-
کیر
دوشنبه 30 آذرماه سال 1388 00:47
بدترین شکل دلتنگی برای کسی، این است که در کنار او باشی و بدانی که به او نمی رسی! امروز با چشمانی اشک بار خیابان ها را با حضور دسته های سینه زنی گذشتیم و در جایی نشستیم و کاپوچینوی امریکایی خوردیم که هیچ نشانی از محرم نبود... امشب بعد از نیمه شب که به خانه امدم فقط نشان از ستون هایی بود که از باسن مبارک وارد می شدند و...
-
حرمت
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 22:09
من که حرمت کس نشکستم و پرده ی کس ندریدم چرا بر رگ غیرتم تاختند و ... این درد دیگر گفتنی نیست ... مرگ هم چاره نیست. آخه خدا جونم قربونت برم این یکی دیگر کمرم را شکست. چه کار داری میکنی با من؟ اونقدر بد که حتی نمی تونم بنویسمش... نمی دانم چرا این بار هق هق های بی صدایم تمام نمی شوند ... دانستن درد بزرگی است
-
کلنجار
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 00:25
باز هم همان احساس لعنتی به سراغم امد... گفت: از خودت بگذر، این بار هم فدا شو... سر کشیدم و فریاد زدم: پس من چی؟ تا کی از خود گذشتن و از جان مایه گذاشتن و سر انجام پشیمانی؟! گفت: تو خوب باش. دیگران هرچه می خواهند بکنند... می دانستم که نمی توانم به حرف هایش گوش نکنم و سرانجام هرچه میگفت، همان می کردم. گفتم: باشه. من خوب...
-
خلوت پاک
جمعه 20 آذرماه سال 1388 23:58
سه بار و با سه ادبیات بسیار زیبا و هر بار سه ساعت وقت گذاشتم و هر بار زیباتر از دفعه پیش ان لحظه های پاک را به تصویر کشیدم. و هر بار با اتفاقی نادر و ناگهانی تمام مطالب گم شد!!!! فهمیدم که: انقدر مقدسی که نباید بنویسمت. ان روز هم یک بعد از ظهر پنجشنبه پاییزی بود!!! یادم می ماند. پنجشنبه 19 اذر ماه 88
-
برهنگی
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1388 00:14
قول داده ام ادرس وبلاگم را به کسی که تازه وارد زندگی ام شده است بدهم. اما حس می کنم قرار است که تمام قد جلوی چشمانش عریان شوم و او تمام بدنم را قضاوت کند! و از این بسیار می ترسم... و بیشتر می ترسم چرا که فکر میکنم نه تمام بدنم که تک تک زوایای رمز الود وجودم، شخصیتم و روحم را نیز به کنکاش خواهد برد... چه کنم؟ با روح و...
-
تو غریب ترینی
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 23:34
همین که دعوتم کردی فهمیدم خیلی غریبی انقدر غریب که کثافتی چون من را به حساب اورده ای و شاید بیش از حد مهربان شرمساری ام را بپذیر جسارت تقاضای بخشش را ندارم اما ... اما تو را به اشک های مادرت تو را به غربت و تنهایی پدر مهربانت .... نمی گویم... که تو خود بهتر می دانی .... می دانی... اما تو را به خدا... نکند برایم اشک...
-
اینمنم؟!
جمعه 13 آذرماه سال 1388 00:47
-
یک رنگ
جمعه 13 آذرماه سال 1388 00:32
آنقدر خوب هستی که نتوانم بنویسمت پنجشنبه 12 آذر ماه 88 ساعت 13 تا 18
-
یک
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 23:36
یک دنیا یک خورشید یک روز سالهایم شب بود و شبم بی ستاره اسمان دلم سرخ شد و یخ ها جوشیدند تا که طلوع کردی در افتاب سوزانت چه کودکانه دنیای جدیدم را دویدم و نفس کشیدم و سرانجام ... زمین خوردم و سوختم و تو سوختنم را که دیدی رفتی چقدر غریبانه و چقدر زود غروب سر رسید وتو در شب گم شدی و من در شب جان می کنم
-
روانه
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 23:17
پا درهوا: 1:بلا تکلیف و سر در گم 2:در حال دادن سر به هوا: 1:حواس پرت و گیج 2:امیدوار و دعا گو هوا: نیاز هر نفس حوا: میلیارد میلیارد سال قفس درمانده وا مانده گیج بی نوا مایوس افسرده نادم پشیمان احساس گناه خطر عشق مرگ واژه باران اشک غربت شکر حمد نماز خودم سردرگم پریشان ندیم واهمه ترس ازلت احساس شوق مرگ...
-
باخت
یکشنبه 1 آذرماه سال 1388 23:55
به میل نیست به عمل هست و اونکه علمش بیش و عملش کمتر روزگارش در دوعالم سیاه تر... وای به حال من... وای... بارون اومد. اگر چه لایقش نبودیم و رحمانیتش بر ما بارید. شاید همونطور که این نفس ها که می ایند و میروند از سرم زیاده اند و رحمانیتش ما را تا اینجا کشانده... یادش به خیر، روزی دستان رحیمش لحظه هایم را ورق می زدند....
-
لب
جمعه 29 آبانماه سال 1388 09:25
بوی تعفن از لب ه های پنجره قلبم بیرون میزند و لب ه ی تیز گیوتین را روی گردنم حس می کنم یاد لب های شهوترانت افتادم با رژ لب صورتی و لب های شرمگاهت که یک بار از روی شلوار لمسشان کردم لب ه های احساست تار و پودم را شکافت و از نو بافت چشمانم را می بندم... تمام این لب ها و لب ه ها را می بوسم ... چشمانم را باز میکنم: لب انم...
-
مرامت
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388 21:58
باز هم به مرامت بی مرام خوش باشی
-
پریود ذهنی
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 22:53
گفت چی شده اینقدر ناامیدی؟ گفتم مخم پریود شده و قلبم هم وارونه کار می کنه. قهر کرد!
-
زنده + گائیدن
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 22:09
زندگی= زنده+گی حال اگر فرض کنیم "گی" مخفف "گاییدن" باشد انگاه داریم: زنده + گائیدن و با توجه به این که اخر زندگی مردن است داریم: زندگی= زنده بودن و گائیده شدن تا مردن یعنی همان سراسر سرگردانی و گم گشتگی و اوارگی و بی کسی یعنی گم کردن هدف و غرق شدن در روز مرگی یعنی زهر در کام و خنجر بر قلب خندیدن...
-
انسان موجودیست زندانی
جمعه 22 آبانماه سال 1388 12:20
همیشه به دنبال جایی می گشتم که رهایی از تمام درد ها در ان باشد! سرزمین رویاها! اما افسوس که این سرزمین هرگز وجود نداشته است! ححتی مرگ هم رهایی نیست! چه تلخ! هیچ راه گریزی نیست! ما محکوم به زندگی کردن هستیم. محکوم به بودن. ما زندانی هستیم. زندانی زنده بودن. اصلا بودن یعنی زندانی بودن. ما در دنیایی هستیم که تمام موجودات...
-
تخته
جمعه 22 آبانماه سال 1388 12:19
وقتی خودم وبلاگم را باز کردم و نوشته هاش را خوندم از نویسندش بدم اومد. برم گم و گور بشم. دوست دارم درش را تخته کنم. اما قبلش باید یه جوری از شر خودم خلاص بشم! دقیقا 5 سال پیش هم ارزوی مرگ را داشتم که یک روز امین به من گفت: " برای چی می خوای بمیری؟" گفتم:" قبل از هر چیز می خوام از دست خودم راحت بشم"...
-
پاییز زمستان اشک تنها عشق تب باران
جمعه 22 آبانماه سال 1388 11:44
من عاشق باد و بارون و طوفان و ابر و خزان و زیر باران تنها تا بی نهایت و تا صبح پیاده و بدون چتر راه رفتن هستم. و عاشق تمام لحظه هایی که اسمان میگیرد و میبارد. دیوانه ام می دانم. و متاسفانه چند سالی است که شیراز یه بارون درست و حسابی نیامده! بارونی که تا صبح بتونم همراه شرشرش خیابان های خلوت را تا صبح بگردم و بگریم و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آبانماه سال 1388 11:08
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش بیش از اندازه ات به پایت ریختم. خوب که نفهمیدی، چون دلم برای روزگار وصل تنگ شده.
-
بوسش هم کردی؟
جمعه 22 آبانماه سال 1388 10:58
دیشب تو اخرین حرف های دل من را شنیدی اگر خواستی التماس دستانم را بپذیر ، تا دست در دست هم به سوی زیبایی ها بدویم و اگر نه اگر حس می کنی نمی خواهی از سیاهی ها دل بکنی و برای ذره ذره مردن تصمیمت را گرفته ای دیگر کاری از من بر نمی اید. تو را به خودت می سپارم که حتی خدا را هم نداری. پ.ن: دیشب من احمق 12 تا 3 با تو حرف زدم...
-
در ان لحظه های سرشار از...
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1388 22:01
در ان لحظه های سرشار از احساس بود که پرسیدم: تعریفت از دوستی و دوست داشتن چیست؟ گفت: خب هیچی دیگه دو نفر یه مدت با هم خوش می گذرونن بعد هم میرن. گفتم: همین؟؟؟!!! گفت : "خب... اره... من فقط شادی هامو با تو قسمت می کنم و غم هام می مونه برای خودم، اما برای تو سنگ صبورم، همدم غم و شادی و نگرانی هات هستم. مرحم دردات...
-
گور بابای مردونگی، می خوام تا صبح گریه کنم
شنبه 16 آبانماه سال 1388 23:31
از غمی که تو چشماش بود تمام تنم لرزید داشت از من خدا حافظی می کرد اما برای سفری که برگشت نداشت تصمیمش را گرفته بود شاخه گلی را که خودم برایش گرفته بودم به سمتم گرفت و با لحنی مهربان و لبخندی زیبا گفت: اینو یادگاری از من داشته باش شاید اخرین دیدار باشه... بغضم شکست می دونستم توی فکرش چی می گذره نگاه ها مهم نبودند هق هق...
-
فقط خودت بخوان
جمعه 15 آبانماه سال 1388 12:40
مسافر ما برگشت اما این رفتن عجیب حکایتی است... بسیار دوستش می دارم همه چیز از یک بعد از ظهر شروع شد وقتی تماس های مکررم بی پاسخ ماند اخر شب تماس که گرفت انچنان زار می گریست که نتوانست سخن بگوید ... بعد از ظهر فردا چشمان زیبایش را که دیدم از اشک پر بود می خواست بغضش را پنهان کند می خواست من را خوشحال کند با اسرار من...
-
سوسک
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1388 00:02
سوسک... در یک لحظه غفلت ... پایش سر می خورد و ... ((در وان حمام گرفتار می شود))...
-
دم مارمولک
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 23:30
وقتی پسرک به فریب های زن دل می بازد روزها می گذرند و قلب پسرک با زن پیوند می خورد و روزی که زن می رود و پسرک نمی تواند باور کند تمام دنیایش فریب بوده ان روز پسرک به کمال دم جدا شده ی مارمولک می رسد. .......................................................................................................... پ.ن: به راستی...
-
مخمصه
سهشنبه 12 آبانماه سال 1388 20:55
کلاغ به کلاغ به بی کسی کلاغ که همه از او بیزارند و سوسک به مخمصه ی یک سوسک در وان حمام به تمنای یک مگس برای ادامه زندگی در تار عنکبوت و به لاشخور ها و کرکس ها به کفتار ها و به خوک به دم از بدن جدا شده ی مارمولک و به عشق به عشق که تو را به کشف تمام این ها وا می دارد و خود نمی فهمی ...
-
لمس
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 15:42
به احتمال زیاد دیوونه شدم. افسردگی شدید...! اونقدر عاشق این کیبردم شدم که لمس کردن دکمه هاش را از لمس کردن دست های لطیف و سفید دوست دختر خوشگلم بیشتر دوست دارم!!! چشم هام را میبندم دستهام را اروم روی کیبردم میکشم... همه منظم و یک شکل هستند... به فاصله های برابر... انگشتانم شروع میکنند و با ریتمی خاص تمام احساسم را به...
-
بی پناهی
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 15:22
وقتی که کوه گرفتاری میریزه روی سرت و مسئولیتت روز به روز بیشتر میشه. تو در به در دنبال یک دستگیره و یه پناه گاه می گردی. دنبال جایی که بتونی بهش تکیه کنی. ولی هیچ چیزی پیدا نمیکنی. هیچ کسی نیست. حتی یک دوست که پناه درد دل هات باشه. عجب حس سنگینی است این بی پناهی و بی کسی. تنها دل خوشی من توی زندگیم همین وبلاگ هست و 4...
-
ببخشید
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 15:17
ببخشید ولی دارم به fuck عظما میرم. یعنی دهنم سرویس شده.
-
رفتی؟
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 14:40
پدر جان رفتی و این بغض را به من هدیه کردی؟ راستی پدر فکر نمیکنی برایم زود بود؟ گاه می ترسم که زیر این بار تاب نیاورم و چون تو راه فرار را برگزینم. به تو حق می دهم. 25 سال این بار را به دوش کشیدی و خم به ابرو نیاوردی. دیگر زمان اندکی ارامش بود. اکنون که بغض لححظه ای از لحظه ای رهایم نمیکند می دانم چرا رفتی. سفر به...