دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم


گریز همیشه ممکن است و ماندن چه نا ممکن

چند قدم به جلو و چند قدم به عقب

رقص بی سرانجام در میهمانی زمان

به صلیب کشیدن لحظه ها  دست در دست اندوه 

به درک واصل شدن روح هرشب با کمی دود و  نیم نگاهی به تکرار

عقربه های ساعت گواه پوچی  گسترده بر تمام هستی اند

ثانیه شمار بلند و سبک فقط یک دقیقه را زندگی میکند

دقیقه شمار یک ساعت

و ساعت شمار یک روز را

و ما هرگز حتی به عقربه دقیقه شمار هم نمیرسیم

سایه پوچی بر تمام وجودمان گسترده شده

میپلکیم در سوپ زندگی 

هیچ به هیچ

میزبانا مرگا 

بگشای در

دستم بگیر 

خسته ام از پایکوبی زمان 

از عجز  بی امان

از خفقان کشیده شده در تمام کهکشان

سرود ملی را بخوان  برایم 

میهمانی را تمام کن که چشمانم  را اشتیاق خواب ابدی کور کرده است


لحظه هایی از راه میرسند که سیاهی سایه می افکند

ظلمت بر اسمان چیره میشود

و شب چنان طولانی که گویی هرگز قرار نیست سپیده بدمد

لحظه های اندوه

دلواپسی

و غربت

بار ها گفته ام که غربت به مراتب سنگین تر از تنهایی است

تنهایی مقدس و سرشار است ولی غربت تاریک و ظلمانی

گرفتار غربتم

تنهایی بال و پر است و غربت سنگهای زنجیر شده به دست و‌پای غریق

___

امد

قلاب را طعمه زد و دور سر چرخاند 

گلوپ

ماهی کوچکی نه به هوای طعمه که به امید رهایی از غربت برکه

به امید بالا رفتن، طعم لذیذ طعمه را چشید 

 چند تکان ساده هم برای خستگی هایش  سخت مینمود 

اما جنبید تا قلاب بالا برود

رفت

چه راحت تسلیم شد و رفت و صیاد با دیدن امید، خواهش، اندوه و غربت ماهی ، لحظه ای در چشمانش خیره شد 

و غریب قصه ما به خیال عشق تسلیم شد


صیاد ماهی را مرده و‌بیمار پنداشت

قلاب را ازاد کرد

ماهی را به گوشه ای انداخت

 و رفت

ماهی فقط نگریست. اشکی ریخت و پلپلی کرد...

زلال

نجواهای شبانه من

همانها مه ارزو میکردم‌در گوشت زمزمه کنم و گرمای هر واژه را کنار گردنت احساس کنی

و بعد نفسهایت را دانه دانه بشمارم و بیشتر در اغوشم فشارت دهم

میان تک تک جمله هایم بوسه های کوچکی  جای نقطه بنشانم و بعد دوباره از سر خط  ...

هر شب میشود تا صبح چنان  در اغوشم فشارت دهم که بفهمی همیشه پشتت خواهم ماند

با هر تپش قلبم نبض حمایتم را پیشکشت کنم

و هر روز صبح وقتی با معصومانه ترین احساس صادق عشق و خواهش که از چشمانت می تابد غسل میکنم ؛  تمام تلخیها و بدیها از روحم بچکد  ...

تو تعبیر یک اتفاق ساده ای 

 و شگرف

 و عظیم

تو خود اسمانی

ابی و ساده و وسیع

بی نهایت و عظیم

و در عین حال شگرف و ژرف که هرگز تمام منظومه ها ی کهکشانت را  کشف نخواهم کرد

و تو ای اسمانم  تا ابد برای من شگفت و هیجان انگیز خواهی ماند

شاید 

لحظه ای خطا کردم و به جای  اینکه به بالا نگاه کنم و خودت را ببینم. سر به زیر افکندم و تصویر ماهت را در اب دیدم و این سوء تفاهم نه از زمینی بودن تو ، که از نگاه زمینی من بود!

روح تو به بلندای اسمان است و من با کمتر از دومتر قد چه مغرورانه به تصویرت نگریستم! 

و تو از نوع نگاه من  گرچه رنجیدی و گریختی اما بوم دلت چنان سفید بود که  نتوانی نقش من را پاک کنی

می خواهم چیزی بگویم

گرچه نگاهم  مغرورانه و قدم کوتاه بود  اما عشقی که بر ما تابید از جنس زمین نبود. وسعتی داشت از اعماق دریاها تا ژرفای اسمان

می خواهم بگویمت درست است که برای عشق عوض شدن واقعی نیست و دوامی ندارد. 

ولی 

با عشق عوض شدن حقیقی ترین و واقعیت یافته ترین تغیریست که بشر داشته و تاریخ به قدرت عشق گواه است. 

می خواهم بگویمت نه برای عشق یا نه حتی برای تو 

اما با عشق می شود رشد کرد. جوانه زد. پوست انداخت و به سمت نور رفت

می خواهم بگویمت  که انچه تجربه کردیم  عشق ناب و ملکوتی بود

و من احساس میکنم  خیلی چیزهای بد دارد کم کم از من چکه میکند

اولینش همین غروری بود  که در زلال احساس طاهر شد. 

می خواهم برایت بگویم

...


هر بار که بی رحمانه دلم را میشکنی به خودم می گویم دیگر غرورم را زیر پا نمیگذارم. فراموشش خواهم کرد

و بعد هربار که میبینمت تمام عهد هایی که با خود کرده بودم را فراموش میکنم

چیزی از تو در من جاری میشود که تمام افکارم را اب میکشد چیزی انگار خواستنی مهار نشدنی انگار خواهشی رد نشدنی تمام وجودم را می گیرد

نیازی از تو در من هست که هویدا میبینیش و از حجمش میترسی

و من همان را در زلال نگاهت به تماشا مینشینم و بیش از بیش خودم را در گردنه های مرتفع داشتنت گم میکنم

تو همانی که چشمه های خشکیده شعر را در  اعماق قلبم دوباره جاری ساختی

انچه از من میترواد

این خواهش

این نیاز

این حجم وسیع و ترسناک عشق و خواستن

همه و‌همه از تو نشئات گرفته است

دستانم را بگیر تا با هم به سرزمین ناشناخته عشق قدم بگذاریم

بگذار در کشاکش  جاده های زندگی دستانت را بگیرم و با هم بگذریم و با هم برسیم

فقط کافیست اجازه دهی تا پشت به پشتت ، شانه به شانه ات، دست در دستت تمام بالا و پایین زندگی را بپیمایم و نگذارم خم به ابرو اوری


تو چه خوب تمام بدیهایم را لیست کرده ای و چه جالب که از کفه دیگر ترازو تمام خوبیهایم را برداشته ای


بگذار از این حجم  گسترده احساس یک جام بنوشیم. 

بگذار با احتیاط تمام یک قدم  تنها یک قدم به جلو برداریم

فرار جز افسوس نتیجه ای نخواهد داشت!


شاید امروز کثیفی ها ی پنجره را ببینی ولی فردایی نزدیک دلت برای تمام جزیات ان منظره تنگ خواهد شد و دیگر هیچ پنجره ای برایت پنجره نخواهد شد

شاید دیگر هر پنجره ای را که بگشایی با ارزو و تصور همان منظره بنگریش! 

شاید بهتر باشد یک چهارپایه زیر پاهایت بگذاری  روی پنجه هایت بلند شوی و کمی سرک بکشی! شاید در انطرف مبهوت زیبایی هایی شدی که  پشت کیفی های پنجره پنهان شده بودند! 

 

شاید! شاید هم نه! 

اما کافیست فقط به این بیاندیشی که مگر کمی بیشتر نگاه کردن و جستجو گری چه ضرری دارد!؟ بیشتر دقت کن...


لحظه را زیست 

زیست

زندگی

زایش

زیستن واژه ای پر و عجیب و تکراری و در عین حال کاملا مبهم و ناشناخته است

فکر اینکه جد ما یک تک سلولی بوده و بعد هم یک ماهی! 

یا شاید هم حضرت ادم بوده و روح خدا!

و یا یک اشتباه مهندسی موجودی فرا پیشرفته از سیاره ای دیگر‌!

زیستن پر از ابهام است

چیزی که گذشته نامعلومی دارد چطور می تواند اکنون ادراک شود!

وقتی ندانیم چیستیم و از کجا امده ایم

چطور می توان دانست که به کجا باید رفت؟

اگر ما حاصل اتفاقاتی بی شمار و طبیعت بی روحی باشیم که تنها برای تولید مثل و بقیای گونه حیوانی خود دارای هوش شده باشیم چه؟!

اگر ما یک شبیه سازی کامپیوتری باشیم چه؟ ایا واقعا یک کد کامپیوتری زنده است؟!؟ 

اگر ماه هربار قبل از اینکه به ان بنگریم  یک توده مبهم از کدهای کوانتمی باشد! انوقت عایا ما واقعا هستیم؟!؟ 

ایا برداشت مغز ما واقعیات را همان چیزی که هستند به ما نشان میدهد یا اینکه واقعا ما در فریب بزرگ مغزمان زندانی شده ایم؟!؟

میشود ایا که همه اینها را بی خیال شد و فقط از بودن لذت برد؟!

به هر حال 

پاسخ تمام سوالها هر چه که باشد فکر میکنم بیهوده ترین و احمقانه ترین کار زیستن برای دیگران است!!!

اگر هریک از ما حداقل یک بار به این فکر کرده باشیم که زیستن و بودن به چه معناست. به زمان به زندکی به فرصت به هر انچه که داریم تنها یک بار تاکید میکنم تنها یک بار بیندیشیم

شاید دیگر نتوانیم مثل گذشته زندگی کنیم