دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

راستی یک سوال؟

راستی یک سوال؟


به نظرت امروز من هم به اندازه ی تو دور شده ام؟


به همان اندازه که همیشه می گفتی، غرییبه شده ام؟


به نظرم خیلی خوب مرا از خود می رانی!


به نظرت خیلی زود صبرم تمام شده؟


به نظرم هر چیز ی اندازه ای داره،


به نظرت از اندازه ها رد نشدی؟


تو مرا خوب می شناسی

خیلی خوب...


به نظرت روزی که می گم: "دیگه همه چیز متقابل..."


شوخی می کنم؟


به نظرم یه کم بیشتر باید انرژی بذاری 


به نظرت ارزشش را داره؟


به نظرم دیادی دارم توضیح می دم


به نظرت بهتر نیست تجدید نظر کنیم؟

روراست

با خودم که صادق باشم  دلم مرگ را می خواهد. شهادت بهانه است

حقیقت این است که کم اورده ام

فرقی نمی کند باور کنیم یا نکنیم،

اتفاقات بد هم می افتند


اما فرق می کند چقدر به خدا ایمان داشته باشیم که بدانیم پشت هر چیز خیری است

آخرین پست عاشقانه

Sweet little words made for silence not talk 
Young heart for love not heartache 
Dark hair for catching the wind 
Not to veil the sight of a cold world 

Kiss while your lips are still red 
While he's still silent 
Rest while bosom is still untouched, unveiled 
Hold another hand while the hand's still without a tool 
Drown into eyes while they're still blind 
Love while the night still hides the withering dawn 

First day of love never comes back 
A passionate hour's never a wasted one 
The violin, the poet's hand 
Every thawing heart plays your theme with care 

Kiss while your lips are still red 
While he's still silent 
Rest while bosom is still untouched, unveiled 
Hold another hand while the hand's still without a tool 
Drown into eyes while they're still blind 
Love while the night still hides the withering dawn 


Kiss while your lips are still red 
While he's still silent 
Rest while bosom is still untouched, unveiled 
Hold another hand while the hand's still without a tool 
Drown into eyes while they're still blind 
Love while the night still hides the withering dawnLove while the night still hides the withering dawn

یعنی عید نوشت

اول ببخشید من زیادی رک هستم. خصوصا در حال حاضر که دل و دینم برفت و دلبر به ملامت برخاست! دیروز-جمعه- و امروز- شنبه و روز عید- دارم میرم سر کار! نه به خاطر پولش. شاید چون جای دیگه ای ندارم که برم! عید مال بچه گی بود و مهمونی رفتن و مسافرت رفتن و عیدی گرفتن یا حتی لباس عید خریدن! چه شوقی داشت! اما این روز ها ... انقدر توی زندگی فرو رفتیم که هیچی نداریم. نه خانواده - صبح ساعت 6 میایم بیرون تا 12 شب- نه مهمونی و فامیل - شوهر خالم پاشو قطع کرده بودن و من یه هفته بعد تازه فهمیدم/ مادر بزرگم از کربلا بر گشت و من اصلا نمی دونستم که رفته- نه دوست - ماه هاست که ندیدمشان و زنگ که میزنم میگویندم:"نامرد"- نه خرید عید ... و نه هیچ چیز... و نه هیچ چیز... و نه هیچ چیز...



ببخشید پای درد دلم باز شد!



رابطه های 21ام مثل دایره تو سری خورده هستند. شاید بیضی! هر جا باشی یکی کنارت هست، و همیشه فاصله ی تو تا مرکز بیضی با یکی دیگه برابره. از یکی کمتره و از یکی بیشتر! اما جالب اینجاست که بیضی دو تا مرکز داره و تو نمیتونی هر دو بعد ادم های امروزی را هم زمان ببینی! خلاصه اینجوریه! تو هرچی به یک بعد نزدیکتر بشی شک نکن که کس دیگه ای به بعد دیگر به اندازه ی تو نزدیک هست! اما اصلا رابطه باید پاره خط باشه. بدون خم . پیچ و اما و اگر و شاید و ولی و ... (این کوفت زهر مار ها مثل این مثل خواهرمه و این یکی مثل برادرمه و این خوبه و ...)


اصلا اخر سالی ک..م تو زندگی



همین

نقطه.

بی ادم


عشق مرد

عشق پشت در یک خانه مرد

عشق سیلی هم خورد


عشق کبود هم شد

عشق اه ها کشید

عشق اشک ها ریخت


عشق را به خاک سپردند


عشق به اسرار الهی پیوست


مزار عشق هم به اسرار الهی پیوست


...


و بشر بدود به دنبال مزار عشق


خاک به خاک

-در تمام خاک زمین


شهر به شهر

مسجد به مسجد

حتی در خود خانه ی خدا

قرن به قرن

لحظه به لحظه...

بشر بدود به دنبال مزار عشق


و نمی یابی! 

ای بیچاره بنی ادم...


حتی مزار عشق را!!!

بلکه انتظار مرحمی باشد بر بی رحمی اجداد تو!


...


-هرچه عشق بود کشتید

- - کم از خون خدا نریختید

- - خون فرشتگان هم کم در شیشه نکردید!

- - - - نمک بر زخم عشق کم نپاشیدید...


ای بیچاره بنی آدم!!!


از همان لحظه ی بین در و دیوار عشق با زمین و زمینیان


عشق با قلب هر زن و مرد


عشق با جان ما


غریبه شد


و عشق

افسانه شد...


اما


ای بیچاره بنی ادم!!!


دریغا که

افسانه ی عشق را هم به خاک می سپاری...


برو

برو ای بیچاره بنی آدم

برو تا هم آغوشی حیوان

برو که باخته ای

و خبر نداری که چه باخته ای...


فکر ها

این فکر ها هم جاهایی لنگ میزنند و خدا به دادمان برسد وقتی وسط کویر برهوت 4 چرخ فکرت پنچر میشوند! تو میمانی و بی انتها و بی کسی و 4 چرخ ... و گاهی این فکر هایی که در جاده های بیابانی پنچر میشوند یا موتور میسوزانند تعدادشان خیلی زیاد می شود! انقدر زیاد که فراموششان می کنیم!!!

صداقت صداقت صداقت


صفحه ای شیشه ای و گسترده بر فراز اسمان

شفاف 

در نهایت ظرافت و شفافیت 

شکننده در برابر کوچکترین ضربه


اما بسیار مقاوم  در برابر فشار

تحمل وزنی بی نهایت رادارد.


این صفحه ی شیشه ای،

صداقت است.



اجر های عشق و اعتماد یک رج در میان روی این شیشه قرار میگیرند و خانه ای میسازند. 


خانه ی زندگی من و تو...


این خانه را به سلیقه خودمان،

دوتایی،

هرطور که بخواهیم می سازیم 

      و با هر چه محبت که دوست داشته باشیم فرش میکنیم


و با تمام عاشقانه ها می اراییم


اما یگانه محبوبم، زیبا معشوقم

من بسیار نگرانم از ان روز 


که یکی از ما "اب پرتقال" بخورد 

و به دیگری بگوید "سیب موز بوده است"

ان لحظه، 

 گرچه ناچیز

اما شیشه ی گسترده ی صداقت ضربه ای می خورد


و پودر می شود



خانه مان 

ویران 

می شود


مراقب باشیم

مراقب باشیم

مراقب باشیم

بر تن لطیف احساس 

  خراشی نیندازیم

قشر بی شعور

حالا هرچی می خوام نگم ... اخرش خودتون یه کاری می کنید که بگم


چه کار کنم؟


رفتی تو وبلاگش 30 صفحه مطلب خوندی....

اندازه ی دوصفحه براش کامنت گذاشتی...


با کمال وقاحت اومده اینجا نوشته: "من اپ کردم بیا!" 

 اونم نه فقط یه بار... هر دفعه میاد همینو مینویسه! نمیدونم بعضی ها فکر میکنن پیامبرن؟ و حتما وحی که نازل میشه بهشون، همه باید برن بخونن؟!!


اخه الاق، نفهم، چی بهت بگم؟ لااقل یه چیزی می خوندی....  ( حد اقل 2خط!)


  نه...؟!   حوصلت نمیشه؟ الکی یه تعریف میکردی؟!.... باز هم نه؟ یک عذر خواهی میکردی دیگه...


وبلاگ نویسی و کامنت گذاشتن هم فرهنگ و ادب خاص خودش را داره! 


خیلی بی شعورین بعضی هاتون


برایت سرودم گودزیلا

در لحظه های ناب

در اوج التهاب


در داغ بوسه ات

در لمس بودنت


گیر کرده ام،  

 وا مانده از نفس


حس نبودنت 

در عمر و در شتاب


می سوزاندم

در تارِ بودنم

در پود ان نگاه


می خواهمت به جان

می مانمت به تن

با طرز هر نگاه 

می سوزمت به عشق

کز جام مهر تو

غوغا به پاست مرا


ای جام آتشین 

برده مرا ز کین


در قلب بی طنین

نجوا سرا به دین


تو قسمت منی

تو پاره ی تنی

آب زلالمی 

دائم، جوارمی


ای قسمت مبین

فردا ز تو قرین


در تنگ این نشیب

در سخت ان فراز


دست مرا ببین

قلب مرا بچین

با شاخه های سبز

گل های نا شکیب


شوق وصال یار

با اعتماد عشق

در قلب خود نشان



و اما 


تفسیر ادبی بعضی قسمت های این شعر خودم از خودم: "در تار بودنم/در پود ان نگاه" : کلمه ی تار دارای ایهام هستش که هم بر میگرده به ساز تار در وجودم که نوای تورا سر میدهد. و نگاه تو چنان پولادی سخت است که از ضربه هایش می سوزم. اما معنی کلی: و معنی دیگر اینکه : نگاه تو و جان من چنان تار و پود به هم گره خورده اند و اگر پود نگاهت از تارهای وجودم حذف گردد، وجود من از هم خواهد پاشید. "می خواهمت به جان" با روحم و جانم تو را دوست میدارم و می خواهمت. "می مانمت به تن" : بدن من و غرایز من همیشه به تو وفادار خواهد بود و هرگز به سمتی دیگر نخواهد رفت. "برده مرا زکین" کسی که بدبینی ها و کینه ها را از من دور کرده ای و اعتماد و پاکی را برایم به ارمغان اورده ای "در قلب بی طنین/نجوا سرا به دین" در قلب من که همیشه ساکت و خاموش بوده است تو وارد شده ای و چنان نجواهایت در ان اثر داشته است که گویی دین من شده. "تو قسمت منی/تو پاره ی تنی" : قسمت در اینجا باز هم ایهام داره و هم میتونه قسمت و تقدیر اشاره کنه و هم استعاره از پاره ی تن باشد که البته با توجه به قرینه ی معنوی معنی دوم از قسمت بر می اید. "اب زلالمی": تو برایم مثل اب پاک و زلال و قابل اطمینان هستی. و معنی دوم: تو برای من که عمری را به تشنگی گذرانده ام چنان ابی زلال و گوارا هستی(بالاخره میخورمت گودزیلا جونم) "دائم جوارمی": گرچه از تو دورم اما یاد و خاطره تو چنان در روح و جانم جاودانه گشته که همیشه حضورت را در کنارم احساس می کنم. "ای قسمت مبین/ فردا به تو قرین" تقدیر منو تو به هم گره خورده است و این امر بسیار اشکار میباشد. و در انده من و تو به وصال خواهیم رسید و نزدیک خواهیم شد. "در تنگ این نشیب/در سخت ان فراز/دست مرا ببین": در این فراز و نشیب ها و سختی هایی که در راه وصال پیش رو داریم بامن باش و از من جدا نشو و بیا تا دست در دست هم و به کمک یبکدیگر تمام مشکلات را حل کنیم. "قلب مرا بچین/باشاخه های سبز/ گل های نا شکیب" غنچه ی قلب من که اکنون مانند گلی شده است را بچین که اکنون شاخه های ان سبز است و اکنون پر است از گلبرگ هایی که دیگر صبر و تحمل دوری را ندارند. پی تا پژمرده نشده اند و دیر نشده است گل قلبم را بچین. "شوق وصال یار/با اعتماد عشق/ در قلب خود نشان" : اکنون که گل قلبم را چیده ای و عشق من را باور کرده ای پس به وصال و معجزه ی خدا هم ایمان بیاور و به عشقی که در درون خودت هم هست اعتماد کن و گل قلبم را با تمام شاخو برگ و گلبرگ هایش در قلب خود بکار و پرورشش بده که اگر این کار را نکنی یا تعلل ورزی و بیش از ححد دیر شود ممکن است که قلب من درگذر باد های سرد پژمرده شود و بمیرد.


داستان کوتاه (نوشته خودم)

دستانم را گرفت و گفت: می خواهی با هم دوست باشیم؟


سرم را به نشانه تایید تکان دادم


...


گفتم: این همه پسر تو زندگی تو چکار می کنند؟


گفت: ما فقط با هم دوستیم، 

اونها مثل برادر های من هستند

و تو باید با این قضیه کنار بیای...!


گفتم: من اینجوری نمیتونم ، اگه قراره با هم باشیم ،باید با بقیه برات فرق داشته باشم.


گفت: فرق تو اینه که دوستت دارم


....


لبانش را که بوسیدم گفت: تو اولین کسی هستی که می بوسمش!

 

باورم شد.

 اما لحظه های بعد که باز هم گفت: ما فقط با هم دوستیم.

 انگار اتشی بود که به دلم می زدند!


....


در اغوشش گرفتم 

با هم زندگی کردیم


باز هم گفت: ما فقط با هم دوستیم


و می دانستم که این جمله یعنی: حق نداری از دیگر پسر های زندگی من بپرسی. یعنی: من فقط لحظاتی مال تو هستم که در کنارتم! یعنی: تو حق نداری نگرانم باشی....


...


اما او برای من یک دوست نبود، یک دنیا بود، و کسی که تمام اولین هایم را با او تجربه کردم. 

یک روز خواستم تلافی کنم گفتم: تو فقط برای من یک دوستی.

اشک در چشمانش حلقه زد و غذایی که دهانش کرده بودم را بیرون ریخت!


...


رفتیم....


رفتیم تا هم آغوشی...


و باز گفت: تو فقط برای من یک دوستی!!!


یادم به حرف هایش افتاد که: 

"من تامجردم می خوام همه جور دوست داشته باشم و همه جور دوستی را تجربه کنم"


حرف هایش که می گفت: تو تمام اولین های منی و قبل از تو با هیچ کس نبوده ام هنوز در ذهنم پشتک می زند...


از خودم می پرسم:

  مرز دوستی و عشق را کجا می داند؟  

دیوار های وفاداری را در چند کیلومتری خود ساخته است؟


                                          یادم به این افتاد: من فقط یک دوست بودم!!!

رنگ



       هیچ می دانی...


         که تنها رنگ وبلاگ منی!


و دنیای خاکستری من 

                تنها یک رنگ به خود دیده است: 

                                        

               رنگ یکرنگ تو



ف-ع-ز

زندگی 

گذر زمان است در کشاکش تصمیم


زمان

تکرار لحظه هاست در پستوی تاریک انتخاب


انتخاب

تاروپود ماست زیر پای خدا و شیطان


و عشق...

رهایی است

رهایی از زمان و زندگی

و عشق...

مرگ انتخاب است 

یک دوست

یه پست داشتم که میگفت:

انچنان زار بگریم بگریم ... بگریم... که بمیرم... چقدر به شانه های یک دوست برای هق هق کردن نیاز دارم این بغض لعنتی داره خفه ام می کنه کسی نیست هرگز کسی نبوده "داشتن یک دوست" بزرگترین ارزوی من است ***

فقط یکی بود که اون هم رفت!

و این نیاز من دارد سرکش میشود


غم مخور

ای دل غم دیده حالت به شود

دل بد مکن

وین سر شوریده باز اید به سامان

غم مخور


هان مشو نومید

چون واقف نه ای از سر غیب


باشد اندر پرده بازی های پنهان

  غم مخور


در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

سرزنش ها گر کند خار مغیلان 

غم مخور


گرچه منزل بس خطر ناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان

  غم مخور


کلبه ی احزان شود روزی گلستان....

 غم مخور

روانه

پا درهوا:

1:بلا تکلیف و سر در گم

2:در حال دادن


سر به هوا:

1:حواس پرت و گیج

2:امیدوار و دعا گو


هوا: نیاز هر نفس


حوا: میلیارد میلیارد سال قفس


درمانده وا مانده گیج بی نوا مایوس افسرده نادم پشیمان احساس گناه خطر عشق مرگ واژه باران اشک غربت شکر حمد نماز خودم سردرگم پریشان ندیم واهمه ترس ازلت احساس شوق مرگ


.........................................بمیرم

...............................................................بمیرم

....................................................................................بمیرم

............................................................................................................................. ...

انسان موجودیست زندانی

همیشه به دنبال جایی می گشتم که رهایی از تمام درد ها در ان باشد! سرزمین رویاها! اما افسوس که این سرزمین هرگز وجود نداشته است! ححتی مرگ هم رهایی نیست! چه تلخ! هیچ راه گریزی نیست! ما محکوم به زندگی کردن هستیم. محکوم به بودن. ما زندانی هستیم. زندانی زنده بودن. اصلا بودن یعنی زندانی بودن. ما در دنیایی هستیم که تمام موجودات زندانی یکدیگر هستند. و به تعداد تمام مخلوقات زندانی وجود دارد و به تعداد همه ی انها برای هر زندانی زندان بان! ما همه محکوم هستیم به بودن و به گره خوردن، به زندانی بودن، و به زندان بان بودن! و مسئله دقیقا همینجاست هرچه انسان تر باشی زندانی تری! و عشق خود بزرگترین زندان است. اصولا انسان موجودی است که میل به زندانی بودن دارد! احساس تعلق یعنی میل به زندانی شدن. عادت کردن یعنی استقبال از زندانی بودن! شهوت یک زندان است و یک زندانبان! دین و اخلاق و ادب هم زندان هستند! بی دینی هم زندان است! غریزه و اخلاق هردو زندان هستند! من می خواهم جمله ی:"انسان موجودیست اجتماعی" را اینگونه بگویم: " انسان موجودیست زندانی که بدون زندان و زندان بان می میرد"

پاییز زمستان اشک تنها عشق تب باران

من عاشق باد و بارون و طوفان و ابر و خزان و زیر باران تنها تا بی نهایت و تا صبح پیاده و بدون چتر راه رفتن هستم. و عاشق تمام لحظه هایی که اسمان میگیرد و میبارد. دیوانه ام می دانم. و متاسفانه چند سالی است که شیراز یه بارون درست و حسابی نیامده! بارونی که تا صبح بتونم همراه شرشرش خیابان های خلوت را تا صبح بگردم و بگریم و هیچ کس اشک هامو نفهمه! و بعد یک هفته سرما خوردگی! چقدر اون تب بعد از یک شب عشق و اشک را دوست دارم. سرما را دوست دارم. وقتی صورت و دست هایم از سرما بی حس میشوند. وقتی توی کفشم پر از اب می شود و من با پاهایی که دیگر هیچ حسی ندارند هنوز زیر باران می روم.تنهای تنها.

بوسش هم کردی؟

دیشب تو اخرین حرف های دل من را شنیدی

اگر خواستی التماس دستانم را بپذیر ، تا دست در دست هم به سوی زیبایی ها بدویم

و اگر نه 

اگر حس می کنی نمی خواهی از سیاهی ها دل بکنی و برای ذره ذره مردن تصمیمت را گرفته ای

دیگر کاری از من بر نمی اید.

تو را به خودت می سپارم که حتی خدا را هم نداری.



پ.ن: دیشب من احمق 12 تا 3 با تو حرف زدم و تو اخرش بالاخره تونستی یک بهونه پیدا کنی و بزنی زیر همه چیز. من که نمی تونم به زور بلندت کنم وقتی نمی خوای از خاک دل بکنی. برام سخته ولی یه بلایی سرم اوردی که می خوام بهت بگم: ... ... ...  . ولی افسوس که دلم نمیاد.


                                                              ما که رفتیم...

نیاز

بی دریغ محبت کردن یک نیاز است

مدت هاست که سرشار از عشقی هستم که از وجودم جاری گشته و همه جرعه ای از ان می نوشند. سرشار از عشقم. لبریز از محبت کردن. 

گاه حس میکنم به کسی نیاز دارم که تمام عاشقانه هایم را نثارش کنم . اما اکنون ... ارامشی عمیق، قلبی رئوف، دنیایی زیبا، پناهگاهی امن، پشتوانه ای محکم، ... این نیست مفهوم عشق.  نمی شود بیانش کرد باید با تمام وجود حسش کنی تا درکش کنی. 


به یاد داری عاشقانه هایم را؟ انچه که دیوانه وار نثارت می کردم را؟ اما  انچه با تو تجربه کردم سحر عشق نبود. هرگز نبود. من تشنه بودم  سر چشمه را نیافته بودم. تو بدل بودی. خراب شدی. از تو گذشتن برایم مرگ بود. من مردم. باور کن. و دوباره چشم که باز کردم. خود را در ساحل دریایی دیدم. سیراب . در عشق غسل کردم . با دستانی پر از اب دوباره  به دنیای شما امدم. 

زندگی میکنم در حالی که از دستانم عشق می چکد . 


نشانی از دریا اگر خواستید:

- مهربان ترین انسان روی زمین

 - ...



از خودم بیزاری می جویم

تقصیر هیچ کس نیست. مشکل دقیقا از خود من است. نباید توقع داشته باشم که کسی مرا درک کند. باید رفت و مرد. صبر من گاه به انتها می رسد. 

خدایا انگاه که سینه حقیرم تاب نمی اورد و عنان از کف می دهد و نا فرمانیت می کنم، مرا ببخش. 

خدایا خودت می دانی که در دلم چه می گذرد. خدایا به حق فاطمه(س) و به حق ان لحظه ی میان در و دیوار، سینه ای فراخ و ذهنی هوشیار و اراده ای قوی به من عطا کن. تا در کشاکش زندگی شرمسارت نگردم و دل نازنین حجتت را میازارم. 

خدایا یاد و خاطرت را لحظه ای از من نگیر. و محبت ولی ات را روز افزون بر قلبم بتابان. خدایا لحظه ای از لحظه ای مرا به حال خود وا مگذار. و یاری ام کن تا همانگونه باشم که تو دوست داری. 

خدایا قلب پدر و مادرم را از من رازی گردان تا قلب امامم نیز از من رازی باشد. 

خدایا به خاطر تمام نعمت های بی شماری که به من عطا فرمودی تو را شکر می گویم. و به خاطر تمام نا شکری هایی که کرده ام بخشش را از کرمت التماس می کنم.

ای خدا ای تنها پناهم یاری ام کن که جز تو یاوری ندارم. 

خدایا حرف هایم با تو پایانی ندارند. تو بیش از من بر خودم اگاهی پس مرا دریاب و از غیر خودت بی نیازم گردان. 

خدایا انچه در دل دارم و رخصت نوشتن ندارم و تو نیک از ان اگاهی را به ما عطا کن که تو یگانه عطا کننده ای.

 خدا یا غرور و خود پسندی را از من دور کن. خدایا از شر تکبر، نفسم و شیطان و کل مخلوقاتت به تو پناه می برم که تو یگانه پناه دهنده ای و بالاتر از تو قدرتی نیست و علمت بر همه چیز احاطه دارد. 

خدایا... ای خدای الرحمن و الرحیم نعمت بی منتهایت را بر ما اشکار گردان و در ظهور مولای ما تعجیل فرما و موانع ظهور را به قدرت و حکمتت از میان بردار و ما را از یاران ایشان قرار ده.

امین یا رب العالمین

عسل و عطش و لذت

عسل: کلمه ی تداعی کننده اوج لذت و زیبایی

اما موضوعی که در این باره فراموش شده "عطش" است.

اصولا هرچه عطش از لحاظ زمانی، مکانی و احساسی عمیق تر و بیشتر باشد انسان به معنای واقعی لذت و کلمه عسل نزدیکتر می گردد.


در ماه رمضان انسان می تواند لحظه به لحظه به معنای واقعی کلمه ی "عسل" نزدیکتر گردد.

هم از بعد جسمانی و شهوانی و هم از بعد روحی و معنوی...

بنابر این ماه رمضان بهترین ماه سال و ماه عسل است.

باشد که به پاس این همه عسل 

                                        "دوست" را بیشتر دوست داشته باشیم

مرگ

اگر فردی در جامعه ای سالم به شدت بیمار شود  به سرعت بهبود میابد/
اما اگر فردی سالم در جامعه ای که به شدت بیمار است قرار بگیرد یا به سرعت بیمار میشود یا نهایتا از غصه میمیرد!
اون مرض به جون جامعه ما افتاده!!! به جان تک تک جوانان/ دختر و پسر/ زن و مرد و کودک و دولت مرد و فقیر و ... 
فرهنگ یک جامعه مثل خون بدن یک انسان است حال جامعه ای که سرطان خون گرفته و سلول های سرطانی در تمام وجودش رخنه کرده اند....
کافی است. بسط نمیدهم. همه این ها را می دانیم.
دوست دارم بمیرم. 
ای مرگ
ای بزرگترین ارزو
دستان گرمم را نمی فشاری؟ خنکای وجودت را به التهابم نمی بخشی؟ بی تابیم را در نمیابی؟

پریشانی

1: شاید این جمعه بیاید... شاید...

2: سحر زیبا بود

1: دیشب نمازم قضا شد. نکند از من دلگیر باشد...

2:دوستش داشتم اما دوستم نداشت

1: اقا به خدا ترسم این نیست که عذابم کنی، ترسم اینه که برای من گریه کنی ...

2: چرا سحر به من خیانت کرد؟

1: من در برابر این همه نعمت و محبت او چه کرده ام؟

2: یادش به ویرانگاهم می برد

1: وجودش، نگاهش ، و حتی یادش "حبل من الله" است خود خوشبختی است

2: ...

1:...

من: خسته ام ... بسیار خسته ...


بابا هنوز دوستم دارد

دیشب توی جشن بابام (امام زمانم(عج)) بودم.با یه حال غریبی رفتم اونجا دیگه هیچ کسی را نداشتم. از طرفی اونقدر گناه و رو سیاهی داشتم اونقدر دل حضرت رو شکسته بودم که کاملا نا امید و شرمنده بودم. توی همون حال پیش خودم یه نیت کردم و به اقا گفتم اگه هنوزم این بچه رو سیاه را دوست داری اگه اجازه برگشت بهم میدین  بهم نشون بدین. و چند ساعتی گذشت و من از اون حال و هوا بیرون اومده بودم. دیگه اخر های جشن بود که یک اتفاق افتاد! یک معجزه! برای من! چند تا از دوستام تعجب کرده بودن. می گفتن چجوری؟ چی شد؟ مگه ممکنه؟ اما من می دونستم چی شده. خیلی سخت بود  که جلو بغضم رو بگیرم. اما وقتی اومدم خونه یه دل سیر گریه کردم. بابا دیگه می شم نوکر خودت. من می دونم چقدر دلت را شکستم و چقدر ازارت دادم اما تو... چقدر زیبا به من نگاه کردی و منو بخشیدی و بهم گفتی بیا ...

بابا ... دوستتون دارم. بابا توفیق خدمتتون را از من نگیرین...

بابای مهربانم من دیگه تنها نیستم. دیگه دلم مال شماست. ممنونم که اینقدر به من لطف کردین. 

بابا وقتی به این معجزه به این نزدیکیتون به قلبم به گذشتتون و مهربونیتون فکر می کنم می شم کوه شرمندگی بابا کاش می دونستم در مقابل این همه خوبی چکار باید بکنم

بابا هنوزم خیلی اشک میریزم اما فقط برای شما به عشق شما... بابا 

می دانی دلم چه می خواهد؟

آنچنان زار بگریم....

آنچنان زار بگریم....

      بگریم....   بگریم... بگریم...




که بمیرم

مرا ببخشید

اسلام علیک یا صاحب الزمان

اقای من میدانم که انسانی کثیف و گنه کارم و میدانم لیاقت این را ندارم که شمارا اقای خود بدانم و نام مقدستان را در این صفحه الوده زندگیم بیاورم. اما جسارت من را به بزرگی خویش ببخشید. چرا که هر اندازه هم که بد باشم باز در نهان دلم شمارا دوست می دارم. اقا جان، من همیشه از زندگی خسته و از گناه کمر شکسته ام! اما انقدر پست هستم که نتوانم نفس سرکشم را مهار کنم و همراه با او به سوی ویرانگی ها و نابودی میروم. در حالی که عشق شما را چون خاطره ای و ارزویی دست نیافتنی در رویاهایم می پرورانم...!

پس اگر در دل نوشته هایم نمیتوانم نام مقدستان را حذف کنم و توان ان را نیز ندارم که تمام دلم را برایتان تراش دهم و صیغل بخشم. گناهم را ببخشید.


محمد کولی دیوانه

درد

اری درد درست همان چیزیست که باید به ان خو کنم. 

سال ها پیش وقتی فکر می کردم که خانه و خانواده ای ندارم، کسی در قلبم فریاد میزد که خانه ات ایران و خانواده ات هموطانت هستند. اما امروز که دلم از غربت و بی کسی ام می گیرد میدانم که دیگر کشوری هم ندارم...

راستی چرا اینقدر تنهایی؟ بی کسی به غایت رسیده ام را همدردی نیست.

شاید من هم اگر مادری داشتم بهتر از برگ درخت یا دوستانی بهتر از اب روان، بی شک سهراب می شدم!!!

اما با این همه غربت و  بی کسی باز هم خدارا شکر که رییس جمهور نشدم!

دنیای غریبی است. همه می گویند دلسوز ترین افراد به هرکس پدر و مادرش هستند(!) ما که ندیدیم جز شر! شما اگر مثل سهراب دیدید، خوش به سعادتتان.

ناشکر و فرزند ناخلف نیستم شاید روزی برایتان گفتم سرگذشتم را تا خودتان قضاوت کنید

تن فروشی ایرانی

تن فروشی کاریه که عادت شده برای تمام دختر های ایرانی: شارژ میگیرند و بدن خود را می فروشند! چه بر سرمان آمده؟

نمی خواد زیاد دور برید! چقدر با این دختر ها فاصله دارید؟ چند نفر از کسانی که می شناسیم یا هر روز میبینیم این کار برایشان عادی شده؟ 

برادرم

خواهرم

بترسیم

با خدا باش و خدایی کن / بی خدا باش هرچه خواهی کن

کدوم بهتره؟ خیلی سخته که بخوای از هر چی که دلت می خواد بگذری...

از طرفی نمیشه هم دنبال نفست بری هم دنبال خدا

مسئله سر اراده هست: اونقدر قدرت داری که نفست را زیر پا له کنی؟ می تونی برنده ی میدان باشی؟ می تونی فریب خودت رو نخوری؟ 

وای از این زمین و زمینی ها... وقتی می فهمی به جایی اومدی که بزرگترین دشمنت خودتی!!! بزرگترین دوستت هم خودتی! در واقع تو در جایی قرار داری بین "خود دوستت" و " خود دشمنت" و دقیقا همینجاست که تو ساخته می شوی. و همین جاست که اگر همیشه بخوای انتخاب درست داشته باشی همیشه در شکستت پریشانی و در پیروزی ارامش داری! و من عمریست که پریشان حالم! گاه می اندیشم پریشانی هایم را پایانی نیست!!!

چند تا موضوع هست که باید درستش کنم