دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

قلب

هیچ وقت دوستی نداشتم. در دبستان:  سال اول و دوم.  همیشه زنگ های تفریح تنها بودم و رد کلاس هیچ کس دوست نداشت کنار من بنشیند. هیچ اسمی از آن دوران در ذهن من نماند جز خانم معمار! پیرزنی که به نهایت مرا در کلاس تحقیر می کرد. هرچند که درسم خوب بود اما وضع مالی خوبی نداشتیم و به خاطر هدیه روز معلم که باب طیعش نبود حسابی مرا جلو همه خجالت زده کرد.  سال سوم تا پنجم  اما رد یک مدرسه دیگر بودم. با اینکه از فامیل و خاندان متمولی بودیم اما کوچ دما به حاشیه شهر به خاطر وضعیت مالی پدرم و زندگی در یک روستا سخت ترین  لحظات را برای کودکی پاستوریزه و شهری در میان کودکان دریده و کم فرهنگ  دهات رقم  می زد. خاطرم هست که با اینکه درس نمی خواندم همیشه رتبه اول بودم. و حتی گاهی کتابها ی درسی را جلوتر از آنچه معلم درس داده بود می خواندم. و با همان یک بار روخانی تمام متن را حفظ می شدم و بدون جا انداختن یک کلمه سر کلاس از بر می خواندم. شاید همین اصلی ترین دلیل تنهایی من بود. چه در زنگ ورزش و چه در زنگ استراحت همیشه تنها بودم.

یک روز  که در یک امتحان مثل تمام مسابقات علمی شرکت کردم به من گفتند که در مدرسه تیزهوشان قبول شدی! و من هیچ ایده ای نداشتم که چی هست! حقارت من اما انجا تشدید شد. تقریبا تمام دانش اموزان مدرسه جدید از خانواده های بسیار ثروتمند بودند که در کلاسهای خصوصی بسیاری مطالب را  یاد گرفته بودند و معلمان نیز بر اساس همان پیشفرض  دانش اولیه عمومی کلاس مطالب را ادامه می دادند. به طور مثال دانش من از زبان انگلیسی به اندازه  abcd  هم نبود در حالی که همه همکلاسی ها حداقل چند ترم زبان خوانده بودند. و سر کلاس تقریبا هیچی از حرفهای معلم را نمی فهمیدم و برای اولین بار در عمرم  زبان را ۸ گرفتم . یک شبه از نمره اول بودن شدم تنبل کلاس. کسی که همه مسخره اش می کردند و باز هم هیچ دوستی نداشت. این قضیه تا انجا پیش رفت که مشاور مدرسه ساعتها با من صحبت می کرد و من مثل لال ها فقط نگاهش می کردم. هیچ اعتماد به نفسی حتی به اندازه صحبت کردن هم نداشتم. 

امشب امدستم وام بگذارم

 و اقساطش را شب تا شب

در این خانه کنار بگذارم


با بهره ای چون بانکداری اسلامی


که هرگز پایان نیابد


درست مثل غربتم

هیچ کس نیامد

دیدی وقتی بغض خفه ات می کرد

وقتی نگاهت فریاد می زد

وقتی درد تو را در انتهای کوچه بن بست بی کسی خفت کرده بود 

 حتی اشک هم به فریادت نرسید

دیدی وقتی بی هوا برای کمک زنگ خانه ای را زدی که روی درش نوشته بود  "دوست"

همین که فهمید دستی به سمتش دراز شده 

هیچ کس نیامد 

یادت هست وقتی منجی بی کسی کوچه های بن بست بودی همه قول همراهی می دادند

و نوبت به خودت که رسید

هیچ کس نیامد

دیدی

دیدی همین که گفتی: "محبت"

همه یک صدا گفتند: " دیوونست!!! حرفاش چه بچه گونست..."

دیدی به وقت بی کسی ها

هیچ کس نیامد 

هیج  شانه ای لحظه ای دستش را به گردن بغضت نینداخت

هیچ کس نیامد

هیچ کس نیامد

هیچ کس نیامد


پ.ن: دیدی حتی تو هم نیامدی

کلاه گشاد

وقتی  تمام پس انداز روحی عاطفی و حتی دینی و مالی خودت را روی قضیه ای سرمایه گذاری می کنی و بعد...


یه کلاه گشاد سرت رفته و تو میمونی و هیچی... بدون هیچ پس اندازی ... 


چقدر طول میکشه تا دوباره همه را جمع کنی؟!

my heart

دلم


دلم 

دلم

دلم

دلم می خواد گریه کنم

دل من خسته شده

مرغ پر بسته شده

خسته ام

دیگه نمیتونم ادای انسان های شاد را در بیارم

گیج و حیرانم


مثل ورشکسته ای

مثل شکسته ای

که دست و پا میزنه و میگه:

من خوبم!!!

همه چیز خوبه!!!

و خیلی خرابه همه چیز!!!!!!!!!!!!!!

خیلی خراب تر از اونی که نشه پنهانش کرد

سخته

خیلی سخته
دیگه نمیتونم 
ادامه بدم

نه سخته

هرگز اسون نیست

خرد میشی

تکه تکه میشی

دیگه نا ندارم

دیگه نمیتونم همه جا داد بزنم و بگم من خوبم!!!

اخه اصلا خوب نیستم

خوب-بد: نمی دانم

امروز چه روزی بود!


روز شنیدن دروغ های بزرگ

قسم های دروغ


روز بر ملا شدن حقیقت های تلخ

و چه ناباورانه تلخ


امروز چه روزی بود!


روز سخت جنگ و دعوا

اهانت های ناموسی


امروز روز شناخت بود


امروز روز شروع یک عملیات نجات بود

با جراهت های عمقی

مرگ میر بالای عاطفه

امروز روز تصویب آزادی پرواز بود


امروز پرنده ی اسیر 

برای رهایی از دام

از اشتباه


تلاش های زیادی کرد


و هرچند که ناتمام! 

اما...


روحش پر کشید


هرچند که

 لبه های اهنین استخوان هایش را همچنان می فشارند

 گوشت زیادی از بدنش تکه شده

بالهایش شکسته اند

و پرهایش در خون سرخ شده

اما...


گویی فقط تصمیم قطعی برای رهایی

روحش را آزاد کرد


امروز چه روزی بود؟


روزی که تصمیم طلاق 

به تصویب خانواده ها رسید.


پ.ن: امروز روز خیلی خوبی بود. خدارو شکر


پ.ن: برایم دعا کنید.



خدایا به داد برس

عاشق شهادتم
اما ناف ما را در زمانی بریده اند که از بدو تولد : جهاد... جهاد اکبر...  

 

و هر چه می رویم خبری از شهادت نیست....  

 

این مهمانی جهاداکبر،..... 


این راه گداخته بر کف دست ...


گویی تمام که نمی شود هیچ


 هر چه می روی ... اکبر... اکبر...  !!!!!!!!!!! 


 الله اکبر !!!  

 

خدایا به داد برس

شرمسارانه فقط برای تو

سلام. 
روی سخن ندارم و جز تو هم کسی را ندارم 
احضاریه دادگاه... حکم جلب... و چند ماهی زندان 
کم و زیادش را نمی دانم. اما شاید چند وقتی نباشم.  
دوستت دارم و شاید اینها همه اندازه درد تو نباشد. اما برای خودم تاوان کمی نیست 
مراحل دادگاه بیش از اینها طول خواهد کشید  
. اما از تقدیر نمی توان گریخت  
نمی دانم نصف مهریه اش چقدر زندان دارد.  
اما می دانم هرچقدر که باشد  باز هم کم است در برابر اشتباهم.  
دوستت دارم و تمام این روزهای سخت که خوب پیرم کرده اند تنها با یاد جوانی های ناب پا به پای تو زنده مانده ام.  
ممنونم که هنوز هم هستی
ممنونم که بهترین خاطره هارا برایم به یادگار گذاشتی
ممنونم  .
     ممنونم

استرسی که در لحظه جاریست ذهنم را فلج می کند ! چه برسد به کلمه هارا...

روزهای بسیار سختیست و من مرد روزهای سخت!

ازواج

ازدواج مثل چتر نجاته، 


اگه درست نباشه 

هیچ راهی برای جبرانش نیست! 


و اگه درست باشه 

لذت پرواز را زندگی می کنی...

طلاق

اگر وقت ازدواج چشم هایت را باز نکنی

وقت طلاق باز می کنی

به نام هستی بخش

این من پر شکسته و خسته دوباره امروز به لا نه اش بازگشت


بسم الله...


چشم به راه حضور همه تان هستم

من گاوم

من گاوم...

الاقم...

یه کثافتم...

اصلا نمی دونم چه گهی هستم...

بی شک مرا خر فرض کرده!!!

ماه قبل: می خواهم خطم را عوض کنم


هفته قبل: می خواهم گوشی ام را خاموش کنم


دیروز: دارم میرم سفر ، گوشیم انتن نمیده



فردا... و فردا... و فردا...


        " مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد"


می دونید الان چی می چسبه؟ گوش دادن به اورال با صدای بلند....

÷

امدم اما

امدنم را دوست ندارم.


اینجا را دوست دارم   

_خیلی زیاد_


اما اگر فقط...


ناچارم کرده اند که درش را تخته کنم...

_دیگر زخم به استخوان رسیده است_


اما دلم نمی آید...


اینجا می نویسم

اما خود واقعی ام را می برم در گوشه ای دیگر پهن می کنم.




تقسیم را دوست ندارم

اما تقسیمم کردند


اینجا تخته نشد


فقط دل نوشته ها و سر گذشتم از اینجا پرید و به جای دیگری رفت



پایان برای خود واقعی ام.


اینجا هنوز ادامه دارد... اما من دیگر در ان پیدا نیست! آنچه پیداست که برای شماست!!!

1

سال جدیدمون هم توی این خراب شده تححویل شد!


تنهای تنها...

هم اغوشم

من نه فقط تنهایی را حس می کنم که میبینمش که در کنارم نشسته! با من می خوابد، در اغوشم. میکشد گاه هم صحبتم می شود و گاه با هم قدم می زتیم. سال تحویل را با وبگردی گذراندن هم عالمی دارد عالمی غمگین اما به مراتب سنگین!!!


عیدی می دهم ( به جون خودم)

اینجا خونه ی منه


تمام همسایه هام رو  مثل فامیل های مجازیم دوست دارم


و می خوام سر سال تحویل یه جایزه بهتون بدمیه عیدی....


اما فقط باید به این سوال جواب بدید:


اون چیه که وقتی داری دوست نداری داشته باشی و وقتی که نداری دوست داری داشته باشی؟




پشیمون شدم. ببخشید. واقعا ببخشید...

تنهایم

تنهای تنهایم


سالم را اینجا تحویل میکنم


در همین خا نه ی مجازی


اینجا تنها جایی است

تنها کسی است

که دارم


تنهایم

تنهای تنهایم

شکل رفتن

رفتنت را 

-هرچند سخت- اما پذیرفتم

-گفتی که بر میگردی-


... ... ... ... ... ... . . .


رفتی


دلت تنگ نشد

در خاطرت جایی نداشتم


تو رفتی که بروی

و از شکل رفتنت شکه شدم


از دوریت غصه نخوردم 

فقط

از دل سنگت چشم دیگری داشتم





دیروز که میرفتی با اشتیاق پریدی و بی هوا از هزاران چشم بوسیدی و گریستی...


امروز وقت رفتن حواست پیش من نبود و چشمانت جای دیگری را می پایید و من دلیل اضطراب نا اشنایت را هرگز نفهمیدم...


-    ...    -



نقطه.




خوش به حالت... قایقت هنوز لب ساحل پهلو گرفته... هر چند بی سرنشین و منتظر.... قایق مارا یکی سوار شد و برد و در مه گم شد که اصلا از زلال اب خبر نداشت و تنها از قایق سواری خوشش می امد! برایش قایق و صاحب قایق مهم نبود... شنیدنم درد می کند ! فکر میکنم رگ های قلبش گشاد شده! اخه بیچاره "شنیدنم" تا حالا خیلی دروغ شنیده1

200

دیشب رفتی و ...


و عجیب رفتی


2 روز دیگر عید است و م ن حس نمی کنم... اصلا...


نه خانه تکانی کردم و نه...

دیگر هیچ چیز


این هم 200 امین پست، و مثل صفر ، خالی





عشق 

بعضی وقت ها مثل یک گیلاس بزرگ میمونه که قراره درسته قورتش بدی...


یا توی گلوت گیر میکنه و خفه میشی


یا با کلی بدبختی پرتش می کنی بیرون


یا اگه خیلی خیلی مرد باشی شاید بتونی قورتش بری و لذتش را ببری

دست خط یادگاری

دست خط زیر که دل-یار در وبلاگ دل-زاد  یادگار گذاشت:


"خدایا  

من خیلی دوسش دارم.....   


یه جوری بهم بگو گناه نکردم.....  


خدایا بگو تو این رابطه تو هم کنارمونی  


خدایا  خیلی دوست داریم"

خواب

دستم را توی حلقم فرو میکنم


باید هر طور شده این خواب آور های لعنتی را بالا بیاورم


سالهاست که خوابم کرده اند


اما این اواخر زیادی به خوردم داده اند! خوابم...


عجیب خوابم برده است



و هیچ نمی فهمم.



نقطه.

هفت برم


آه که دیشب تا صبح هفت برم عشق را کشف کردم



همین.



نقطه.

دل بستگی

بعضی وقت ها دوست داری به بعضی چیز ها و بعضی کس ها دل ببندی که می دونی از خواب گذرا ترند و لی انقدر دوست داشتنی هم هستند که ححتی در خواب هم نمی توان دیدشان... و چه شیرین دل بستنی است این دل بستن ها.... و چه جان سختند بعضی خاطره ها... و چه عمیق بعضی زخم ها... و امان از یاد گار ها... یادگاری هایی که امانت را می برند و هرجا چشم می اندازی لمسشان میکنی.... لا مذهب اخه انگار رنگ چشماتو به همه دنیام پاشیدی... ... رفتم تو بی راهه... (باز هم) ببخشید این ها مال چند ماه دیگه هست (برام دعا کنید که نباشه)

بهترین وصف من



شاید تا به امروز کسی مرا اینگونه توصیف نکرده باشد: 

"کله شق"





چقدر دوست دارم ان لحظه ی وضو را 

   و آنچه را که دوباره دستم می کنم


و یاد تو

من فقط عاشق اینم

" من فقط عاشق اینم ...

الکی بگم ...

تو بگی که نمی تونم...   "


و من فقط ارزو می کنم که تمام جدا جدا شدن هایت الکی باشد...



کاش اشک هایت الکی باشند...


کاش وقتی مچت را محکم گرفته بودم، شوقت برای رفتن زیر ماشین الکی بود...


کاش عشقت الکی بود...


کاش خوبی هایت را می شد الکی پنداشت...


کاش ...

اگر الکی بودی اینقدر از خودم بدم نمی امد



نمی دانم...

اما باور داری از روزی که من و تو "من" شده ایم، شعر ها چقدر زیباتر شده اند؟


گویی تمام خواننده ها یکی از شعر هاشان را فقط برای من و تو سروده اند...


انگار میم و نون کل حروف الفبا را زیر و رو کرده اند...


انگار نقطه دار ها را ختنه کرده اند و پای بی نقطه ها دامن های چین خورده...


انگار تو، دیگر تو نیستی،

درست مثل من که دیگر نیستم



انگار ...


انگار از لبت نوشیدم...

انگار به دورت تابیدم...


انگار با نگاهت به من گفتی:

اگه دلت خواست بی تابم کن



انگار همه چی آرومه... 




من فقط عاشق اینم

الکی بگی جدا شیم


الکی

صادق

بعد از غروب

در شبی از شب های پایانی ماه


کاسه آشی را دستم گرفتم و از کوه بالا رفتم


-نه زیاد بالا-


و در گوشه ای نشستم و

در چشمان سگ ولگرد صادق هدایت خیره شدم


آنجا خودم را دیدم، شما را هم دیدم


گویی مهمانی بود و من انجا تمام مردمان را دیدم!!!

صفت 21 ام

دختر ها...


نه


پسر ها هم...


باز هم نه...


تمام ادم های این قرن سیاه 21 

صفت های خویش را فراموش کرده اند


چونان سگ


نه... سگ اینگونه نیست....


شایدد چون گربه... 


هرچه به پایشان بریزی 

هرچه تر و خشکشان کنی

هرچه از جان بگذاری برایشان

در نهایت

دیگری که امد


تکه ای غذا که جلویشان انداخت

چنان به لیسیدن کفش هایش مشغول می شوند


که تو حیران می مانی

آیا هرگز وجودی هم داشته ای؟!



اما نه...

گربه ها فکر نمی کنند


ولی این انسان های 21ام 


فکر میکنند  (و واقعا فکر را می کنند)

و در مرداب ذهنشان

 لاشه ی تو را به سنگ توجیهاتشان می بندند 

و می اندازنت تا در قعر گند اب متافن وجدانشان خفه شوی


صدایت در نیاید و انقدر با باکتری های افکار مسمومشان خوبی هایت را تجزیه کنند تا جزئی از مرداب شوی


و سپس حق را به خود می دهند 

مسموم

مدتی است که

 دستم به سمت کیبرد میرود،

نوشتنش بیرون می جهد،


اما وقتی خون نوشته هایم بر چرک نویس دنیای مجازی می پاشد


میبینم که درونم، چقدر تکراریست


و باز هم می خواهم رگ دستم را بزنم 

و باز هم خون نوشته های سیاهم را اینجا بپاشم


تیغ کیبردم کند نشده است


شاید رگ های من ملتهب شده اند


یا قلبم جان ندارد این خون سیاه لعنتی را در بدنم بگرداند


فشارم بالاست


و این خون سیاه لعنتی

این واژه های لجباز که مثل قیر مذاب 

سلول هایم را مسخ میکنند

از پارگی شاهرگم بیرون نمی ایند



فکر میکنم

گاهی وقت ها فکر می کنم

هیچ نداری


مگر نیم جو معرفت ...


شاید...





یه مدت پیش یه دوستی یه چیزی گفت که من خیلی به دلم نشست با اجازش اینجا می نویسمش :


"سهم من از هم بستر قصه ی همان مرغان مهاجری ست که فقط می گذرند..."

ماده گرگ

قابل توجه دوستان عزیز از امروز گودزیلا تغیر نام پیدا کرده و مفتخر شده به نام زیر که خودم براش انتخاب کردم:



ماده گرگ


البته ماده گرگ جان تنها دلیار کولی دلزاد هست

مرگ من روزی



*************************************

************مرگ واژه در لحظه*************

*************************************


_______تو

بودنم را جشن می گیری،


=================================

((((((((((((و من لحظه ها را، با واژه می روم))))))))))))

=================================



//در جمله هایم به دنبال "تا" نگرد//


که من،  ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ،    بدون "تا" می روم

ادامه مطلب ...

وارونه


من امشب لباس هایم را وارونه می پوشم


ای دنیایی که وارونه شدی...


و پشت سر هم ضربه میزنی


از جان من چه می خواهی؟


چون تو شوم؟


باشد


من امشب لباس هایم را وارونه می پوشم

نظر سنجی

لطفا نظر بدهید


به نظر شما اگر تمام فاکتور ها در یک ازدواج درست باشند


و فقط مرد 3 سال از زن کوچکتر باشد



ایا این ازدواج می تواند موفق باشد؟!

هرگز از دستت نمی دم گودزیلا



دل زاد

خاک تو سرت

اگه گودزیلا رو اندازه ی سر سوزن برنجونی



رکن

صداقت

رکن است

معرفت هم

    یک رکن است


اگر از تو معرفت خواستم،

به من نگو :

"می خواهی صداقت نداشته باشم؟"





ارکان دیگری هم وجود دارند:   مثل نجابت


مثل پاکی


مثل قابل اطمینان بودن

مثل وفاداری

و مثل خیلی چیز های دیگر


و شاید بعضی وقت ها بعضی کارها و بعضی چیز ها 


نه یکی 

که یکباره تمام ارکان را فرو ریزند!






چشمانم ...

می سوزند...



خط

می دانی 

هر بار که یک اجر بر میداری

و من خیره، با تعجب تورا مینگرم


تو در پاسخ سوالی که در ذهنم میکوبد

 میمانی


و شروع میکنی به توجیه کردن


و با هر یک کلمه

که -نه در پاسخ- در توجیه پشت سر هم می بافی


کسی در دلم فراید میزند:

فردا هم ادامه خواهد داد

به توجیه های بی پایان

چشمانت را باز کن!

این نمی تواند باشد!



دلم


دلم گرفته

دلم عجیب گرفته

و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد


و فکر میکنم هیچ چیز

مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند

سکوت





سکوتم از رضایت نیست


دلم اهل شکایت نیست






معرفت معرفت

باشد

امدی و این صفحه ی شیشه ای را خوب نگهداری کردی


   امدی و به من گفتی که سیب موز خورده بودی


رفتیم به سراغ اجر ها


و همانطور که اجر های خانه مان را روی هم ، رج به رج می چیدیم


تو هر از گاهی یکی چند اجر را بر میداشتی 

و در گوشه ی دیگر صداقت 

برای خود بدون منت


خانه ای دیگر  ساختی


زیر چشمی، حسرت الود... 

نگاهت می کردم


و در سکوت خویش مبهوت می ماندم



دیوار های خانه مان تا سقف رسیده بودند 


اما از جای خالی اجر هایی که برداشته بودی

باد سردی می امد


من جز ان دیوار های نیمه کاره

جایی نداشتم

جز تحمل سوز استخوان سوز باد

راهی نداشتم


اما تو

در طرف دیگر

برای خود بی منت 

خانه ای گرم داشتی



خانه ای ساخته از

                           انچه برای من کم گذاشتی

خواب

این پست را بعدا تکمیل میکنم


فقط موضوع اینه: امروز با گودزیلا رفتیم مشاوره ازدواج(از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم)




و زیباترین جمله ی عاشقانه ای که در عمرم شنیدم:



نیکوتین من کجاست؟

صبر کن

عشق را نباید جست

بیش از سراب نمیابی... صبر کن عشق خود تورا خواهد یافت

و به وسعت دریا، به بلندای اسمان خواهد برد...

تو را خواهد برد تا خود خدا



پ.ن: اکثر اوقات که به وبلاگ دوستان خوبم میروم بعد از مطالعه ی مطالب زیبایشان جرقه هایی در ذهنم روشن می شوند که بعد به صورت یک پست در اینجا می نویسم.


روزمرگی

 

 فراموشی رسم این دنیاست، 


نمی دانم زشت یا زیبا! اما هست... 

ما همه چیز را فرا موش میکنیم حتی همین خدارا هم اگر هر از گاهی سر به سرمان نگذارد فراموشش میکنیم 


حتی خودمان را هم فراموش میکنیم تنها چیزی که می ماند روزمرگی است... 


و هر روز با یک احساس میگذرد، احساسی که فردا قرار است فراموشش کنیم... 


اما کاش می شد و می توانستیم همه چیز را فراموش کنیم ،


 به جز خدا،


 به جز ان منتظر مهربان و غریب، 


به جز عشق و وفاداری و محبت و ... در یک کلام انسانیت... 


دلم خیلی پره... 


اگه بخوام بنویسم و بگم حرفام تمومی نداره


نقطه.

تحلیل های فلسفی اجتماعی من

می دونی من داشتم به ضمیر نا خود اگاه و قدرتش فکر می کردم. و می دونی که هر چیزی را باور کنی همون اتفاق برات می افته! حالا یه نگاه به خودمون بندازیم. ما چه چیزی را باور کردیم؟ خیانت؟ فساد؟ بی وفایی...؟ و هزارتا صفت پست دیگه که حتی توی حیوون ها هم پیدا نمیشه! خب. مشخصه. انتظار دارید چی را به سمت خودمان جذب کنیم؟؟؟!!! سعادت؟! خنده دار نیست؟! اما وضعیت از این هم وخیم تر هستش:

باور های جامعه ی ما داره به این سمت کشیده میشه!!! بدون اینکه خودمان بفهمیم!


فکر میکنید چرا اسلام میگه "حتی اگر با چشم خودتان دیدید که کسی زنا میکنه ، به هیچ کس نگید!" به خاطر اینکه بعضی مسایل نباید عادی بشن! و متاسفانه جامعه ی ما داره شتاب میگیره برای عادی شدن! حتی عادی شدن خیانت زن و شوهر به یکدیگه!!! و ما. فقط خود ما هستیم که می تونیم و باید جلو این شتاب را بگیریم. چه جوری؟ الان میگم:


خواهرم، برادرم، هر غلطی که میکنید فقط بین خودتان و خدای خودتان باشه. نیاید به همه بگید! و مطمئن باشید خدا ممکنه که چیزی که بین خودش و بندش بوده را ببخشه! اما اگر این گناه را یک نفر دیگه هم فهمید و باعث بشه همون یک نفر هم به اتکای گناه شما اون کار را تکرار کنه،دیگه این مسئله قابل بخشش نیست و گناه اون یک نفر هم گردن شماست! بیایید با کمک هم برای نسل بعدی جامعه ای زیباتر بسازیم.

و باور کنیم که قبل از دولت و دولت مردان، قبل از امریکا و اسرائیل و روسیه و چین و دشمن و .... تک تک من و شما هستیم که آینده و فردای ایرانمان و فرزندانمان را می سازیم!


عزیزان اگر دولت ها تغیر کنند اما فرهنگ ما تغیر نکند چه میشود؟ فرزندانی که با پول رشوه بزرگ می شوند، بچه های خیانت ، مردان بی غیرت، دختران بی حیا ،... و در یک کلام:

عادی شدن رذالت ها 

در فرهنگ یک جامعه و در فرد فرد اجزای ان (حتی در عادل ترین حکومت دنیا) چه نتیجه ای خواهد داشت؟؟؟!!!! سعادت؟!

مگر حضرت نوح 900 سال برای جامعه ای بیمار از هدایت نگفت؟ اثری هم داشت جز 6 نفر؟!


اما برعکس :

اگر ما از خودمان شروع کنیم و انگشت اشاره را به سمت خودمان بگیریم و جامعه ای را بسازیم که در ان کسی اگر می خواهد رشوه دهد یا بگیرد خجالت بکشد! جامعه ای با فرهنگ سالم و سالم ! انگاه در هر حکومتی هم که باشد، چه بسا فاسد و ظالم ، جامعه قدرت این را دارد که حکومت را اصلاح کند.

مثال:

مگر زمان حمله ی مغول ها ی وحشی ، پارس در امان نماند؟!!!!! مگر ایرانیان نبودند که حتی ان وحشی ها را عاشق ادب و ایین خود کردند و از ان وحشی ها پادشاهانی نسبتا عادل ساختند؟!!


هموطنانم ، عزیزانم ، بیایید دست در دست هم از خودمان شروع کنیم !!!




دیگه می گم...

دل ودینم شد و دلبر به ملامت برخاست 

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست


که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست


اینجا که قراره به زودی همه چیز حذف بشه! بذار دیگه بزنیم به سیم آخر و همه نا گفته هارو بگیم


یه راست اصل مطلب:
از گودزیلا خواستگاری کردم. خانواده من هم موافق بودن کاملا. خودش هم نظرش مثبت بود. خواهر بزرگش هم نظرش مثبت بود. 

مامانش مخالفت کرد! چرا؟ فقط به یه دلیل: گودزیلا 3 سال از من بزرگتره! 

تا اینجا مشکلی نبود می تونستم نظر مامانش را عوض کنم. اینقدر ها از خودم میبینم. اما...

((چقدر من از این کلمه ی "اما" بدم میاد!))  اما می دونید در اومده به من چی میگه؟!؟!!
با کمال پر رویی میگه:

""تصمیم سختیه! پای غرورم میاد وسط و حرف های اطرافیان! نمی تونم تو زندگی تورو بالا ببرم! از اطرافیانم خجالت میکشم.""

خب ! هنوز به اون مرحله از تکامل شخصیتی و عزت نفس نرسیدی که بدونی می تونی با تصمیم درست (گرچه مخالف نظر دیگران) به سعادت برسی! 

گودزیلا جونم یه اخلاق که داشتی و خیلی خوشم اومد ازت این بود که حس کردم مث خودم فقط واسه خودت زندگی میکنی و خودت را محدود به افکار بسته ی دیگران نمیکنی.
اما... (باز هم این واژه ی لعنتی)  اما خراب کردی...

نمی خوام اینجا بشه کلاس درس و هزار تا مثال برات بزنم از بیل گیتس تا هنری فورد و  ادیسون و انیشتین و شکسپیر و دانته و ....
تو خودت بهتر می دونی هرکی هرجای دنیا به سعادت یا حداقل موفقیت رسیده هرگز اسیر افکار مردمش نبوده...
تورو دوست داشتم چون ازاد اندیشی را در تو میدیدم...
تورو انتخاب کردم چون ذهنت یک ذهن بسته نبود... ذهن تحلیلی داشتی...

نمیدونم... شاید اشتباه کردم!
اما باور کرده بودم( یا حداقل فکر میکردم)  که من و تو می توانیم خوشبخت باشیم...
ناگفته ها زیادند، و تو از من دوری.
گفتمت تنها یک روز از زندگیت خواهم رفت و ان روزیست که خودت بگویی "نه"

و ان روز را که محال می پنداشتم چه زود فرا رسید!

( از فرارسیدن محالی در استانه ناباوری به فکر افتادم:در مواجهه با مرگ اینقدر شگفت نمانم!!!)

هنوز به خاطر دارم لحظه اولی را که دستانت را گرفتم : چشمانم را بستم و در دل با خدای خود اینگونه نجوا کردم : خدایا این رابطه را به تو می سپارم، اگر جدایی، هروقت که تو می خواهی. و اگر وصال باز هم انچنان که تو می خواهی

خدا همیشه دوستت دارم. و مطمئنم که خیلی دوستم داری. خدا می دانی در نهان دلم چه ارزویی دارم، و خدا چه زود مرا به ارزوهایم می رسانی و چه زیبا دنیا را در چشمم خار می کنی
خدایا به امید تو... کمکم کن تا انچه باشم که تو دوست می داری

*

چرا فکر میکنین فقط دختر ها * می شن؟

خب این ذهن روانی هم در یک بازه هایی قاطی میکنه!

* میشه!

شانس ما توی شب وانتاین هم مخ من * شده ... هم گودزیلای محترم...

اونم به چه شدتی....


الان اصلا اعصاب منت کشی ندارم


می خوای قهر کنی؟ بری؟ فکر می کنی من دوستت ندارم؟ دیگه روانیم کردی! چه کارت کنم؟

دو روز رفتی خونه مامانت همه حرفات یادت رفته! شدی یه ادم دیگه!


منم اینجا عین معتاد ها که تو خمارین صبح تا شب، شب تا صبح دارم خاطرات با تو بودن را به خودم تزریق می کنم...

به امید اینکه بهتر بشم و یه جونی بگیرم...


ولی

ولی لحظه به لحظه دیوونه تر میشم...!!!! تو چرا فک میکنی دوریت راحته؟


من دیگه صبرم تموم شده... امروز هم که دوباره گفتی به خاطر این* لعنتی 2 روز دیرتر بر می گردی...!!!!


 بیا دیگه من می خوام همه ی این وبلاگ رو  پاک کنم

شاید تا سه شنبه اینجا نمونم

زودتر بیا

این لحظه های اخره...

چشمانم

چشمانم به شدت می سوزند

 می فشارمشان

لعنتی ها.... ارام نمیگیرند!


چیزی در فضا پیچیده است


- خانه ای سوخته است؟ 


-نه نه... مثل اینکه چیزی است ...

مثل اینکه ماهی شده ایم و کلر در اب است


-اما بو، بوی سوختن است...


-آری، 

لیک، دلی سوخته است


- دل؟ اما این فضای مسموم ...

هزار و چند صد سال است که دنیا را گرفته


- و هزار و چند صد سال است که پهلوی دنیا شکسته

حرف مردم

از من دوری می جویی؟




        به خاطر حرف مردمان؟!


متاسفم 


برای حماقت خودم بیشتر


    و برای سطح فکر تو 





پ.ن: دختر ها دو وقت گریه می کنند:

1.وقتی فریب می خورند

2.وقتی می خواهند فریب بدهند

سر آغاز

خیلی خستم

به زودی اکثر مطالب این وبلاگ را حذف می کنم. شاید بیش از  97% مطالب حذف شوند.

نام و بیان وبلاگ و شاید حتی لقب نویسنده هم تغیر کند!


فرصت اندکی باقی مانده. این چرت و پرت ها را که نوشته ام بخوانی، همه چیز شروع میشود....


زودتر بیا

صبر زیاد را دوست نمی دارم