، بی صفت میشود. دیگر حتا به درد حواله دادن هم نمیخورد.
فکر نمیکنم آدم فقط با عضو جنسیاش به رختخواب عشقبازی برود. شاید در فاحشهخانهها چنین اتفاقی بیفتد که میافتد. برخی میروند پاچهی بزشان را میزنند توی گِل. اما در آغوش محبوب همهی عضوها به کاراست. و کار دل را دست میکند.
من عشقبازی را به خاطر کشف تن و روح محبوبم دوست دارم، وهر بار او را کشف میکنم. وگرنه عضو جنسی خودم برای خودم کشف نیست. شاید اگر آن عضو عقل میداشت، او بود که مرا کشف میکرد، حس تازهی مرا کشف میکرد.
پس این تن من است، دست هر کساش نمیدهم، این رمان من است، با عضو جنسی پردههای حریرش را نمیدرم.
راست میگویی «تن برهنه از ما پوشیده ماند»، اکثر مجسمههای شرق اندام ندارد، روح خیلی بزرگ دارد! اما در غرب آناتومی سالیان سال است که بر در و دیوار میدرخشد، "داود" میکل آنژ با عضو جنسیاش، به تمامی زیباست. اما حریری سفید بر نیم تنهی مسیح او را زیباتر از برهنهی مطلقش میکند، و همین، ابهت پیامبر را حفظ میکند. بقیهی آناتومیها، اندام زیبا دارد ولی از روح بزرگ خالی است.
بیا بپذیریم که در ادبیات عضو جنسی مهم نیست. چیزی که تو بتوانی مصنوعیاش را از سکس شاپ خریداری کنی چه اهمیتی دارد؟ حس و زیبایی عمل جنسی است که اهمیت دارد، و "عشقبازی" نام میگیرد.
راست میگویی «تن برهنه از ما پوشیده ماند» و ما در طراحی و نقاشی، آناتومی را کشف نکردیم. خب از تمدنش عقب بودیم. برهنه شدیم و بلد نبودیم از تن برهنه چه استفادهای بکنیم. اگر ما یونگ نداریم، دلیلش وجود هجویری نیست. اروپاییها، هم بدتر از این را داشتهاند، هم بهتر از آن را.
راستش آن سوی آزادی، - در نهایت آزادی - آیین وفاداری هم هست. من البته بلدم بنویسم: «وقتی آدم به یک نفر وفادار بماند، به دیگران خیانت کرده.» خب این جملهی یکی از شخصیتهای رمان «تماماً مخصوص» است. این جمله را مثلاً در سربازخانه و خوابگاه دانشجویی میتوان گفت و شنید، اما در خانه چی؟
نه، رویای من!
بستر عشقبازی سلطه ندارد. نه سلطهی زنانه، نه سلطهی مردانه. فقط در فاحشهخانه سلطه وجود دارد. من اهل فاحشهخانه نیستم و نمیتوانم به رفتار فیزیکی قناعت کنم یا حتا تن دهم. میدانی؟ تن فقط یک وسیله است برای عشقبازی. تن، خرج روح میشود.
اگر میبینی روشنفکران اروپایی حالا بعد از سالها به جبران مافات جنبش ۶۸ پرداختهاند، به بیرحمانهترین شکلی یک نهاد بشری را ویران کردهاند، و حالا هر چه زور میزنند نمیتوانند آبادش کنند.
هر چیزی فینفسه در خارج از ما وجود دارد که ما نمیتوانیم لزوماً آن را بشناسیم. با شناخت شهودی است که چیزی را کشف میکنیم و اگر آن را به معرفت بدل ساختیم، به ادراک بصری هم میرسیم.
پس میبینی که جهان تصوری بیش نیست. و این ماییم که جهان را خلق میکنیم. و به نظر تو عجیب نیست که بعد از چهل سال تازه دنبال مافات جنبش ۶۸ هروله میکنیم؟ سعی باطلی است، رویای من!
فکر نمیکنم هفتاد میلیون آلمانی یا فرانسوی، از هفتاد میلیون ایرانی، تجربههای بیشتری در روابط سکسی داشتهاند. در هوای نمور اینجا، نماد و نُمود است که بر در سکسشاپها روشن و خاموش میشود. راستش خورشید آنجا راست میتابد، و هنگام که خورشید میخوابد، مردمان آنجا چراغها را هم میکُشند که حسشان بیدار شود. میگویند لذتی در تاریکی هست که در روشنایی نیست!
نه. برای اروتیسم نمیتوان تعریف دقیق و روشن داد. فقط نویسنده باید خود را بشناسد، آنجا که عشق میورزد، غرور جنسیاش را دور بیندازد. آنجا که نویسنده است، قلمش را بردارد، و داستان زیبایی بنویسد. با عضو جنسی نمیتوان داستان خوب نوشت.
اروتیسم، "کردن" و یا تکرار عضو جنسی نیست. اروتیک حرکت دست روی دست هم هست، بوسیدن هم هست، دست لای موهای او بردن، یک باز و بسته شدن چادر، یک بوس برای او توی هوا فوت کردن، یک نگاه، یک لبخند و گل انداختن گونهها، و هزاران چیز قشنگ دیگر.
اروتیسم یعنی کشف زیبایی عاشقان، اروتیسم یعنی عاشقانه کشف کردن زیبایی. اگر ما یونگ نداریم، فروید نداریم، به خاطر تجربههای جنسی یا عدم آن نیست. ما در درازای تاریخ مستراح داشتهایم. و حالا هنوز هم بوگندویش را داریم. و اروپا تا یک قرن پیش مستراح نداشته، و حالا تمیز و مرتبش را دارد. اشکال "یونگ نداری و فروید نداری" از جای دیگری است.
بسیار چیزها هست که ما داریم و اینها ندارند، فقط باید یاد بگیریم که قدرش را بدانیم، و قدر بدانیم اگر یاد میگیریم.
اگر مخاطب من در این نوشته شما نبودی، باز هم فروغ فرخزاد و یداله رویایی و حافظ صورتهای مثالی من بودند که بگویم: اروپاییها نه فروغ فرخزاد دارند، نه یداله رویایی و نه حافظ.
لینکمطلب: http://www.radiozamaneh.org/maroufi/2007/03/post_3.html
یکی بود تو قصمون وفا نکرد.رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.یکی بود زندگیشو هوس سوزوند،آبروش رفت و دیگه اینجا نموند.یکی بود یکی نبود و یک پری، یک بغل عاشقیهای سرسری.یکی بود که طاقت گریه نداشت ،عاشق هوس شد و تنهام گذاشت
مرگ: به نظر قله ی نا امیدی است.
خانواده به چه معناست؟ کانون ارامش؟
مسلما برای من هرگز اینگونه نبوده.
خانواده تنها چیزی که به من بخشیده نفرت بوده و هست.
و همین نفرت به من عشق هم می دهد.
نفرت از زندگی کنونی. از روابط تیره. از دروغ. دورنگی. نفرت از بودن.
و عشق به زندگی در دنیای خیالی خودم. دنیایی که هیچ غریبه ای را به ان راه نمی دهم.
اری. سهم من از این دنیا فقط و فقط گوشه های خلوت ذهن اشفته ام است.
حیف که مرا با خیالم تنها نمی گذارند. راحتم بگذارید. از شما دل خوشی ندارم.
تو ای پدر! چقدر در حقم پدری کردی!!! از تو دلگیرم.
و تو مادر همیشه خسته و عصبی بودی! و اگر روزی دلتنگ می شدم و سفره ی دلم را برایت باز میکردم، پشیمانم میکردی.
و خواهری که فقط زمانی من را برادر خویش می دانستی که به پولم نیاز داشتی!
مدت هاست که به مرگ می اندیشم.
دیر زمانی است که رشته کوه های درد را با ناامیدی را در می نوردم و حس میکنم که دیگر زمان فتح قله هاست!
دنیای وحشتناکی است. باید مشکی بپوشم.
جریان هایی در حال اتفاق است که اگاهی از بعضی از انها ادم را به مرز جنون می برد:
" لژ" ها
"فراموسونر" ها
"استعمار نوین"
"ملتی بر علیه خودشان"
...
وازه هایی که در پیچ و خم عقل ناقصم لایی می کشند!
دوست(ها)ی شیعه که در عرض یک روز وهابی می شود(ند)!
و غربت پدری مهربان که روز به روز غریب تر میشود.
اندیشیدن به رسالت خویشتن در این گم گشتگی...
اگاهی که افزایش می یابد ممکن است مطالبی را که قبلا به سخره می گرفته ایم، باور کنیم!
یافتن رسالت حقیقی خویشتن در این دنیا، گران بها ترین گنج است!
یا صاحب الزمان هزار بار دلت نازنینت را شکسته ام و دوباره به سویت امده ام و تو هر بار دستان مهربانت را از من دریغ نکرده ای...
حال که لطف بی دریغت را به من رسانده ای و من نالایق را از کرم خویش سهیم گردانیدی، یاری ام کن که تا اخرین لحظه ی عمر ناقابلم جان و مال و هستی ام را در راه خدمت به وجود مهربانت مصرف نمایم.
دیگه حال و حوصله ی جملات ادبی را ندارم. اصلا وقتی که دیگه دلی نباشه غم چه معنی میده؟! پس چرا من غمگینم؟
اندکی فکر می کنم: فهمیدم: علتش بی کسی است: من هیچ دوستی ندارم. حتی یکی!
پشتم می لرزد! بغضم نمیشکند که بارم را کم کند. او نیز در این بی کسی پشت به من کرده!
به خود امید میدهم: پایان شب سیه سپید است!
اما غافل از انکه در این کره ی خاکی 1000 سال شب است و هزار سال روز! و من در صده ی پنجم شب هبوط کرده ام => پس عمر ما کفاف طلوع را نمی دهد!
زندگی همین است: تاریکی، گم گشتگی، بی کسی، و دست و پا زدن و دستگیره ای نجستن!
""" نه دستی از سر یاری"""
عهد بسته بودم که به این غربت سرا باز نگردم! اما نفیر بی کسی امانم نداد: امدم:
"تلنگر" حس حضورت ستاره بود در بی کسی من. ممنون.
فردا عصر دارم میرم خواستگاری کسی که تا حالا ندیدمش
به روش کاملا سنتی
اما ته دلم از ازدواج می ترسم. یعنی از مشکلات بعدش.
توکل به خودت یا صاحب الزمان
تو که منو میشناختی و به حرم سرای دلم پا گذاشتی و رازم را بر سر زبان ها انداختی. می شناسمت. و قسم به تمام نوشته هایی که با خون دل نوشتم و با حسرت حذف کردم، قسم به تمام دوستان خوبی که در این دنیای ازاد داشتم. قسم به کوچکترین ازادی ای که از من ربودی، هرگز نمی بخشمت.
suspension
تعطیل شد
در این دنیای مجازی پناهگاهی یافته بودم و دوستانی غریب که از نهان دل های هم خبر داشتیم. اما افسوس کا پای دوست نمایان دنیای واقعی به اینجا باز شد و اسرار دل بر سر زبانها رفت!
ناچار با دوستان خوب وداع می کنم و دلتنگی هایم را در غربتی دیگر این بار تنها برای خودم خواهم نوشت.
خدا نگهدار.
روزی که دلم پیش دلت بود گرو دستان مرا سخت فشردی که نرو روزی که دلت با دیگری مجنون شد کفشان مرا جفت نمودی که برو در این رسم زمانه و انسان ها حیرانم...؟!؟!؟! منبع:http://www.baranlovely2004.blogfa.com/
عسل: کلمه ی تداعی کننده اوج لذت و زیبایی
اما موضوعی که در این باره فراموش شده "عطش" است.
اصولا هرچه عطش از لحاظ زمانی، مکانی و احساسی عمیق تر و بیشتر باشد انسان به معنای واقعی لذت و کلمه عسل نزدیکتر می گردد.
در ماه رمضان انسان می تواند لحظه به لحظه به معنای واقعی کلمه ی "عسل" نزدیکتر گردد.
هم از بعد جسمانی و شهوانی و هم از بعد روحی و معنوی...
بنابر این ماه رمضان بهترین ماه سال و ماه عسل است.
باشد که به پاس این همه عسل
"دوست" را بیشتر دوست داشته باشیم
1: شاید این جمعه بیاید... شاید...
2: سحر زیبا بود
1: دیشب نمازم قضا شد. نکند از من دلگیر باشد...
2:دوستش داشتم اما دوستم نداشت
1: اقا به خدا ترسم این نیست که عذابم کنی، ترسم اینه که برای من گریه کنی ...
2: چرا سحر به من خیانت کرد؟
1: من در برابر این همه نعمت و محبت او چه کرده ام؟
2: یادش به ویرانگاهم می برد
1: وجودش، نگاهش ، و حتی یادش "حبل من الله" است خود خوشبختی است
2: ...
1:...
من: خسته ام ... بسیار خسته ...
دیشب توی جشن بابام (امام زمانم(عج)) بودم.با یه حال غریبی رفتم اونجا دیگه هیچ کسی را نداشتم. از طرفی اونقدر گناه و رو سیاهی داشتم اونقدر دل حضرت رو شکسته بودم که کاملا نا امید و شرمنده بودم. توی همون حال پیش خودم یه نیت کردم و به اقا گفتم اگه هنوزم این بچه رو سیاه را دوست داری اگه اجازه برگشت بهم میدین بهم نشون بدین. و چند ساعتی گذشت و من از اون حال و هوا بیرون اومده بودم. دیگه اخر های جشن بود که یک اتفاق افتاد! یک معجزه! برای من! چند تا از دوستام تعجب کرده بودن. می گفتن چجوری؟ چی شد؟ مگه ممکنه؟ اما من می دونستم چی شده. خیلی سخت بود که جلو بغضم رو بگیرم. اما وقتی اومدم خونه یه دل سیر گریه کردم. بابا دیگه می شم نوکر خودت. من می دونم چقدر دلت را شکستم و چقدر ازارت دادم اما تو... چقدر زیبا به من نگاه کردی و منو بخشیدی و بهم گفتی بیا ...
بابا ... دوستتون دارم. بابا توفیق خدمتتون را از من نگیرین...
بابای مهربانم من دیگه تنها نیستم. دیگه دلم مال شماست. ممنونم که اینقدر به من لطف کردین.
بابا وقتی به این معجزه به این نزدیکیتون به قلبم به گذشتتون و مهربونیتون فکر می کنم می شم کوه شرمندگی بابا کاش می دونستم در مقابل این همه خوبی چکار باید بکنم
بابا هنوزم خیلی اشک میریزم اما فقط برای شما به عشق شما... بابا
آنچنان زار بگریم....
آنچنان زار بگریم....
بگریم.... بگریم... بگریم...
که بمیرم
Cashback
سحر،اولین دوست دختر واقعی من
اولین جدایی واقعی من
درست داره روبروم اتفاق می افته
من هرگز فکر نمیکردم که مثل تصادف ماشین اتفاق بیافته
من ترمز هارو محکم فشار دادم
و دارم سر می خورم به طرف یک احساس عاطفی
پس اینها همش تقصیز من بود؟
من، محمد
خنده داره که توی همچین وضعی چی از ذهنت میگذره.
سه سال با هم بودیم
قول هایی که دادیم
زمان هایی که با خانوادش بودم
چیز هایی که با هم خریده بودیم
امروز با من هست و میگه که عاشقمه
و هفته دیکه اون با یکی دیگست
شاید به اون هم همینو می گفت
بنابر این آیا اون واقعا دوستم داشت؟
به هر حال عشق چیه؟
آیا واقعا زود گذره؟
آیا اون منو فروخت؟
پس برای چی ترکم کرد؟
این قضیه تمام شده...
سحر همیشه فکر اینه که یک دوست پسر بهتر پیدا کنه
من فقط فکر می کنم که نتونستم اونو خوشحال کنم
اما مهدی چطور شماره سحر را پیدا کرد؟
این نکته خوبی بود!
من بدتر از اونو تصور می کردم
نمی خوام دربارش فکر کنم
سوال قدیمی
عشق چیه؟
....
این ها تشویش های هر قلب شکست خورده در عشق هستند.
که در دیالوگ های ابتدایی فیلم cashbach امده اند.
دیدن این فیلم زیبا رو به همه پیشنهاد می کنم. به من که خیلی کمک کرد
وقتی به سرنوشتم نگاه کردم باز همین جمله در ذهنم امد: چه سرنوشت متفاوتی!!! نمی توان گفت تقدیر وجود ندارد... اما ما هم وجود داریم...
و باز این جمله ی خودم را می نویسم که حس می کنم زیباترین جمله ی دنیاست! وشاید همان جمله ای که وقتی خلق شدم خدا به فرشته هایش گفت:
تنهایی خرخره ام را سخت می فشارد! سرنوشت متفاوتم گاه به انجماد هلاکتم می رساند و گاه گداخته بر سرم پتک می کوبد...
اری" گداخته و بر سرم پتک می کوبد" و اینگونه می خواهد که از من مردی بسازد توانمند با ریشه های قوی!
به خود امید میدهم:
90% افراد موفق خودساخته بوده اند و گاه بیش از تو نیز پتک خورده اند و گداخته اند! پس به لطف خدا امیدوار باش که اگر دوستت نمیداشت اینگونه نمی گداختد. شاید سرنوشت من متفاوت است به این دلیل که قرار است فردی بسیار متفاوت باشم!!!
سحر توی زندگیم هیچکس به اندازه ی تو دلم را نشکوند.
اما هنوزم دوستت دارم. می دونم خیلی خرم. اما نمیدونم چطوری از قلبم بیرونت کنم...
شاید دیوانه خطابم کنید یا شاید مرا یک بزدل بدانید که فرار را ترجیح می دهد
اما انچه که مدتیست ذهنم را سخت مشغول کرده واژه ی زیبای خود کشی است
کاش زودتر می مردم . از انان که خود را دوست می نامند بیزارم. از خودم نیز.
امروز از کسی حرفی را شنیدم: "دختر ها، دخترند اما جنده صفت شده اند" و من در تکمیل سخنش گفتم: پسر ها نیز...
اکنون اندکی اندیشه کردم حال می دانم غزال چرا رفت. دلیل رفتن سحر را نیز می دانم:
ان ها برای ارضای غرایز خود، خویشتن را از دست دادند، اما من کسی نبودم که به هر دلیل حاضر بشم از وجود یک دختر نامحرم استفاده کنم. به نظر من قداست عشق با شهوت قابل امیزش نیست مگر پس از ازدواج. و من، دوست دخترم را خیلی دوست داشتم اما ارضایش نکردم و او مرا ترک کرد.
و فهمیدم معنای جمله ی"من بدم. تو خوبی.لیاقتت را ندارم" در واقع این است: "من به کسی نیاز دارم که بکنتم و شهوتم را اروم کنه. تو به درد من نمیخوری اخه خیلی گاگولی"
ولی من عاشق عشق بازی ام نه سکس! عاشق عاشق شدنم! می دونم با همه فرق دارم ...
اما امیدوارم یک روز وفاداری را پیدا کنم مثل خودم. که اگر بدانم پیدا نمی کنم برای مرگ تعلل نمی کنم.
تنهایی خرخره ام را سخت می فشارد! سرنوشت متفاوتم گاه به انجماد هلاکتم می رساند و گاه گداخته بر سرم پتک می کوبد...
چون این جمله ی خودمو خیلی دوست دارم. دوباره می گمش........
این عکس کسی هست که سه سال به پاش سوختم. با تمام وجودم دوستش داشتمو به من میگفت که نجیب ترین دختر دنیاست. تمام مدت با افراد دیگر هم بود . راستی این عکسشو از اینترنت گرفتم!!!
اسلام علیک یا صاحب الزمان
اقای من میدانم که انسانی کثیف و گنه کارم و میدانم لیاقت این را ندارم که شمارا اقای خود بدانم و نام مقدستان را در این صفحه الوده زندگیم بیاورم. اما جسارت من را به بزرگی خویش ببخشید. چرا که هر اندازه هم که بد باشم باز در نهان دلم شمارا دوست می دارم. اقا جان، من همیشه از زندگی خسته و از گناه کمر شکسته ام! اما انقدر پست هستم که نتوانم نفس سرکشم را مهار کنم و همراه با او به سوی ویرانگی ها و نابودی میروم. در حالی که عشق شما را چون خاطره ای و ارزویی دست نیافتنی در رویاهایم می پرورانم...!
پس اگر در دل نوشته هایم نمیتوانم نام مقدستان را حذف کنم و توان ان را نیز ندارم که تمام دلم را برایتان تراش دهم و صیغل بخشم. گناهم را ببخشید.
محمد کولی دیوانه
درست نقطه عطف زندگیم. جایی که هر جوانی اینده اش را رقم میزند. (منظورم سال کنکور است)
مادرم(!) مرا از خانه بیرون کرد!
و نوحوانی 18 ساله با دلی که باری 100 ساله داشت در خیابان ها شروع به پرسه کرد:
به هر جا می رسید یک جمله تکراری را می پرسید: ببخشید اقا به شاگرد یا کارگر نیاز ندارید؟
حال ان روزم توصیف نشدنی است... بالاخره توی یک کافی شاپ مشغول شستن ظرف ها شدم. و این در حالی بود که هم سن های من توی کلاس کنکور بودن. از پدرم هم هرگز خیری ندیدم. اصلا هرگز از او چیزی ندیدم...
و روزها گذشتند... و من تنها بودم... و جز خدا هیچ کس نبود و به لطف او پس از 4 سال از خود صاحب مغازه و شرکت و کار شدم.
درامدم بد نبود کمک خرج خانواده هم بودم (اینگونه مرا دوست داشتند!!!) یک سالی احساس می کردم مادر داشتن چه لذتی دارد. اما هرگز خوبی ها ادامه نمیابد. این قانون است! پدرم ورشکست شد و به پیشنهاد من در کارهای مغازه به کمکم(!) امد. نیتم خیر بود و به لطف بی دریغ خدا امیدوار بودم. پس از چند ماهی که پدرم به کار اشنا شد تصمیم گرفتم که مسئولیتم را کاهش بدم و به ادامه تحصیلم بپردازم. اما دوری از کار همانا و از دست دادنش همان و دوباره بی کسی و شکستگی ...
دوباره با خنجری که از پشت بر قلبم خورده و این بار دارد فلجم می کند باز از خانه رانده شدم...
و این وبلاگ بی خواننده تنها دوست من است که قلبم را با انگشتانم بر روی کی برد خیسش می فشارم تا بلکه اندک مرحمی باشد!
اری درد درست همان چیزیست که باید به ان خو کنم.
سال ها پیش وقتی فکر می کردم که خانه و خانواده ای ندارم، کسی در قلبم فریاد میزد که خانه ات ایران و خانواده ات هموطانت هستند. اما امروز که دلم از غربت و بی کسی ام می گیرد میدانم که دیگر کشوری هم ندارم...
راستی چرا اینقدر تنهایی؟ بی کسی به غایت رسیده ام را همدردی نیست.
شاید من هم اگر مادری داشتم بهتر از برگ درخت یا دوستانی بهتر از اب روان، بی شک سهراب می شدم!!!
اما با این همه غربت و بی کسی باز هم خدارا شکر که رییس جمهور نشدم!
دنیای غریبی است. همه می گویند دلسوز ترین افراد به هرکس پدر و مادرش هستند(!) ما که ندیدیم جز شر! شما اگر مثل سهراب دیدید، خوش به سعادتتان.
ناشکر و فرزند ناخلف نیستم شاید روزی برایتان گفتم سرگذشتم را تا خودتان قضاوت کنید
تن فروشی کاریه که عادت شده برای تمام دختر های ایرانی: شارژ میگیرند و بدن خود را می فروشند! چه بر سرمان آمده؟
نمی خواد زیاد دور برید! چقدر با این دختر ها فاصله دارید؟ چند نفر از کسانی که می شناسیم یا هر روز میبینیم این کار برایشان عادی شده؟
برادرم
خواهرم
بترسیم
کدوم بهتره؟ خیلی سخته که بخوای از هر چی که دلت می خواد بگذری...
از طرفی نمیشه هم دنبال نفست بری هم دنبال خدا
مسئله سر اراده هست: اونقدر قدرت داری که نفست را زیر پا له کنی؟ می تونی برنده ی میدان باشی؟ می تونی فریب خودت رو نخوری؟
وای از این زمین و زمینی ها... وقتی می فهمی به جایی اومدی که بزرگترین دشمنت خودتی!!! بزرگترین دوستت هم خودتی! در واقع تو در جایی قرار داری بین "خود دوستت" و " خود دشمنت" و دقیقا همینجاست که تو ساخته می شوی. و همین جاست که اگر همیشه بخوای انتخاب درست داشته باشی همیشه در شکستت پریشانی و در پیروزی ارامش داری! و من عمریست که پریشان حالم! گاه می اندیشم پریشانی هایم را پایانی نیست!!!
چند تا موضوع هست که باید درستش کنم
دوستان این وبلگ فقط یک دفتر یادداشت شخصی است.
لطفا در بخش نظر ها ادرس وبلاگتون، تبلیغات، یا مطالبی از این قبیل را قرار ندهید!
بخش نظرات فقط مخصوص نظر دادن در مورد مطالب این وبلاگ هست. همین.
وقتی به این سیاره خاکی میای هر روز و هر لحظه داری امتحان پس میدی! همیشه سر دوراهی هستی... و بعضی وقت ها انتخاب چقدر سخته!
وقتی که نمی خوای به کسی نه بگی
وقتی که دل نمیشکنی اما میشکننت!
راستی چندتا چک دارم که پاس نشده! یکیشون گفته شنبه فرم می زنه!
اینم از بازار خراب ما. برام دعا کنید.
نمیدونم چرا بعضی وقت ها همه چیز با هم گره می خوره؟ انگار یه چیزی وجود داره که داره همه ی درهارو به روت می بنده! اما می دونم که یه جای کار می لنگه! کاش کسی بود که بهمون می گفت مشکل از کجاست. من واقعا گیج شدم...
توی این بازار خراب چند تا مشتری خوب داشتم که می تونستن زندگیمو تغیر بدن، اما چی شد: یکی از اونها تصادف کرد و الان تو بیمارستانه! یکی چاه آبش ریزش کرد و لوله 10 اینچش مسدود شد و پمپش سوخت!!!
یکی بیماری به گاوهاش زد و همه مردن!!!
عجب!!! به نظر شما مشکل از چیه؟ چه گناهی کردم که داره اینجوری میشه؟
وقتی که یک مرد یک مرد که مردانه زیسته انچنان خنجر می خورد که نفسش بند می آید و تمام اندامش به لرزه می افته و هق هق می کنه...
اون مرد منم
اما دیگه از مرد بودن خستم
می خوام نامرد باشم
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجهء تقدیر می شود گاهی
صدای زمزمهء عاشقانه آزادی
فغان و نالهء شبگیر می شود گاهی
نگاهِ مردم بیگانه در دل غربت
به چَشمِ خستهء من تیر می شود گاهی
مبر ز موی سپیدمگمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دمِ شمشیر می شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی
به سوی خویش مرا می کشد چه خون و چه خاک
محبّت است که زنجیر می شود گاهی
** من گمان میکردم دوستی همچون سروی سبز،چهار فصلش همه آراستگی ست،من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست،من چه میدانستم سبزه می پژمرد از بی آبی،سبزه یخ میزند از سردی دی،من چه میدانستم دل هر کس دل نیست،قلبها ز آهن و سنگ، قلبها بی خبر ازعاطفه اند **
hamishe to badtarin sharayet dorost tarin karo kon na rahat tarin
اگه رفیق فابریکت که خداییش همه جوره هواشو داشتی و هیچ وقت هیچی براش کم نذاشتی
اگه اون کسی که 100 بار بهت دروغ گفته و تو هر با بهش گفتی: " رفیق من خیلی می خوامت، تورو خدا با دروغات خودتو از من نگیر. رفیق حد اقل اگه دروغ میگی بهم اخه لا کردار دیگه بعدش سوتی نده!"
بازم هم برای بار 101 ام سوتی بده! تو چیکار می کنی؟
بازم بهش می گی رفیق؟
می دونی؟ من اینبار بهش گفتم نارفیق. بهش گفتم خیلی بی مرامی
و اون به من گفت: تو زیادی سخت میگیری. حالا مگه چی شده؟ موضوع مهمی نبوده!
حقیقت چیری نیست که وجود داشته باشد.
انقدر دروغ وجود دارد
انقدر حقیقت هایی که بر پایه دروغ ساخته شده اند
و انقدر حقیقت های نیمه کاره که از صد دروغ بدترند
انهایی که چنان محکم دروغ های شاخ دار می گویند که گویی خودشان عین حق هستند!
و دقیقا انجا که به صداقت کسی ایمان می اوری، درست در همان لحظه است که کائنات قدرت نمایی میکنند و تو به اشتباه غمناک خود پی میبری.
پدرم به من اموخت که دروغ نگویم. و مادرم به من یاد داد که برای حق باید جان داد. و باور دینی من این بود که "همه خوبند. مگر اینکه خلاف ان ثابت شود."
و من شاد و مسرور از این دنیای زیبا ، به میان مردم رفتم به میان هموطنانم. و همیشه سود دیگران را به سود خود ارجح دانستم که مبادا خاطری از من ازرده شود.
و انقدر فریب خوردم و از نیت پاکم سو استفاده شد که من هم مثل خودشان شدم. حال میدانم که:
هرگز نباید راست بگویم، دروغ و نیرنگ رمز زندگی و بقا هستند، همه ی انسان ها بد هستند و هیچ کس بی دلیل خوبی نمیکند مگر برای سو استفاده ی شخصی خود، حال باور دارم که در این زمین تنها ی تنها هستم و باور دارم که اعتماد کردن به معنای شکست خوردن است. می دانم که باید رفت. و همچون کرگدن تنها باید رفت
قدیم به تمام کرگدن ها و دم جنبانک های دنیا
دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد. لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند. یکی باید حشره های تو را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت است. همه به من می گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست خوبم، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست
کرگدن گفت: ولی من که قلب ندارم، من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو، کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم.
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی. ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو حتماً یک قلب نازک داری، چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی، به جای اینکه لگدش کنی، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق شود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی. . . بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید! اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه، اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری. یعنی احساس رضایت می کنی، اما دوست داشتن از این مهم تر است
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست. هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش برمی داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.
کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیش تر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد، اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم. همان قلب نازکم را که می گفتی! اما قلبم از چشمم افتاد. حالا چه کار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلب های نازک داری.
کرگدن گفت: راستی، اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنباکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد، یعنی چه؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند!
کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید. اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم، حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد؟! بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.
او دیگر عاشق شده بود .
کرگدن :
موجودیست زشت ، بد قواره ، سنگین وزن و تا حدودی غیر بهداشتی، ناخوشایند و تنها
تقریبا درون جنگل ، کرگدن های تنها نه دوست دارند و نه دشمن
آنها با شاخ نا کارآمدی که روی دماغ خود دارند نه اهل شکارند و نه گوشت می خورند و نه اصلا اهل اعتنا به زنده و مرده حیواناتند.
آنها تنهای تنها و مایوس و دلتنگ علفهای هرز جنگل را می خورند و به پرندگان کوچک اجازه می دهند تا بر گرده ضخیمشان بیاسایند و پشه های موذی را شکار کنند. کرگدنها این قدیمی ترین موجودات زمین ، این بازماندگان عهد دایناسورها صبورانه جنگلها را در می نوردند و غمگین و دلتنگ از پشت این شاخ زشت به افق دور دست خیره می شوند بلکه انتظار به سر آید و غروب به تاخیر افتاده عهدشان ، دشت را خون رنگ کند...
سخنم تلخ و شاعرانه شد. منظورم اینست که کرگدنها موجوداتی هستند که باید سالها پیش، اندکی پس از دایناسورها زحمت خود را کم می کردند و امروز ما نباید با چیزی جز نام و فسیل کمیاب آنها مواجه میشدیم
اما کرگدنهای غریب و زشت و بی کس ، وجود دارند...
بازگشت کرگدن ، هفته نامه مهر ، شماره197 ، سید علی میر فتاح
کرگدن را دیده ای که چه تنها سفر می کند
و او را دیده ای که چه بی کس می زید
و چه مردانه سختیها را به جان می خرد و دم بر نمی آورد
کرگدن را دیده ای که...
اصلا کرگدن دیده ای؟؟؟!!!
آیا زندگی نفرت انگیز ماشینی عصر الکترونیک به تو اجازه داده است
تنها سفر کردن کرگدن را ببینی؟
"چه راحت آزرده می شویم
به جرم خود بودن"
آری...
باید تا می شود تنها بود گاهی
تا بتوان خود بودن را آزمود .
تا بتوان...
دیگر چراغ اتاقم چشمک نمی زند
پدرم آن را از جای در آورد و به عدم فرستاد
او که کارش همیشه پرتو دهی بود و نابودی ظلمت
سرانجام لبان شاهد نیستی را بوسید
پس وای به حال ما که جز ظلمت و درد چیزی نپراکنده ایم.
فقط در یک ماه:
--شاگردم از مغازه دزدی کرد و من به مرز ورشکستگی رسیدم
--زید فابریکم نامرد از اب در اومد و حسابی ریختم به هم
--گوشی آیفونم که تاره 800 تومن خریده بودمش از دستم افتاد و ماشین از روش رد شد ...
--از شهرداری و ... و هزار کوفت زهر مار دیگه اومدن که مغازمو پلمب کنن
و جالب اینکه همه ی اینها فقط از 15 اسفند تا امروز بوده (8 فروردین)
عجب عیدی داشتم امسال!!!