دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

** من گمان میکردم دوستی همچون سروی سبز،چهار فصلش همه آراستگی ست،من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست،من چه میدانستم سبزه می پژمرد از بی آبی،سبزه یخ میزند از سردی دی،من چه میدانستم دل هر کس دل نیست،قلبها ز آهن و سنگ، قلبها بی خبر ازعاطفه اند **

به من گفت:

hamishe to badtarin sharayet dorost tarin karo kon na rahat tarin

اگه رفیق فابریکت که خداییش همه جوره هواشو داشتی و هیچ وقت هیچی براش کم نذاشتی

اگه اون کسی که 100 بار بهت دروغ گفته و تو  هر با بهش گفتی: " رفیق من خیلی می خوامت، تورو خدا با دروغات خودتو از من نگیر. رفیق حد اقل اگه دروغ میگی بهم اخه لا کردار دیگه بعدش سوتی نده!"

بازم هم برای بار 101 ام سوتی بده! تو چیکار می کنی؟

بازم بهش می گی رفیق؟

می دونی؟ من اینبار بهش گفتم نارفیق. بهش گفتم خیلی بی مرامی

و اون به من گفت: تو زیادی سخت میگیری. حالا مگه چی شده؟ موضوع مهمی نبوده!

لعنت به این زندگی که هرچی می خوای زشتیاشو فراموش کنی نمیشه!

من کرگدن نبودم، من کرگدن شدم

حقیقت چیری نیست که وجود داشته باشد.

انقدر دروغ وجود دارد 

انقدر حقیقت هایی که بر پایه دروغ ساخته شده اند

و انقدر حقیقت های نیمه کاره که از صد دروغ بدترند

انهایی که چنان محکم دروغ های شاخ دار می گویند که گویی خودشان عین حق هستند!

و دقیقا انجا که به صداقت کسی ایمان می اوری، درست در همان لحظه است که کائنات قدرت نمایی میکنند و تو به اشتباه غمناک خود پی میبری.

پدرم به من اموخت که دروغ نگویم. و مادرم به من یاد داد که برای حق باید جان داد. و باور دینی من این بود که "همه خوبند. مگر اینکه خلاف ان ثابت شود."

و من شاد و مسرور از این دنیای زیبا ، به میان مردم رفتم به میان هموطنانم. و همیشه سود دیگران را به سود خود ارجح دانستم که مبادا خاطری از من ازرده شود.

و انقدر فریب خوردم و از نیت پاکم سو استفاده شد که من هم مثل خودشان شدم. حال میدانم که:

هرگز نباید راست بگویم، دروغ و نیرنگ رمز زندگی و بقا هستند، همه ی انسان ها بد هستند و هیچ کس بی دلیل خوبی نمیکند مگر برای سو استفاده ی شخصی خود، حال باور دارم که در این زمین تنها ی تنها هستم و باور دارم که اعتماد کردن به معنای شکست خوردن است. می دانم که باید رفت. و همچون کرگدن تنها باید رفت

کرگدن ها هم عاشق می شوند

قدیم به تمام کرگدن ها و دم جنبانک های دنیا




کرگدن گفت: نه، امکان ندارد. کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست بشوند.
دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد. لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند. یکی باید حشره های تو را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت است. همه به من می گویند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست خوبم، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست
کرگدن گفت: ولی من که قلب ندارم، من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو، کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم.
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی. ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو حتماً یک قلب نازک داری، چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی، به جای اینکه لگدش کنی، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق شود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی. . . بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار... 
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید! اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه، اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری. یعنی احساس رضایت می کنی، اما دوست داشتن از این مهم تر است
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست. هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش برمی داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست. 
کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیش تر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد، اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم. همان قلب نازکم را که می گفتی! اما قلبم از چشمم افتاد. حالا چه کار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلب های نازک داری.
کرگدن گفت: راستی، اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنباکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد، یعنی چه؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند! 
کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکد. 
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید. اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم، حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد؟! بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.
او دیگر عاشق شده بود .

کرگدن : 
موجودیست زشت ، بد قواره ، سنگین وزن و تا حدودی غیر بهداشتی، ناخوشایند و تنها
تقریبا درون جنگل ، کرگدن های تنها نه دوست دارند و نه دشمن
آنها با شاخ نا کارآمدی که روی دماغ خود دارند نه اهل شکارند و نه گوشت می خورند و نه اصلا اهل اعتنا به زنده و مرده حیواناتند.
آنها تنهای تنها و مایوس و دلتنگ علفهای هرز جنگل را می خورند و به پرندگان کوچک اجازه می دهند تا بر گرده ضخیمشان بیاسایند و پشه های موذی را شکار کنند. کرگدنها این قدیمی ترین موجودات زمین ، این بازماندگان عهد دایناسورها صبورانه جنگلها را در می نوردند و غمگین و دلتنگ از پشت این شاخ زشت به افق دور دست خیره می شوند بلکه انتظار به سر آید و غروب به تاخیر افتاده عهدشان ، دشت را خون رنگ کند...
سخنم تلخ و شاعرانه شد. منظورم اینست که کرگدنها موجوداتی هستند که باید سالها پیش، اندکی پس از دایناسورها زحمت خود را کم می کردند و امروز ما نباید با چیزی جز نام و فسیل کمیاب آنها مواجه میشدیم
اما کرگدنهای غریب و زشت و بی کس ، وجود دارند...


بازگشت کرگدن ، هفته نامه مهر ، شماره197 ، سید علی میر فتاح

کرگدن


کرگدن را دیده ای که چه تنها سفر می کند

و او را دیده ای که چه بی کس می زید

و چه مردانه سختیها را به جان می خرد و دم بر نمی آورد

کرگدن را دیده ای که...

اصلا کرگدن دیده ای؟؟؟!!!

آیا زندگی نفرت انگیز ماشینی عصر الکترونیک به تو اجازه داده است

تنها سفر کردن کرگدن را ببینی؟

"چه راحت آزرده می شویم

به جرم خود بودن"

آری...

باید تا می شود تنها بود گاهی

تا بتوان خود بودن را آزمود .

تا بتوان...

دیگر چراغ اتاقم چشمک نمی زند

پدرم آن را از جای در آورد و به عدم فرستاد

او که کارش همیشه پرتو دهی بود و نابودی ظلمت

سرانجام لبان شاهد نیستی را بوسید

پس وای به حال ما که جز ظلمت  و درد چیزی نپراکنده ایم.

شاید همیشه بد شانسی

فقط در یک ماه:

--شاگردم از مغازه دزدی کرد و من به مرز ورشکستگی رسیدم

--زید فابریکم نامرد از اب در اومد و حسابی ریختم به هم

--گوشی آیفونم که تاره 800 تومن خریده بودمش از دستم افتاد و ماشین از روش رد شد ...

--از شهرداری و ... و هزار کوفت زهر مار دیگه اومدن که مغازمو پلمب کنن


و جالب اینکه همه ی اینها فقط از 15 اسفند تا امروز بوده (8 فروردین)

عجب عیدی داشتم امسال!!!

سه سال

سه سال بود که بود.

همه میگفتن تو یه احمقی

این یه قصه ی تکراری بود 

     میدونستم

من یه پسرم متولد شیراز که اسمم رو محمد گذاشتن.

اما من می خواستم تا آخرش برم  یه چیزی همیشه به من می گفت که باید تا آخرش بری 

و من میرفتم می دونستم که اخر خوبی نداره اما یه چیزی ... نمیدونم شاید معرفت... شاید مردونگی... یا شاید قلبم که هنوز زنده بود و من نمیتونستم به حرفاش گوش نکنم منو به کجاها که نمیکشوند!

بعد ها اعتراف کرد که سال اول فقط می خواسته با من تفریح کنه! 

اما عجیبه! ماه اول 100 ماه دوم 150و بعد قبض موبایلش به600 تومن هم رسید توی این یک سال من اصلا هزینه ای واسه تلفنم پرداخت نمیکردم اما از یه جایی ماجرا تغیر کرد

اولین دیدار بعد از اولین سال آشنایی! من به خواسته ی خودش(سحر) با مامانم رفتم هتل پارس، اون هم با خواهرش اومد. یادم نمیره: 15 اردیبهشت که روز تولدش هم بود. خیلی سخت بود که مامانم راضی کنم که بیاد. بالاخره واسه اینکه منو از سر خودش بار کنه گفت که به بابات بگو اگه قبول کرد من میام! و برعکس پدرم استقبال کرد!

وقتی مادرم داشت آماده می شد با تاکسی تلفنی رفتم عفیف اباد 2 تا عروسک خوشگل با جعبه های فانتزی گرفتم 40 تومن خرجم شد که بعدا با کرایه تاکسی و خرج کافی شاپ اون شب به 70 تومن رسید. برای من خیلی بود. یه قرار خیلی رسمی و خشک. مامانم زودتر خداحافظی کرد و رفت. و من یه مدت بعد با سحر و ساناز (خواهرش) رفتم. یه پراید داشتن. من عقب نشستم. توی مسیر ساناز رانندگی می کرد و توی آینه همش چشم تو چشم می شدیم. رفتیم که مغازه منو ببینن. همین که وارد شدن ساناز گفت: خب اشانتیون به ما چی می خوای بدی؟

من خیلی جا خوردم. آخه از یه دختر با این همه کلاس گداشتن و افه ی مایه داری همچین حرفی بعید بود! حس خوبی بهش نداشتم اما به روی خودم نیاوردم حدود 35 تومن هم جنس بردن از مغاره.

و روزها گذشتن و من واقعا عاشقش شده بودم. خیلی دوسش داشتم و با اینکه دو سه هفته ای یک بار بیشتر نمیدیدمش ( که همیشه با ساناز بود و همیشه توی هتل پارس و همیشه من با گل و هدیه و همیشه مهمونشون می کردم و اون همیشه دست خالی بود!)