دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

کیر

بدترین شکل دلتنگی برای کسی، این است که در کنار او باشی و بدانی که به او نمی رسی!


امروز با چشمانی اشک بار خیابان ها را با حضور دسته های سینه زنی گذشتیم و در جایی نشستیم و کاپوچینوی امریکایی خوردیم که هیچ نشانی از محرم نبود...


امشب بعد از نیمه شب که به خانه امدم فقط نشان از ستون هایی بود که از باسن مبارک وارد می شدند و از دهان خارج! طوری که حتی سخن هم نتوانستم بگویم!


گاهی با خود می اندیشم: انقدر به این الت بیچاره بی توجهی کر ده ام و تمام بدبختی ها را به سمتش حواله داده ام که دیگر جرات سر بلند کردن هم ندارد! 


اما گاه می اندیشم: من از ان بیچاره سرخورده ترم! بیچاره ترم! بدبخت ترم...!

کمک هم نمی خواهم...


ای کاش خودکشی گناه نبود! یا لااقل گناهی بخشودنی می بود!


سرگشتگی های کولی دلزاد گویا هرگز پایان نمی پذیرند!

حرمت

من که حرمت کس نشکستم و پرده ی کس ندریدم

چرا بر رگ غیرتم تاختند و ...


این درد دیگر گفتنی نیست ...

مرگ هم چاره نیست.

آخه خدا جونم قربونت برم این یکی دیگر کمرم را شکست. چه کار داری میکنی با من؟

اونقدر بد که حتی نمی تونم بنویسمش...


نمی دانم چرا این بار هق هق های بی صدایم تمام نمی شوند ...


دانستن درد بزرگی است

کلنجار

باز هم همان احساس لعنتی به سراغم امد...

گفت: از خودت بگذر، این بار هم فدا شو...

سر کشیدم و فریاد زدم: پس من چی؟ تا کی از خود گذشتن و از جان مایه گذاشتن و سر انجام پشیمانی؟!

گفت: تو خوب باش. دیگران هرچه می خواهند بکنند...

می دانستم که نمی توانم به حرف هایش گوش نکنم و سرانجام هرچه میگفت، همان می کردم. 

گفتم: باشه. من خوب می شوم و هیچ کس را نمیکنم، اما این انصاف نیست که هرکه از راه می رسد ما را می کند که تا بناگوشمان جر می خورد...!

لحظه ای ساکت شد و دوباره شروع کرد که: نکن...نکن...نکن...

می خواستم ساکتش کنم دوباره سرش فریاد زدم که: باشه دیگه! نمی کنم! ولی اگه این یکی هم منو کرد دیگه نه من نه تو! اصلا از سر لج بازی هم که شده می رم همه را می کنم! فهمیدی؟!

خندید و گفت: یه حاجی بود یه گربه داشت، گربش و خیلی دوست می داشت، گوشت خرید بهر کباب، گربه پرید گوشت هارو خورد، حاجی اومد گربه رو کشت، رو سنگ قبر اون نوشت: یه حاجی بود یه گربه داشت..."

گریستم و گفتم: من گیاه می خورم، هرگز لب به گوشت نزده ام...



پ.ن :: دی وا نه ام می دا نم .. .. ..

خلوت پاک

سه بار 

و با سه ادبیات بسیار زیبا و هر بار سه ساعت وقت گذاشتم و هر بار زیباتر از دفعه پیش ان لحظه های پاک را به تصویر کشیدم.

و هر بار با اتفاقی نادر و ناگهانی تمام مطالب گم شد!!!!

فهمیدم که:

انقدر مقدسی که نباید بنویسمت.

ان روز هم یک بعد از ظهر پنجشنبه پاییزی بود!!! یادم می ماند.

پنجشنبه 19 اذر ماه 88

برهنگی

قول داده ام ادرس وبلاگم را به کسی که تازه وارد زندگی ام شده است بدهم.

اما حس می کنم قرار است که تمام قد جلوی چشمانش عریان شوم و او تمام بدنم را قضاوت کند! 

و از این بسیار می ترسم...

و بیشتر می ترسم چرا که فکر میکنم نه تمام بدنم که تک تک زوایای رمز الود وجودم، شخصیتم و روحم را نیز به کنکاش خواهد برد...

چه کنم؟ 

با روح و جانم،

 تمام قد،

بی شرم و بی حیا

در برابر چشمانش 

برهنگی ام را به تماشا بگذارم

یا به صداقتی ساده بسنده کنم

  یا نقاب زنم و دورنگی پیشه کنم؟!

تو غریب ترینی

همین که دعوتم کردی

فهمیدم

خیلی غریبی

انقدر غریب

که کثافتی چون من را به حساب اورده ای

و شاید بیش از حد مهربان


شرمساری ام را بپذیر

جسارت تقاضای بخشش را ندارم

اما ...

اما تو را به اشک های مادرت

تو را به غربت و تنهایی پدر مهربانت

.... نمی گویم... که تو خود بهتر می دانی .... می دانی...


اما تو را به خدا... نکند برایم اشک بریزی...

من لیاقت اشک هایت را ندارم

من لیاقت بودن را ندارم

 از خجالتت دلم می خواد بمیرم

خیلی دوستتون دارم اقا...

خیلی...


یک رنگ

آنقدر خوب هستی 

                          که نتوانم بنویسمت


پنجشنبه 12 آذر ماه88

ساعت 13 تا 18

یک

یک دنیا 

یک خورشید

یک روز


سالهایم شب بود و شبم بی ستاره


اسمان دلم سرخ شد و یخ ها جوشیدند


تا که طلوع کردی


در افتاب سوزانت چه کودکانه دنیای جدیدم را دویدم و نفس کشیدم و 

                                                                                سرانجام ...

زمین خوردم و سوختم


و تو سوختنم را که دیدی

                               رفتی


چقدر غریبانه 

 و چقدر زود


غروب سر رسید

وتو در شب گم شدی و 

من در شب جان می کنم


روانه

پا درهوا:

1:بلا تکلیف و سر در گم

2:در حال دادن


سر به هوا:

1:حواس پرت و گیج

2:امیدوار و دعا گو


هوا: نیاز هر نفس


حوا: میلیارد میلیارد سال قفس


درمانده وا مانده گیج بی نوا مایوس افسرده نادم پشیمان احساس گناه خطر عشق مرگ واژه باران اشک غربت شکر حمد نماز خودم سردرگم پریشان ندیم واهمه ترس ازلت احساس شوق مرگ


.........................................بمیرم

...............................................................بمیرم

....................................................................................بمیرم

............................................................................................................................. ...

باخت

به میل نیست به عمل هست و اونکه علمش بیش و عملش کمتر روزگارش در دوعالم سیاه تر... وای به حال من... وای... بارون اومد. اگر چه لایقش نبودیم و رحمانیتش بر ما بارید. شاید همونطور که این نفس ها که می ایند و میروند از سرم زیاده اند و رحمانیتش ما را تا اینجا کشانده... یادش به خیر، روزی دستان رحیمش لحظه هایم را ورق می زدند. افسوس