همه دنیارو بگردی مث من پیدا نمیکنی. ولی تو عشق نمی خواستی. فرند ویت بنفیت می خواستی. من دیر فهمیدم. نباید ازت انتظار میداشتم. چیزی که داغونم کرد انتظارات خودمه
فکر میکردم میفهمی صداقت چیه. برای خودم متاسفم.
بد کردی
بد کردم
همه چی خرتب شد
چقدر تلاش کردم برا ساختنش
یه لحظه
همش به فاک رفت
یه قصر ساختیم رو یخ دریاچه
همشو خراب کردی
دروغت
که نمیفهمم چرا
بیچارگی من که خوب میفهمم چرا
بغض و تنهایی تو که نمیفهمم چرا
تنهایی و اشک و نبودت
خدا نگهدار تنها امید زندگی
کنار تو بودن حس ناب خوشبختیست
کنار تو بودن تبلور تمام ارزوهای دور است
نگاه تو لمس تو ناز تو
چنان رویایی است که واقعیت را نقض میکند
تو تقطه عطف احساسی
تو چنان ظریفی که بلور شبنم بر گلبرگ اقاقی و چنان استوار چون سخره های هزاران ساله
تو مثل باران زلال مثل برف سفید مثل اقیانوس پر تلاطم مثل اسمان وسیع و دست نیافتنی و مثل چشمه گوارا و زلالی
تو مثل ظهر تابستان کویر داغ و سوزان و مثل نیمه شب زمستان دنا سرد و نافذ
تو چنان قنچه های بهار دلربا
تو روان مثل اگاهی رودخانه و ارام و صبور مثل ارامش برکه
تو تلاطم عشق و سکون ارامشی
چگونه میشود در چند واژه دوست داشتنت را توصیف کرد
چگونه میتوانم خواستنت را مقیاسی بیابم
کلام ناتوان و واژه عاجز است. ای مقدس ای خواستنی ای دوست داشتنی ترین
من بغض میکنم
من ناز میکشم
من عطش خواسته شدن دارم
من درد بی کسی و غربت دارم
زجر اعتماد
لذت نبردن
درد
درد
درد دارد دوست خوب من
خیلی درد دارد
فرقی نمیکند با اپولو۱۱ یا فالکون هوی یا حتی با گایش اجتماعی. از زمین و زمینیها که بریدی به نقطه جاذبه صفر میرسی. جایی که هیچ انسانی هیچ جرمی و هیچ اتفاقی برایت جاذبه ای ندارد.
دیگر دلم بلیت یکطرفه پناهندگی در غربت نمی خواهد
بلیت یک طرفه مریخ یا حتی اندرومدا هم...
دلم سقوط از دره ها ی گرندکانیون می خواهد و تکه های بدنم که با منقار کرکسها جدا میشود. بگذار لاقل انها سر من دعوا کنند! برای بدست اوردن تکه ای از من با هم بجنگند. برایم ولع داشته باشند!
پوچی و بی مصرفی را زندگی از طفولیت در حلقمان چپانده...
چه لذتی دارد خواسته شدن؟ خواستنی بودن؟ شاید کرکسها به جسدم بگویند. شاید...
دلت گرفته؟
چند نفر را برای درد دل داری؟
از میان انبوه دوستان دور و نزدیک
خواهر و برادر و پدر و مادر و دور و نزدیک
چند نفر را داری؟
که سر به روی شانه هایش بگذاری
که بگویدت رفیق درست میشه غصه نخور
که پشتت باشد
فکر میکنیم تنها نیستیم
توهم داریم که تنها نیستیم
ما نه دوست داریم و نه دشمن
ما فقط معلم داریم
حکومت یکپارچه مردمی و تناقضات فراگیر . سیاهی و انرژی تاریک و منفی ای که در تمام اقشار جامعه و تمام ارکان حکومت بصورت یکپارچه و یکنواخت پخش شده و باز تولید می شود.
مردی را دیدم که وقتی دوستش ته سیگاری در خیابان انداخت. تا مرز دعوا با او پیش رفت و بعد که از خورده شدن نصف جنگل های شمال برایش میگفتی کر میشد و میگفت این اخبار را پیگیری نکن برای اعصابت خوب نیست!
جوانی را دیدم که از این نظام بیزار بود و سالها در تلاش برای رفتن به امریکا و بعد یک روز چند پروژکتور را به ادارات فروخت تا تصویر پرچم امریکا را در ورودیشان بر زمین بیندازد! اتفاقا سود خوبی هم کرد!
دانشجویی که همیشه از ایست بازرسی ها نالان بود و به به بسیج فحش میداد خودش برای تخفیف سربازی بسیج فعال شد و ایست بازرسی هم رفت!
پسر و دخترانی را دیدم که بعد از ازدواجشان دیگرانی را که مثل مججردی خودشان رفتار می کردند چندش اور و کثیف خطاب می کردند و از نیروی انتظامی به خاطر گرفتن و ممنوعیت روابط دختر و پسر سپاسگذار بودند.
مومنانی را دیدم که در روز مو را از ماست بیرون میکشیدند و حلال و حرام میکردند و بعد به راحتی هر جا که زورشان می رسید هر حقی را می خوردند.
و مقاماتی که بلاهای اسمانی را به خاطر روسری های عقب رفته می دانستند و به دزدی های کلان که می رسید کور و کر و لال می شدند
حقیقت این است که جامعه ما دقیقا عین حکومت ماست. و ما بردگانی که فقط غر می زنند و دقیقا همان کاری را میکنند که با لشکر ظلم و فساد همراهشان می کند.
حقیقت همه جامعه ایست که سرش را زیر برف کرده سعی دارد حجم بلایی که به سمتش روان است را نادیده بگیرد.
و مرگ و نابودی قدم به قدم تا بیخ گوشش پیش امده
و من امروز بالاخره بعد از سالها فهمیدم چرا انقلاب شد! جامعه کوته فکر و جاهل ما توان و تحمل ترقی را نداشت. هنوز هم ندارد... قطعا هنوز هم ندارد...
ازت متنفرم به خاطر عشقت
به خاطر عشقمون
به خاطر عشقم
بیزارم از دوشت داشتنت که تمام وجودم را گرفته
بیزارم از خودم که تمام حال و هوای دلم روحیه ام انگیزه ام نگاهم زندگیم بود و نبودم به تو بسته
بیزارم از این سالها و روزها
بیزارم از اولین لحظه تی که دیدمت
از بوسه های شیرینمان
از بهترینلحظات عمرمان
از شیرین ترین خاطراتم
از ناب ترین لحظاتم
از عشق خالص نگاهت
صداقت بی حد و مرزت
از اعتماد بینهایتی که به تو دارم وداشتم
بیزارم از تمامدوست داشتنهایت
وقتی که قرار است دیگر نباشی
و حال من بد بد بد بد باشد از نبودنت و نداشتنت و مرور تمام ان لحظه های بی تکرار که مرا خوشبخت ترین مرد روی زمین کرده بودی
ایستگاه اخر
در هر ایستگاه چقدر منتظر می مانیم
و ایستگاه اخرمان کجاست
ایستگاه مذهب
ایستگاه خانواده
ایستگاه فرهنگ
ایستگاه جامعه
و ایستگاه وطن
ایستگاه عاشقی
و همینطور که در یک ایستگاه منتظری -و چقدر هم منتظر میمانی- اصلا میدانی که ایستگاه بعدی کجاست؟
و چقدر در ان خواهی ماند؟
در ایستگاه شغل تکراریت؟
یا ازدواج اجباری ات
تا کی میمانی؟
در افسردگی و سرخوردگی اجتماعیت؟ در نا امیدی های تحمیلی وطنت ؟ در خفگی حکومتت مفسد چطور؟
در کدام ایستگاه ها می مانی؟ و کی حرکت میکنی؟
اتوبوس مرگ را در کدام ایستگاه سوار خواهی شد؟
سرگشتگی نتیجه خوداگاهی است
یک خوداگاهی واقعی همیشه به دنبال پاسخ ایست برای بودنش
برای منشا
برای دلیل بودن
برای سرانجام
برای علت این روزمرگی ها
برای تاثیر کوچک و عظیمش در کاینات
و هیچ پاسخی نیست
اگر خدایی بود و اگر ادیانی حقیقی شاید پاسخ داده شده بود هدف بودن. یا هدف خلقت. یا بی هدفی محض فرگشتی...
زندگی همین است
از چاله ای به چاهی
و از چاهی به چاه عمیق تر و تاریک تر و سردتر
و در اوج نا امیدی طنابی پوسیده اویزان
زندگی همین است
بالا رفتن و رفتن
در پی اش افتادن و افتادن
جان کندن های پیاپی
و امید و ناامیدی های متوالی و سینوسی
رسم این است که نه هرگز شادی را تجربه کنی
و نه در اوج اندوه و تاریکی چراغی از دور دست سوسو نکند گاهی
داستان ما و زندگی داستان الاغ و هویج است
جوری عاشقت بودم که در هیچ ذهنی نمیگنجه
و حتی خودتم نتونستی بفهمیش
حتی خودمم نفهمیدم
نبودنت اما شبحی است
سیاه
بزرگ
تنومند
مرا در اغوش گرفته
هر لحظه می فشاردم
زیر بار سنگینی اش افلیجی کور و کر و لالم
نبودنت گلومو فشار میده
راستی...
میدانستی با یک پیام خشک و خالی هم می توانی مرا از دست نبودنت نجات دهی؟
چه عاجزانه عاشقی می کنم
میبینی؟
چه محتاج و چه حقیر شده ام...
حتی به دلسوزی هم پیامی نمی دهی؟!
بهت میگم مگه میم منت نبودم
بهم میگی من مرد
بهت میگم بذار زندگیمونو با هم بسازیم
میگی می خوام تنها باشم
میگم دیوونتم شب و روزم شده اشک و اه و حسرت
میگی خلی
میگم مگه یادت رفته نار هم بهترین روزها و لحظه هارو داشتیم
میگی توی دوستی خوش گذشت ولی به درد ازدواج نمی خوریم
تومار پیام های منو میبینی و انلاینی و حتی رید نمیکنی
دست خودم نیست این احساس
دست خودم نیست
مدت هاست که من دیگر موهایم را شانه نمیکنم
پریشاننم
فقط کلاه سر خودم می گذارم
کلاه نقاب دار
تا هم پریشانی موهایم را پنهان کند
و هم خودم پشت نقابش پنهان شوم
فرگشت هوش انسانها را پایین نگه داشته.
چرا که انسانهای باهوش یا خودشان را میکشند یا خودشان را به کشتن میدهند
و یا هرگز بجه دار نمی شوند
و هوش گونه انسان می توانست حداقل ده برابر میانگین کنونی باشد.
یک ماه اولین بوسه و ده سال عشق بازی داشتیم هیچوقت اجازه دخول ندادی
هفته دومی که باهاش اشنا شده بودی بهش کون دادی
و
و
و بعضی وقت ها هیچ چیز
چلانده می شویم هر دم
و
از هر سو
در حسرت یک ودکای غیر قانونی شش دلاری برای لحظه ای فراموشی
و
عرق سگی های تقلبی لیتری ده دلاری در این زندگی سگی
و
سیگارهایی یک دلاری که حتی پشت سیگار نمیتوان دودشان کرد.
و
قافیه هایمان به هم می ریزد
از قافیه های رفاقت
و قافیه های عاشقی
تا خود زندگی
همه چیز ناتمام می ماند.
و چه ناتمام قرار است تمام شویم در حکومت اسلامی
ادمها دو دسته اند:
۱- انسانها ی راستگو و بی ریا
۲ - متدین ها
دین از هر نوعی که باشد با افزایش ایمان میزان دروغگویی و ریاکاری افزایش می یابد. این خاصیت اعتقاد است چرا که فرد همیشه برای ادامه زندگی و پاسخ به تمایلاتش در مقابل احساس گناهی که دین بر او تحمیل میکند شروع به بافتن سناریوهای دروغ به خود و دیگران میکند.
بنابر این هرگز به متدین ها اعتماد نکنید.
با انها دوست نشوید.
سعی کنید با انها معامله نکنید.
و همیشه از متدین ها بترسید.
متدین ها ادمهای خوبی نیستند. فقط خوب نقش بازی میکنند. خوب دروغ می گویند.
و خیلی خوب ادای چیزهایی را در می اورند که شما دوست دارید.
و اما خطرناک ترین نوع متدین ها نوع چند چهره ان است.
کسی که برای هرگروه از دوستانش هر یک از معشوق های پنهانی یا اشکارش هم هیئتی هایش خانواده اش کسب و کارش و و و ... برای هرکدام چهره و شخصیتی جداگانه از خود بروز می دهد.
مهم نیست چه دستاوردهایی داشته باشی یا چقدر توسط قبیله و اجتماع تایید بشی. مهم شعفی است که وقتی در مسیر صحیح قرار میگیری در قلبت طلوع میکند.
و بعد تک تک نشانه ها و امداد های غیبی و معجزاتی که به نظمی عجیب حادث می شوند.
من فهمیدم. من وژدان کردم. که رخوت و تنبلی در واقع بن بست هاییست برای گام گذاشتن در مسیر اشتباه. ما در راه رسالت وجودیمان همیشه انگیزه و شعف متواتر و مناسب را خواهیم داشت.
نزدیک به هشت سال از اخرین باری که در راه درست بودم می گذرد. این شعف با اشکهایم میچکد.
حوادث زندگی یکی پس از دیگری اتفاق می افتند و هرکدام مارا در خوابی عمیق فرو می برد. برای گذار از ان و بیدار شدن و رفتن به حادثه بعدی تنها باید به اگاهی پنهان ان لحظه ها پی برد.
ما سعی میکنیم خودمان را در لحظات کوچک شادی گم کنیم تا در اقیانوس اندوه همیشگیمان غرق نشویم
و شاید قعر اندوه جاییست که درهای نجات مخفی شده باشد.
اندوهانسانیت قابل تفکیک و فراموشی نیست
قابل درمان و تبدیل و بهبود نیست.
چرا که این اندوه بخشی از ماست.
روزی نیست که یکدفعه به خودم بیام و میبینم بازم داشتم توی ذهنم با تو صحبت میکردم.
روزی که توبرگشتی و با ناباوری میگی
-یعنی تمام این سالها تنها بودی؟
-نه.
تو بودی.
توی خیالم.
و من سالهاست که این گفتگو رو مرور میکنم با امید و انتظار که اونروز برسه
میزان پیشرفت ما با دارایی های ما نسبتی ندارد.
پیشرفت امری درونی و وجدانی است که از مجموع تجارب موفقیتها شکستها و تلاطم های زندگی حاصل می شود.
پیشرفت واقعی به بینش منجر می شود و هرچه خود واقعیمان را بیشتر بشناسیم ناچار بینش منحصر به فرد تر و خاص تری را نیز تجربه خواهیم کرد.
و چه بسا انزوایی طلایی را برای ما به ارمغان خواهد اورد.
این هبوط به سرزمین زیرین وجود همچون شیرجه گلایدر اگر صحیح اتفاق بیفتد سعود بزرگی در پی خواهد داشت که پرواز واقعی روح در ان میسر خواهد شد.
.....
سنجش پیشرفت با مقیاس های مادی تنها خواب ما را عمیق تر خواهد کرد. به نحوی که نهایتا هرچه بیشتر به دنبال دستاوردی از پس دستاورد دیگر بشتابیم. در لایه های عمیق و عمیق تری از خواب فرو خواهیم رفت.
چنان که نه تنها بیداری سخت تر می شود. بلکه ترس از بیداری و باور اینهمه بیهوده پیمودن زمان و عمر در مسیر اشتباه. خود مانعی بر گشودن چشم هایمان است.
و این دقیقا همان بیماری فراگیر و مسری قرن معاسر است.
هنوز نمیدانم
اینهمه میل من به اموختن از احساس بی ارزشی درونی است یا از علاقه
نمیدانم این تنهایی خوب است یا بد
نمیدونم من دیوونم یا بقییه ادم ها
نمیدونم من بدم یا بقیه ادها
نمیدونم چرا اینهمه تنهایی
گسیل شده رو سرم
خوردن خوابیدن و جق زدن
پشتکاری که ازش میترسم
در من پنهان شده
we have a timer in our mind
we have a deep core that control us whiteout our consciousness
we automatically harmonize with the Rhythm
we are the code!!
we are machine
دیشب دوتا کارد میوه خوری برداشتم ولی به اندازه کافی تیز نبودند . هرچه فشار میدادم نمیبریدند. یا من زیادی پوست کلفت هستم یا این کاردها فقط به درد میوه می خورند.
امشب اما تیغ خریدم. شاید بشود زخمهارا از زیر پوستم بیرون بکشم . شاید ...
خونریزی به من احساس قدرت می دهد. یادم می اید روزی که با مشت به شیشه در کوبیدم و خون از دستم شرشر میریخیت احساس خوبی داشتم. انار تمام دردهایم بود که با خونم می چکید روی راه پله و خیابان و کنار دنده ماشین که پر از خونم شده بود. بعضی دردها به زبان خوش التیام نمیابند. خون اما معجزه میکند. نداشتن نداشتن می اورد . مثل زنججیر یا شاید رابطه علت و معلولی داشته باشد. و خدای نداشتن. علتالعلل تمام نداشتن ها با بی پولی اغاز میشود. عشق. زندگی سلامتی دوستی همه و همه نداشتن های دردناکی هستند که با بی پولی شروع می شوند. و انقدر ادامه می یابند که نامریی و نیست میشوم.
تیغ را بر میدارم از وسط نصف میکنم. از پوسته کاغذی دا می کنم. روی بازوی چپم میکشم. سوزش خفیفی دارد. چند ثانیه بعد خون بیرون میزند. میتراود. به موازاتش خط دوم را هم می زنم. به موازات اولی و فاصله یک سانتی . تا ارنجم قرمز می شود. دستمال را نا خودآاه بر می دارم تا پاکش کنم. اما ناهم که بهش میافتد . دلم نمی اید. سرخ زیباییست. دستمال را کنار میذارم مسیر قطره های خون تا ارنجم نقشی زیبا می افرینند. وسوسه ام شدید تر می شود. زخم بعدی را عمیق تر بزن! صدایی در گلویم بیوقفه داد میزند. مرا ببر! کشیدن تیغ روی گلویم. تصور فوران خون و طرحی که روی در و دیوار اتاقم می گذارد مقاومت را سخت می کند. دلم می خواهد بدنم را قطعه قطعه کنم. هزار بار پشت سر هم تکه تکه شوم. و بعد دوباره و دوباره . ..
تیغ را بر میدارم. این بار سریع می کشمش یک خط عمیق تر بالاتر از دوتای قبلی . گوشتم که باز میشود چند لحظه سفید است بعد ارام ارام سرخ می شود و خون می تراود.
هر زخم وسوسه بعدی را بیستر میکند. لذت دارد. شاید تنها لذتی که برایم مانده !
کاش زودتر به قلبم برسم. سینه ام را بشکافم و بیرون بکشمش.
اگر این بار هم به طرز شگفت انگیزی شست بخورم . و تمام راه های ممکن به شکل فراطبیعی باز هم به رویم بسته شوند. به زندگی فلاکت بار خود پایان خواهم داد. امیدوارم که دنیایی دیگر وجود نداشته باشد و رنجج بودن پایان یابد..
هیچ وقت دوستی نداشتم. در دبستان: سال اول و دوم. همیشه زنگ های تفریح تنها بودم و رد کلاس هیچ کس دوست نداشت کنار من بنشیند. هیچ اسمی از آن دوران در ذهن من نماند جز خانم معمار! پیرزنی که به نهایت مرا در کلاس تحقیر می کرد. هرچند که درسم خوب بود اما وضع مالی خوبی نداشتیم و به خاطر هدیه روز معلم که باب طیعش نبود حسابی مرا جلو همه خجالت زده کرد. سال سوم تا پنجم اما رد یک مدرسه دیگر بودم. با اینکه از فامیل و خاندان متمولی بودیم اما کوچ دما به حاشیه شهر به خاطر وضعیت مالی پدرم و زندگی در یک روستا سخت ترین لحظات را برای کودکی پاستوریزه و شهری در میان کودکان دریده و کم فرهنگ دهات رقم می زد. خاطرم هست که با اینکه درس نمی خواندم همیشه رتبه اول بودم. و حتی گاهی کتابها ی درسی را جلوتر از آنچه معلم درس داده بود می خواندم. و با همان یک بار روخانی تمام متن را حفظ می شدم و بدون جا انداختن یک کلمه سر کلاس از بر می خواندم. شاید همین اصلی ترین دلیل تنهایی من بود. چه در زنگ ورزش و چه در زنگ استراحت همیشه تنها بودم.
یک روز که در یک امتحان مثل تمام مسابقات علمی شرکت کردم به من گفتند که در مدرسه تیزهوشان قبول شدی! و من هیچ ایده ای نداشتم که چی هست! حقارت من اما انجا تشدید شد. تقریبا تمام دانش اموزان مدرسه جدید از خانواده های بسیار ثروتمند بودند که در کلاسهای خصوصی بسیاری مطالب را یاد گرفته بودند و معلمان نیز بر اساس همان پیشفرض دانش اولیه عمومی کلاس مطالب را ادامه می دادند. به طور مثال دانش من از زبان انگلیسی به اندازه abcd هم نبود در حالی که همه همکلاسی ها حداقل چند ترم زبان خوانده بودند. و سر کلاس تقریبا هیچی از حرفهای معلم را نمی فهمیدم و برای اولین بار در عمرم زبان را ۸ گرفتم . یک شبه از نمره اول بودن شدم تنبل کلاس. کسی که همه مسخره اش می کردند و باز هم هیچ دوستی نداشت. این قضیه تا انجا پیش رفت که مشاور مدرسه ساعتها با من صحبت می کرد و من مثل لال ها فقط نگاهش می کردم. هیچ اعتماد به نفسی حتی به اندازه صحبت کردن هم نداشتم.
بگذار به سیاهی دل بسپارم
بگذار زخم ها عفونت کنند تا تمام من را بگیرند
بگذار که فراموش شوم
بگذار هرچه می خواهند بگویند
بگذار تا بگذارم و بگذرم
سرکوب بودن با عرف
در تمام سی سال بودنم. نبودم
زندانی افکار و جامعه
هرگز زندگی را آنطور که دوست داریم پیش نبردیم
شاید اصلا چیزی را دوست نداشته ایم
فقط در توهمی پوچ دست و پا زده ام
رفاقت وجود خارجی ندارد و اصالت دست و پا گیر است
ما مرده ایم و خیال خوشی داریم
زندگیمان واقعی نیست
تف بر من
بر این نوشته ها
بر این سردرگمی
ب دود سیگار و پیک های اسکاچ
بر تنهایی بی کسی و بی کسی
نغمه های ممتد شکست
دستی رشته تمام وابستگی هارا می برد
روزگار تنهایی را بر من می پسندد
نه معشوقی و نه دوستی
در سیگارم گم میشوم
با من میسوزد
و من در او می سوزم
دود می شوم
انگشتانم یخ زده و بر پیشانیم عرق نشسته
عشق های دست نیافتنی
معشوق های ممنوعه
اهدافی در انتهای مسیرهای مین گذاری شده
دوستانی منفعت طلب
فراموشی ها و فراموش شدن ها
سهم من از زندگیست
تنهای و بی کسی به دست و پایت پیچیده
کم اوردی و حس می کنی هیچی برای از دست دادن نداری
یه پیام میدی به تنها دوست ده ساله ات که اتفاقا انلاینه :
- می خوام بمیرم
بعد یه جوری جوابتو میده انگار اصلا نشنیدتت و شروع میکنه از اتفاقات زندگیش میگه
یکی در گوشم گ
گفت : برو بمیر ...
قرار است افسانه بشوم یا هیچ
دوراهی
از میان تباهی و خدایی
در بهبوهه تنهایی
آزردگی
بیماری
مستی
سیگار
شکست
بی رحمی
غربت
عجز
ناتوانی
اندوه
درد
پیمانه
لبریز
کشش
کم آورد
ش ک س ت گ ی
پیوسته
ممتد
حیاط
حیات
شرمت باد
پراکندگی
همت
بزگ
مرد
روزگار
بلا
مصیبت
دیده
نگاه
اسایش
ظاهر
دروغ
مرغ پرورشی در مرغداری خشبخت تر است یا مرغ ازاد؟ بز کوهی یا بز گله؟ اسب رام یا اسب وحشی؟
تضمین امنیت سلامتی غذا و دارو و در کنارش بردگی و مصرفی بودن
بهای آزادی چیست؟
ایا ما حاضر به پرداخت بهایش هستیم؟
آزادیم یا در گله؟
اندوه در من جایی ندارد
چرا که این من هستم که در اندوه گرفتار و محبوسم. در ان دست و پا می زنم
یک روز که در سفینه مجلل خیالم شیرجه ای به استخردردهایم زدم . شهاب سنگی به سفینه ام خورد و سیستم جاذبه مصنوعی را از کار تنداخت و از ان روز من در فضایی بی ججاذببه در حباب بزرگی درد و اندوه محبوس شدم.
دست و پای عبث میزنم
جاذبه ای نیست
اب از سر گذشته ای مغروقم
خفه شده ای بیچاره
کور نیستم اما سیاه چاله ای تاریککم
به نبودن نزدیکترم
عدم مرا می ستاید و وجود می راندم
پوچ نیستم. به پوچی نرسیده ام. سرشارم
لبریز از ناله
تاریکی می تابد از بودنم
گوش کن
چند روز پیش بد که برایم یک لیوان خرید. روش نوشته بود -تو حالمو خوب میکنی- و بعد با کلی ذوق و شوق دادش به من. چشماش برق می زد. یه جوری نگاهم می کرد انگار تمام دنیاشم. نمیدونم من که خودم توی دنیا هیچ جایی ندارم چطور شدم دنیای یکی دیگه. یه جورایی بعضی وقتا فکر می ککنم یکی دیگه نیست. انگار خیلی بهم نزدیکه. همین هم می ترسونتم. یه صداقت خاصی توی نگاهش هست. از اونها که هیچ جا پیدا نمیشه. وقتی به چشماش نگاه میکنم تا اعماق قلبشو می بینم. خیلی زلال و شفافه. توی این دوره زمونه که هیچکس نمیشه دید و شناخت برام عجیبه که چجوری این همه صاف مونده.بهش که فکر میکنم دلم می خوادش. لیوانو که انتخاب کرد فروشنده گذاشتش توی یه پاکت. کلی طول کشید تا پیداش کنه. رفت سراغ یه کارتن بزرگ که پر از پاکت های مختلف بود. چند دقیقه ای داشت همه چیزو زیر و رو میکرد. بعد از ته کارتن یه پاکت کاغذی کوچک قهوه ای اورد بیرون. لیوانو گذاشت توش و درشو منگنه ککرد و داد بهمون.
روی دیوار سمت چپ تخت خوابم. توی اناق یه چراغ دیواری هست که کلیدش به پایین تختم نزدیکه. شبها اگه بخوام تو تختم بیدر بمونم معمولا اونو روشن میککنم. چون بعد خاموش کردنش راحته. هرچند که اکثر شبها یی که روشنش میکنم یا تا صبح بیدارم یا همونجوری با چراغ روشن خوابم میبره. البته نورش هم خیلی زیاده. همیشه توی چشممه.
امشب که اومدم روشنش کنم گوشه اتاق چشمم افتاد به همون پاککت خالی لیوان. برداشتم و گذاشتمش سر لامپ روی دیوار کنار تختم. دقیقا اندازش بود. فضای اتاق قرمز و قهوه ای ملایمی شد. بعد یکدفعه همه چیزو خون آلود تصور کردم. انگار وقتی که قلبمو در میارم از توی سینه ام و خونم همه جا رو رنگ میککنه. به نظرم زیبا اومد. ...
درست است که آرزوی یافتن راهی برای بیرون کشیدن قلبم از قفسه سینه لحظه هایم را خون آلود کرده است . لیکن آرزوی جنگی تن به تن و یا اسلحه ای روی شقیقه ام چیزی است که در فرای هر احساس بر بودنم سایه انداحته. اه که چقدردلم می خواهد به بند کشیده شوم و شکنجه ام کنند. و فکر میکنم که تمام زخم هایی که روح خسته ام برداشته شاید با متبلور شدن روی بدنم التیام یابند. در د روحی به مراتب دردناک تر از کبودی ها و زخم های جسمی است. صدای قهقهه فارق از اندوه رهگذران آزارم می دهد. بازی ها و سرگرمیهایشان مثل خنجر بر روانم خط می اندازد. دلم دخمه ای تاریک و سرد می خواهد. دستانم را ببندند از سقف اویزانم کنند و چند قلچماغ مرا به مشت و لگد ببندند. دلم درد می خواهد. زجر و شکنجه. فریاد می خواهم. با هر مشتشان از ته دل فریاد می زنم اما نه به خاطر درد ؛ فریاد میزنم از ته گلو و با تمام صدایم تا رنجهای روانم تخلیه شوند. بزنند. پیشرفته ترین ابزار شکنجه را روی من امتحان کنند. درد را از وجودم بیرون بکشند. دوست دارم بجنگم. زخم بخورم یا با حیوانی درنده گلاویز شوم و زنده زنده گوشتم را بکند و بخورد. شاید التیام یابم. دوست دارم اخرین ضربانهای قلبم را که تمام تلاشش را می کند تا خون را به اندامهایم برساند بشنوم. مرگی درد آور را در یک جنگ نا برابر ارزو میکنم. نه در بستر بیماری و بیمارستان و کنج خانه. در میدان جنگ گلوله خورده و تنها رها شده. مردن زیر شکنجه دشمن یا دریده شده و نیمه جان میان بیابان. دلم جای دندانهای یک ببر را می خواهد و زخم های چنگالش روی بدنم. خودم را دوست دارم غرق به خون تنها افتاده و رها شده. می خواهم بدنم خوراک حیوانات و لاشخور ها شود. حتی کفتار ها! هیچ چیز مرا مثل دیدن چند چهره آشنا در لحظه های جان دادنم نمی ترساند. حتی تصور اینکه چه کسانی قرار است برایم مجلس ترحیم بگیرند و دفنم کنند وحشتزده ام میکند.
روزی که بت ها می شکنند. انگار تمام تو می شکند. اینکه ابراهیم بت خانه باورهایت باشی شهامت می خواد و آمادگی برای مر گ و مطرود شدن از تمام بت پرستان. در تمام زندگی خدایی را پشت و پناه خویش پنداشته ای و ناگهان در پل صراط میابی که هیچ کس پشتت نیست. هیچ دست پنهانی ظالمان را به مجازات نخواهد رساند و هیچ جایگاه حقی برای دستگیری مظلومان نبوده و نیست. به خدا که باور داشته باشی تهش می شود قربانی کردن فرزند خودت با چاقویی که نمی برد.
در یک شهر کوچک و گرمسیر در جنوب ایران نزدیک به سی و پنج سال پیش ؛ بعد از دو برادر و یک خواهر آخرین فرزند خانواده ای شش نفره و سنتی بود. نور چشمی و عزیز و کانون توجه. که حتی تا ۷-۸ سالگی قبل از آن اتفاق همیشه در بغل مادرش یا دیگر اعضای خانواده می خوابید. با برادر بزرگش دوازده سال اختلاف سنی داشت. او مثل پدری مهربان بود.
هرچند فاصله سنی و فرهنگ سنتی غالب هرگز اجازه نداد که علی رغم عاطفه شدید مادر و دختری با مادرش صمیمی و دوست باشد. از وقتی که معنی کلمات را فهمید رنج و عذابش شروع شد. چه چیزی برای یک دختر بچه لوس و نور چشمی وحشتناک تر از دختر خاله ای همسن است که بشود نور چشمی مادرش و مقیاس خوب بودن. سایه فهمید که قرار است تمام لحظاتش را با دختر خاله اش مقایسه شود . تو چرا از تاریکی میترسی؟ از دختر خاله ات یاد بگیر! ببین چه شجاعه. تو چرا اینقدر ترسویی؟ حتی یک بار مادرش رو کرد به سایه و گفت: ببین چقدر دختر خاله ات قد بلند و خوشگله! و او نمیدانست حتی اگر تمام ترس ها و علایقش را فراموش کند تا بتواند مثل دخترخاله وحشتناکش باز هم محبوب مادرش شود. چطور باید قد بلند تر شود!؟ زخم همیشه دردناک است. اما رنج آنچه که مادر میزند با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. روزهای کودکیش شیطنت ها و شادیهایش با زبان زخم آلود مادرش و یاد دختر خاله اش گاه یخ میبستند. به هشت سالگی که رسید. مثل خیلی دیگر از دختران سرزمینم با اولین خونریزی ماهیانه فکر کرد که سرطان دارد و دنیا قرارر است به همین زودی برایش تمام شود. لحظات و روزهای ترسناکی که حتی نمیتوانست به مادرش درباره ان چیزی بگوید. و طولی نکشید که با تغیرات زنانگی اندامش ناگهان از اغوش برادرانش هم طرد شد. باور اینکه دختر ترسو و بی سرپناهیست و اینکه هنوز نمی دانست چرا دیگر هیچکس دوستش ندارد. با خودش و زنانگی اش احساس غریبگی می کرد و فکر می کرد که شاید به خاطر این است که هیچکس دیگر دوستش ندارد. این نیاز به توجه همان کودک لوس و بغلی که ناگهان مثل غریبه ای رانده شده بود در کنار مقایسه ها و سرکوفت های ادامه داری که همه اش زیر سر دختر خاله اش بود. باعث شد که توجه داوود برایش جذاب باشد. داوود از فامیلهای دور بود و ان زمان حدود بیست سالش بود. یک روز که با داوود مشغول صحبت و بازی بودند. داوود در اتاق را بست و لباسش را در اورد. سایه بهت زده نمیدانست چکار کند. تا حالا همچین چیزی ندیده بود. همینطور که ماتش برده بود. داوود دستش را گرفت و روی التش گذاشت. سایه ناگهان به خودش امد و جیغ کوچکی زد و از اتاق بیرون دوید. مدام آن صحنه جلو چشمانش بود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده و چه چیزی دیده. احساس گناه و ترس و کنجکاوی تنها چیزهایی بود که ذهن کوچکش را درگیر کرده بود. از یک طرف داوود تنها دوستش بود. تنها کسی که اورا با دختر خاله اش مقایسه نمیکرد و حتی مثل برادرهایش از او فاصله نمیگرفت. از طرف دیگر ترس عجیبی از اندام مردانه در وجودش شکل گرفت. دفعه بعد اما نمی دانست با داوود چکار کند. هم نمی خواست دوست بزرگش را از دست بدهد و او را ناراحت کند و هم از نگاه شهوت امیزش می ترسید. هرچند که هیچ معنایی از شهوت در ذهنش نبود. داوود چند بار دیگر هم سایه را در این شرایط قرار داد. و هر بار او در اخرین لحظات فرار میکرد. ترسی بزرگ از مردانگی و حس تلخ ناپاکی و گناه را ارام ارام انقدر در ذهنش پروراند و تکرار کرد تا فراموش شد.
فکر می کرد اگر قلبش را از سینه خارج کند احساساتش تمام می شود. چه ساده انگارانه میپنداشت که تمام خیانت ها و نامردی ها در قلبش جای گرفته اند. لیکن نمی دانست که وجودش ساخته شده با تمام این زجر ها. سرگردانی بهترین واژه ایست که شاید وصف حالش باشد.
آرمانهایی داشت که در سرزمین پدری دست نیافتنی بود. مسلمانها به هیچکس اجازه رشد نمی دهند. اما او به خاطر ارمانهایش زنده بود.
خستگی عجیبی در دست پایم پیچیده. کمرم راست نمیشود. دلم گرفته و نا امیدی بر شبهایم می تابد. روزهایم اما تاریک است. به تاریکی خواب.
مرگ در چند قدمی همه مان نیست. مرگ در واقع خود ماییم. ما مرده ایم. ما می کشیم. و کشته می شویم. بارها و بارها. زندگی مرگ پیاپی است. هر که گفته مرگ تدریجی است. دروغ گفته. آنچه اصالت دارد مرگ است و آنچه توهم است. زندگیست. مرگ ما شاید از همان لحظه ای اغاز شد که در گوشمان اذان گفتند. و مرگ دیگری با غسل تعمید. همه ما مُردیم تا توهّمی را زندگی کنیم. که اصالتا در آن نقشی نداریم جز عروسکِ خیمه شب بازی.
تو ببار. من می بارم. دیگری ادای باریدن را در می اورد و آن یکی چنان مرده که یادش می رود باریدن چیست. جمله های مسمومی مثل موریانه ذهنم را می خورند: باز باران با ترانه ... . دروغ بود. تکرار دروغ تا مرز استفراغ. باران هرگز با ترانه نیامد. باران با شکشتگی آمد ؛ با زخم و درد و زجه.... . تو دلت می گیرد. من دلم می گیرد. تو دلت برای دیگری. من برای تو و دیگری برای من. عادت همه ماست. از روزی که توهّم زندگی را باور کردیم! حقیقت این است که چیزی در این توهّم کارش این است که نگذارد هیچ چیزی سر جای خودش باشد.
همه ما اشتباهی هستیم. همه ما...
دلم یک شیشه از همان اسکاچ می خواهد
و تو را
تا خود صبح!
تو بهترین دوست من بودی.
و این بهترین جمله ای بود که هیچ کس در زندگیم به من نگفت جز تو. چون تو هم بهترین من شدی.
دوست دارم باورش کنم.
هرچند هر دویمان اشتباهی هستیم. هم من. هم تو.
آسمان شهرت با چشمانت یکرنگ است و بارانی .
من اما اینجا اشتباهی ام.
شبها تا صبح بارانی .
در اسمانی غبارآلود و خشک و گرم.
پرسه های بی نهایت.
بی خوابی های مکررو طلوع های زهر آگین صبح با مرده های متوهم!
خسته و بیزارم. به نهایت تحمل.
پیامبر
من اگر پیامبر بودم اما عشق را ممنوع نمیکردم. به جای گشت ارشاد شاید کارناوال شلدی راه می انداختم. امر به معروف و نهی از منکر را اما میگذاشتم سر جایش باشد به جای آن تعریف معروف و منکر را عوض می کردم. منکر را تشکل های مذهبی از همه نوعش و معروف را عشق تعریف می کردم.
اینها همش شعره. من اگر روزی پیامبر بودم یا ادعای پیامبری کردم مستقیم اعدامم کنید.
همه ما موجودات خودخواه و خود محوری هستیم. فرقی نمیکند از چه آیین و مذهبی. نهایتا حتی انسانیت هم به خاطر حس خوبیست که بهمان میدهد. و اگر همین لذت را در قتل یا دروغ یا ریاکاری می دیدیم قطعا راهمان از انسانیت جدا می شد. و دقیقا نقطه عطف زندگی هم همینجاست. مسلمانها خودشان را در ثروت و ریا و بدختهایشان هم در حماقت پیدا کرده اند. درست مثل قاتلی که به خاطر لذت میکشد. یا بچه بازی که قدرت و لذت را در تجاوز به کودکان یافته. یا حیوان ازاری که لذت را در قدرت ازار و شنیدن زجه حیوانات می یابد. به نظر من اما لذت واقعی در پیدا کردن خود و اندیشیدن است. در کشف راز هستی است. فرقی نمیکند راز سیاه چاله ها و کیهان یا راز سردگمی ادیان و ادمها! یافتن رازها زیباست. و به نظر من اگر به دنبال هدفی برای زیستن می گردیم. چه هدفی بالاتر از یافتن تمام رازها؟ لذت در نشاندن لبخند پیروزی بر لب انسانهای معمولی است و در باور اینکه همه ما چشم بر هم زدنی بیشتر در این دنیا نیستیم! شاید نه حتی انقدر که کسری از یک دور کامل را به دور مرکز کهکشانمان طواف کنیم. سخت است در جامعه ای زندگی کنی که خاص و عام و روشنفکرش لذت و قدرت را در بیشتر داشتن و برتر بودن یافته اند. به راستی که به پوچی عظیمی هبوط می کنند. و سخت تر اینکه تو هم یکی از هم قطارهایشان باشی! هرچند بدانی که مقصد نا کجا اباد است و راه هم اشتباه و همسفران بیمار! لیکن پنجره ها حسار الود و گوشها ناشنوا و دیدگان روشن! روشن از نور خدا تا سر حد کوری...
و تو با قلبی مرده و بو کرده در به در راه فرار...
ادامه دارد
خوب یا بد. حقیقت است. من برای پول کار نمیکنم. در هر لحظه از زندگیم تنها کاری را انجام می دهم که از آن لذت می برم. من هرگز تن به زندگی یکنواخت و تکراری و ملال آور نداده و نخواهم داد. مسلمانها این را عیب بزرگی می دانند. باید کار کنی و پول در آوری. نه آنقدری که نیازهایت تامین شود . بلکه آنقدر که از بقیه جلوتر باشی! و هرگز هیچ کدامشان جلوتر از دیگری نخواهند بود. فرقی نمیکند یک میلیون تومان یا چند هزار میلیارد تومان. آنها هرگز سیر نمی شوند. و هرگز نمی شود که در زندگی لحظه ای درنگ کنند. بایستند. و از خود بپرسند. که چی؟ هرگز هدف زندگی را پیدا نمیکنند. و حتی بهش فکر هم نمیکنند. و اگر خدای ناکرده از یکی بپرسی خب که چی؟ اینهمه می دوی برای یک ماشین بهتر و خانه ای مجلل تر و ... ولی همین؟ یعنی زندگی برای اینها تا اخر عمر؟ کجا قرار است لحظه ای درنگ کنیم و بیاندیشیم. که پس از تمام دویدن ها و رقابت ها و جلو زدن ها. سهم من. سهم واقعیت من از زندگی چیست؟ ایا تمام چیزی که قرار است به جا بگذارم یک ماشین و خانه و مغازه و شرکتیست که فرزندانم با ان به عیش و نوش مشغول شوند؟ هیچگاه از خود نمی پرسند که ارزش چیست. و یادگاری ارزشمند بر جای گذاشتن به چه معناست! نهایت هنرشان ساختن مسجد و حسینه است که بعدها در مکانی که اسمشان بر سر در ان حک شده ؛ مربیان و بسیجیان و ملاها با بچه های محل لواط کنند. و نسلی بیمار را روانه جامعه کنند تا ر اهشان برای همیشه پایدار بماند.
کون گشاد و تنبل دو تا دیگر از صفتهایی است که بسیار به من نسبت می دهند و پشتش دسته جمعی بلند بلند می خندند! و خدایشان خوب می داند که بزرگترین لذت زندگیشان همین است. و بعد در چهره سردت می نگرند و باز می گویند: چطوری کسخل!
من اما به قدر نیازم کار میکنم. بعد از ان لذت می برم. و بعد تا کاری را مطابق میلم پیدا نکنم . به اندیشه و استراحت می پردازم. از دیدگاه آنان من هیچ دستاوردی ندارم. اما من تنها یک چیز را از دست داده ام: قلبم! و تنها به یک چیز دلخوشم: اندیشه ها و نگرشم.
این جماعت گاهی چنان برای تفریحاتشان تورا خرد میکنند که برای سر پا بودن مجبور میشوی تمام هیکلت را آتل ببندی. و بعد خیلی ساده ظاهری درست میکنی شبیه خودشان . و مراوداتت را ادامه می دهی . اما تو در قالبی دیگر زندگی خواهی کرد. درست باب میل آنها. وای از روزی که فراموش کنی که تو یکی از آنها نبودی! من فکر میکنم بدترین کار دنیا شبیه آنان شدن است. یکی مسلمان بودن بدترین اتفاقی است ککه می تواند در زندگی یک نفر بیفتد. و ما چقدر بدبخت بودیم که این اتفاق را از لحظه تولدمان باید تاب می آوردیم. کودن هایی مغرور. خدایانی نادان. کوته فکر و کوته نظر. بدخواه و بد سیرت... اینکه بدن خود را بهشتی میدانند که روح خدا در آن دمیده شده! اما در تنها چیزی که خدایی میکنند. جهل. نادنی و ستم است. اشرف مخلوقات هایی که برای تفریح همنوعان خود را به صلیب تمسخر میخکوب میکنند. و بعد از قطره قطره خون گریه هایش مست می شوند و باد غرور می گیردشان. در آیین مسلمانی یکی از معیار های برتری؛ زرنگی است. زرنگی با توانایی دروغگویی؛ فریب؛ تمسخر؛ نفاق و دو رویی؛ کلاهبرداری ؛ خوردن و ضایع کردن حق دیگران سنجیده می شود. مثلا اگر شخصی با رشوه از چنگال قانون فرار کند نامش زرنگیست. همچنین پول کسی را بخورد طوری که قربانی دستش به هیچ جا بند نباشد. و ... . اما نکته جالب افتخار به زرنگیست! مسلمانها به زرنگی خود افتخار می کنند. با غرور از زرنگیهای خود در محافل صحبت می کنند و جالبتر اینکه معیارشان برای دوستی ؛ ازدواج؛ همکاری و زندگی هم دقیقا همین زرنگیست!
و چه ساده اگر انسانی را بیابند که انسانیت را ارج میدهد؛ او را نجس و کافر و نهایتا کسخل خطاب میکنند.
و چگونه می شود در میان اینان با یک قلب زندگی کرد؟
کسی که قلب ندارد. با اعتماد بیگانه است. هرچند گاه ممکن است فریب بخورد و به دام بیفتد . لیکن در اعماق وجود خویش همیشه تنهاست.
پدر
هفت یا هشت سال پیش بود که رفتم بانک تا سود وام مضاربه ای را پرداخت کنم و تا یک سال دیگر باز پرداختش را تمدید کنم . حتی جور کردن سودش هم راحت نبود. چه برسد به خودش! با یک کارگاه تعطیل! و ساختن دستگاه هایی که کار ساختشان را به عنوان جوشکار. طراح فنی. کد نویس برنامه. متخصص برق . لوله کش و ... تا بازاریابی و فروش و نصبشان را هم به تنهایی انجام می دادم. مجبور بودم به تنهایی اندازه پانزده نفر کار کنم . تا بتوانم همین مبلغ را جمع کنم. دقیقا یک سال قبلش بود که تجهیز کارگاه را بر مبنای مبلغ ۶۰ ملیون تومان برنامه ریزی کردم و حتی بسیاری از وسایل را پیش خرید هم کردم . اما لحظه آخر پدرم که وام را به نامش گرفته بودم گفت ۵۰ ملیون تومان بیشتر پرداخت نکرده اند! و کارگاه من با کسری ۲۰٪ ی سرمایه اولیه و تورم ناگهانی دیگر هرگز تکمیل نشد! امروز آمده بودم تا سود ۲۵٪ی سالیانه را پرداخت کنم. که مامور بانک گفت باید مبلغ بیشتری پرداخت کنی!
-چرا؟ مگر چند درصد حساب کرده اید؟؟؟!!
- ۲۵٪
-خب ! اینکه درسته!
ماشین حسابش را بیرون اورد و روبروی من گذاشت و ۲۵٪ شصت ملیون را حساب کرد!
- اما وام ما که ۵۰ تومن بود!
هنوز نگاه تمسخر امیزش را در کابوس هایم می بینم و بعدش که اسناد پرداخت وام را در کامپیوترش نشانم میداد. و من بهت زده به سمت خانه رفتم. بهتی که هنوز هم در چشمانم جا خشک کرده. و پس از ان دیگر هرگز نتوانستم دنیا را مثل قبل ببینم.
- مادر؟ شما می دانستید که...
سرش را به نشانه تاکید تکان داد. و من می تکیدم.
- بابا؟ جریان چیه؟
- ما یه مقداریشو لازم داشتیم و برداشتیم.
و آنچه برداشته بود بخش های از باقی مانده های من بود!
با هر آنچه باقی مانده بود در بهتم به خواهرم زنگ زدم. او هم تمام این یک سال همه چیز را می دانست. چیزی جز جواب سربالا و حق به جانب نصیبم نشد. تنها شخص بی اطلاع و غریبه کسی بود که باید وام را پرداخت می کرد! تنها نان آور خانه! تک پسری که گرچه در ۱۵ سالگی تحت عنوان نان خور اضافه از خانه اخراج شده بود توانسته بود در هجده سالگی با کشیدن بار کل خانه اجازه برگشت بیابد. کسی که در آن روز بخش اعظمی از قلبش را از دست داد.
ادامه دارد
تنهایی واژه ای مانوس با شکستگی است. راه تنهایی غالبا از شکست های متوالی است. لاکن خود تنهایی می تواند انتخابی یا اجباری باشد. تنهایی اجباری با شکست های اجباری و ادغام شده با شکنندگی است. در حالی که تنهایی انتخابی می تواند از ترس شکستگی باشد. و در نهایت تنهایی می تواند خود یک راه باشد. تنهایی سر آمد تمام گزینه هاست وقتی می دانی رشد تو در کنار دیگران ممکن نیست. این دقیقا از نقطه ای آغاز می شود که دیگر به اطرافیان دوستان و حتی خانواده ات از دیدگاه پردازشی نظاره می کنی. آنها دیگر دوست یا خانواده تو نیستند. و یا افراد اجتماعی که بالاجبار باید با آنها مراوده داشته باشی. از یک لحظه خاص همه چیز شروع می شود. تنهایی همه چیز است. از همان جایی که دیگر به آنچه می گویند و می شنوی توجه نمیکنی بلکه اندیشه و تجربیاتی را مشاهده میکنی که در پس هر کلمه و هر هدفشان پنهان شده است.
صدای مادرم را می شنوم. به یک نفر سلام می کند. پدرم است. از اتاق بیرون می روم.
-سلام
سری تکان میدهد: سلام
و سالهاست که من و پدرم هیچ گفتگویی طولانی تر از این نداشته ایم.
قلب یک خط ربط است که همه چیز را به هم ربط می دهد و اگر قلب نبود شاید هیچ کدام از حلقه های بی ربط زنجیر زندگی به هم متصل نمی شدند. و شاید اصلا فرگشت هم معنی نمیافت./
دلم برای یک گپ پدر و پسرانه با پدرم لک زده . و درست از روزی که قلبم میان پنجه های تقدیر مچاله شد. تمام خطوت ربط میان ما به یک باره محو گردید. درد داشت. و شکستگی.
ادامه دارد