دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

من  اما دوستی را چیزی عمیق می پندارم. رابطه ای صمیمانه و صادقانه 

قلب

هیچ وقت دوستی نداشتم. در دبستان:  سال اول و دوم.  همیشه زنگ های تفریح تنها بودم و رد کلاس هیچ کس دوست نداشت کنار من بنشیند. هیچ اسمی از آن دوران در ذهن من نماند جز خانم معمار! پیرزنی که به نهایت مرا در کلاس تحقیر می کرد. هرچند که درسم خوب بود اما وضع مالی خوبی نداشتیم و به خاطر هدیه روز معلم که باب طیعش نبود حسابی مرا جلو همه خجالت زده کرد.  سال سوم تا پنجم  اما رد یک مدرسه دیگر بودم. با اینکه از فامیل و خاندان متمولی بودیم اما کوچ دما به حاشیه شهر به خاطر وضعیت مالی پدرم و زندگی در یک روستا سخت ترین  لحظات را برای کودکی پاستوریزه و شهری در میان کودکان دریده و کم فرهنگ  دهات رقم  می زد. خاطرم هست که با اینکه درس نمی خواندم همیشه رتبه اول بودم. و حتی گاهی کتابها ی درسی را جلوتر از آنچه معلم درس داده بود می خواندم. و با همان یک بار روخانی تمام متن را حفظ می شدم و بدون جا انداختن یک کلمه سر کلاس از بر می خواندم. شاید همین اصلی ترین دلیل تنهایی من بود. چه در زنگ ورزش و چه در زنگ استراحت همیشه تنها بودم.

یک روز  که در یک امتحان مثل تمام مسابقات علمی شرکت کردم به من گفتند که در مدرسه تیزهوشان قبول شدی! و من هیچ ایده ای نداشتم که چی هست! حقارت من اما انجا تشدید شد. تقریبا تمام دانش اموزان مدرسه جدید از خانواده های بسیار ثروتمند بودند که در کلاسهای خصوصی بسیاری مطالب را  یاد گرفته بودند و معلمان نیز بر اساس همان پیشفرض  دانش اولیه عمومی کلاس مطالب را ادامه می دادند. به طور مثال دانش من از زبان انگلیسی به اندازه  abcd  هم نبود در حالی که همه همکلاسی ها حداقل چند ترم زبان خوانده بودند. و سر کلاس تقریبا هیچی از حرفهای معلم را نمی فهمیدم و برای اولین بار در عمرم  زبان را ۸ گرفتم . یک شبه از نمره اول بودن شدم تنبل کلاس. کسی که همه مسخره اش می کردند و باز هم هیچ دوستی نداشت. این قضیه تا انجا پیش رفت که مشاور مدرسه ساعتها با من صحبت می کرد و من مثل لال ها فقط نگاهش می کردم. هیچ اعتماد به نفسی حتی به اندازه صحبت کردن هم نداشتم. 

بگذار به سیاهی دل بسپارم

بگذار زخم ها عفونت کنند تا تمام من را بگیرند

بگذار که فراموش شوم

بگذار هرچه می خواهند بگویند

بگذار تا بگذارم و بگذرم


سرکوب بودن با عرف

در تمام  سی سال بودنم. نبودم

زندانی افکار و  جامعه

هرگز زندگی را آنطور که دوست داریم پیش نبردیم

شاید اصلا چیزی را دوست نداشته ایم

فقط در توهمی پوچ دست و پا زده ام

رفاقت وجود خارجی ندارد و اصالت دست و پا گیر است

ما مرده ایم و خیال خوشی داریم

زندگیمان واقعی نیست

تف بر من 

بر این نوشته ها

 بر این سردرگمی

ب دود سیگار و  پیک های  اسکاچ

بر تنهایی بی کسی و بی کسی

نغمه های ممتد شکست

دستی رشته تمام وابستگی هارا می برد

روزگار تنهایی را بر من می پسندد

نه معشوقی و نه دوستی 

در سیگارم گم میشوم

با من میسوزد

و من در او می سوزم

دود می شوم

انگشتانم یخ زده و بر پیشانیم عرق نشسته

عشق های دست نیافتنی

معشوق های ممنوعه

اهدافی در انتهای  مسیرهای مین گذاری شده

دوستانی منفعت طلب

فراموشی ها و فراموش شدن ها

سهم من از زندگیست