دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم


نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان


اخوان

پاره های گوشت تنم

کنده میشوند

مشت میکنی تکه ای از درون بدنم به بیرون میکشی

چیزی فراتر از زخم خوردن

تکه پاره شدن و نمردن است

تو پر از ترس و دلهره ای

و زمان

نتوانسته هیچ چیز را التیام ببخشد

زخم ها عفونت کرده و تکه پاره های احساسمان چرک آلود و بیمار خوراک سگان ولگرد می شود


زجه های خاموش

فریاد های پنهانی

سنگری از جنس لبخند بر چهره

و گرگی بیمار و زخمی که کفتارها گوشت های تنش را زنده زنده می خورند. پشت سنگر تنهایی خویش پنهان شده

تنها

و تنها 

به دستان محبت آمیزی می اندیشد که در پس نوازش خنجری زدند. قلبهایی که در پس عشق شکارش کردند. لبی که در پس بوسه خونش را مکیدند

و گرگ... 

سلطان گله اکنون خوراک کفتارهاست و آرام آرام جان دادن را چه عاشقانه لذت میبرد.  در گوشه تاریک سنگر لبخند وقتی زندگی و زمان می گذرند 

راستی چه خوب که میگذرند

و چه تلخ می گذرند