دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

نظر سنجی

لطفا نظر بدهید


به نظر شما اگر تمام فاکتور ها در یک ازدواج درست باشند


و فقط مرد 3 سال از زن کوچکتر باشد



ایا این ازدواج می تواند موفق باشد؟!

هرگز از دستت نمی دم گودزیلا



دل زاد

خاک تو سرت

اگه گودزیلا رو اندازه ی سر سوزن برنجونی



فکر ها

این فکر ها هم جاهایی لنگ میزنند و خدا به دادمان برسد وقتی وسط کویر برهوت 4 چرخ فکرت پنچر میشوند! تو میمانی و بی انتها و بی کسی و 4 چرخ ... و گاهی این فکر هایی که در جاده های بیابانی پنچر میشوند یا موتور میسوزانند تعدادشان خیلی زیاد می شود! انقدر زیاد که فراموششان می کنیم!!!

واژه های

 خیلی سطحی نوشتم. پیشنهاد نمیکنم بخونین. 

ادامه مطلب ...

رکن

صداقت

رکن است

معرفت هم

    یک رکن است


اگر از تو معرفت خواستم،

به من نگو :

"می خواهی صداقت نداشته باشم؟"





ارکان دیگری هم وجود دارند:   مثل نجابت


مثل پاکی


مثل قابل اطمینان بودن

مثل وفاداری

و مثل خیلی چیز های دیگر


و شاید بعضی وقت ها بعضی کارها و بعضی چیز ها 


نه یکی 

که یکباره تمام ارکان را فرو ریزند!






چشمانم ...

می سوزند...



خط

می دانی 

هر بار که یک اجر بر میداری

و من خیره، با تعجب تورا مینگرم


تو در پاسخ سوالی که در ذهنم میکوبد

 میمانی


و شروع میکنی به توجیه کردن


و با هر یک کلمه

که -نه در پاسخ- در توجیه پشت سر هم می بافی


کسی در دلم فراید میزند:

فردا هم ادامه خواهد داد

به توجیه های بی پایان

چشمانت را باز کن!

این نمی تواند باشد!



دلم


دلم گرفته

دلم عجیب گرفته

و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا ابد شنیده خواهد شد


و فکر میکنم هیچ چیز

مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند

سکوت





سکوتم از رضایت نیست


دلم اهل شکایت نیست






معرفت معرفت

باشد

امدی و این صفحه ی شیشه ای را خوب نگهداری کردی


   امدی و به من گفتی که سیب موز خورده بودی


رفتیم به سراغ اجر ها


و همانطور که اجر های خانه مان را روی هم ، رج به رج می چیدیم


تو هر از گاهی یکی چند اجر را بر میداشتی 

و در گوشه ی دیگر صداقت 

برای خود بدون منت


خانه ای دیگر  ساختی


زیر چشمی، حسرت الود... 

نگاهت می کردم


و در سکوت خویش مبهوت می ماندم



دیوار های خانه مان تا سقف رسیده بودند 


اما از جای خالی اجر هایی که برداشته بودی

باد سردی می امد


من جز ان دیوار های نیمه کاره

جایی نداشتم

جز تحمل سوز استخوان سوز باد

راهی نداشتم


اما تو

در طرف دیگر

برای خود بی منت 

خانه ای گرم داشتی



خانه ای ساخته از

                           انچه برای من کم گذاشتی

صداقت صداقت صداقت


صفحه ای شیشه ای و گسترده بر فراز اسمان

شفاف 

در نهایت ظرافت و شفافیت 

شکننده در برابر کوچکترین ضربه


اما بسیار مقاوم  در برابر فشار

تحمل وزنی بی نهایت رادارد.


این صفحه ی شیشه ای،

صداقت است.



اجر های عشق و اعتماد یک رج در میان روی این شیشه قرار میگیرند و خانه ای میسازند. 


خانه ی زندگی من و تو...


این خانه را به سلیقه خودمان،

دوتایی،

هرطور که بخواهیم می سازیم 

      و با هر چه محبت که دوست داشته باشیم فرش میکنیم


و با تمام عاشقانه ها می اراییم


اما یگانه محبوبم، زیبا معشوقم

من بسیار نگرانم از ان روز 


که یکی از ما "اب پرتقال" بخورد 

و به دیگری بگوید "سیب موز بوده است"

ان لحظه، 

 گرچه ناچیز

اما شیشه ی گسترده ی صداقت ضربه ای می خورد


و پودر می شود



خانه مان 

ویران 

می شود


مراقب باشیم

مراقب باشیم

مراقب باشیم

بر تن لطیف احساس 

  خراشی نیندازیم

بازنویسی "پیر چنگی" از مولوی

پاهای پیر مرد بیش از این یاریش نمی کردند. چند روزی می شد که هیچ نخورده بود. نگاهی به حال و روز خودش انداخت:

خسته، گرسنه، درمانده و بی کس با لباسهای پاره، و انقدر پیر که دیگر توانایی انجام هیچ کاری را نداشت. حتی نواختن و خواندن. 

دستش را روی سیم های کهنه چنگ حرکت داد. چنگ ناله ای کرد و پیر مرد را برد تا گذشته:


طنین اواز و چنگش شهره ی شهر بود و او گل سرسبد تمام مهمانی ها. چه زندگی پرزرق و برقی داشت! سراسر رفاه و شهرت و محبوبیت...


نا خود اگاه آهی کشید و اشک در چشمانش جمع شد. اما گرسنگی یادش اورد که باید به دنبال پول برود. به سمت قبرستان رفت بلکه در انجا خرده پولی از کسی طلب کند یا برای مرده ای چیزی بخواند.

اما هرچه گشت کمتر نصیبش شد. دیگر نایی برای راه رفتن هم نداشت. ناچار زیر سایه ی درختی نشست و این بار چشمش که به چنگ افتاد نتوانست جلوی هق هق هایش را بگیرد. در ان بی کسی و حال زار اسمان را نگریست و با صدای بریده خدا را فراید زد. در دلگفت خدایا اکنون که عمری را به خطا گذرانده ام و هیچ پناهی ندارم جز تو، چرا پناهم نمی دهی؟ خدایا تو به من برسان انچه را که نیاز دارم که تو تنها پناهی و جز تو امیدی نیست....

در همین حال و هوا بود که سرش را روی چنگ گذاشت و خوابش برد. اما گویی نه بر زمین قبرستان که بر ابر ها سر گذاشته بود. سبک تر از همیشه، از دنیا و هر انچه در ان است بریده و روحش را که پس از توبه سبک بال شده بود از تن رهانیده تا با فرشتگان هم صحبت شود.


در همین زمان پادشاه عادلی که در ان سرزمین زندگی می کرد نا گهان احساس خواب الودگی کرد و با خود اندیشید که این خواب الودگی نیم روزی بی دلیل نمی تواند باشد. پس به بستر رفت و خواب براو چیره شد. در خواب خداوند به او فرمان داد تا به قبرستان برود و به مرد خدا دوست و نیازمندی 700 دینار بدهد.

 پادشاه سراسیمه از خواب برخاست و به قبرستان رفت و هرچه گشت کسی را جز ان پیر چنگی ندید! در باورش نمیگنجید که پیرمردی چنگی اینگونه نزد خداوند عزیز باشد! 

او که اطمینان یافته بود کس دیگری در قبرستان نیست عطسه ای کرد و پیر مرد بیدار شد. 

700 دینار را به پیر داد و خوابش را تعریف کرد. 

پیر چنگی که از ان همه لطف خدا به شگفت امده  و از بزرگی و بخشش پروردگار شرمساریش به نهایت رسیده بود، چنگ را به گوشه ای پرتاب کرد و شکاند و از ان پس فردی با ایمان شد و تمام عمرش را به راز و نیاز پرداخت.


عدل و ...

دوستان سریعا و حتما این مطالب را مطالعه فرمایید:


http://xooshe.persianblog.ir/post/647/

خواب

این پست را بعدا تکمیل میکنم


فقط موضوع اینه: امروز با گودزیلا رفتیم مشاوره ازدواج(از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم)




و زیباترین جمله ی عاشقانه ای که در عمرم شنیدم:



نیکوتین من کجاست؟

صبر کن

عشق را نباید جست

بیش از سراب نمیابی... صبر کن عشق خود تورا خواهد یافت

و به وسعت دریا، به بلندای اسمان خواهد برد...

تو را خواهد برد تا خود خدا



پ.ن: اکثر اوقات که به وبلاگ دوستان خوبم میروم بعد از مطالعه ی مطالب زیبایشان جرقه هایی در ذهنم روشن می شوند که بعد به صورت یک پست در اینجا می نویسم.


قشر بی شعور

حالا هرچی می خوام نگم ... اخرش خودتون یه کاری می کنید که بگم


چه کار کنم؟


رفتی تو وبلاگش 30 صفحه مطلب خوندی....

اندازه ی دوصفحه براش کامنت گذاشتی...


با کمال وقاحت اومده اینجا نوشته: "من اپ کردم بیا!" 

 اونم نه فقط یه بار... هر دفعه میاد همینو مینویسه! نمیدونم بعضی ها فکر میکنن پیامبرن؟ و حتما وحی که نازل میشه بهشون، همه باید برن بخونن؟!!


اخه الاق، نفهم، چی بهت بگم؟ لااقل یه چیزی می خوندی....  ( حد اقل 2خط!)


  نه...؟!   حوصلت نمیشه؟ الکی یه تعریف میکردی؟!.... باز هم نه؟ یک عذر خواهی میکردی دیگه...


وبلاگ نویسی و کامنت گذاشتن هم فرهنگ و ادب خاص خودش را داره! 


خیلی بی شعورین بعضی هاتون


برایت سرودم گودزیلا

در لحظه های ناب

در اوج التهاب


در داغ بوسه ات

در لمس بودنت


گیر کرده ام،  

 وا مانده از نفس


حس نبودنت 

در عمر و در شتاب


می سوزاندم

در تارِ بودنم

در پود ان نگاه


می خواهمت به جان

می مانمت به تن

با طرز هر نگاه 

می سوزمت به عشق

کز جام مهر تو

غوغا به پاست مرا


ای جام آتشین 

برده مرا ز کین


در قلب بی طنین

نجوا سرا به دین


تو قسمت منی

تو پاره ی تنی

آب زلالمی 

دائم، جوارمی


ای قسمت مبین

فردا ز تو قرین


در تنگ این نشیب

در سخت ان فراز


دست مرا ببین

قلب مرا بچین

با شاخه های سبز

گل های نا شکیب


شوق وصال یار

با اعتماد عشق

در قلب خود نشان



و اما 


تفسیر ادبی بعضی قسمت های این شعر خودم از خودم: "در تار بودنم/در پود ان نگاه" : کلمه ی تار دارای ایهام هستش که هم بر میگرده به ساز تار در وجودم که نوای تورا سر میدهد. و نگاه تو چنان پولادی سخت است که از ضربه هایش می سوزم. اما معنی کلی: و معنی دیگر اینکه : نگاه تو و جان من چنان تار و پود به هم گره خورده اند و اگر پود نگاهت از تارهای وجودم حذف گردد، وجود من از هم خواهد پاشید. "می خواهمت به جان" با روحم و جانم تو را دوست میدارم و می خواهمت. "می مانمت به تن" : بدن من و غرایز من همیشه به تو وفادار خواهد بود و هرگز به سمتی دیگر نخواهد رفت. "برده مرا زکین" کسی که بدبینی ها و کینه ها را از من دور کرده ای و اعتماد و پاکی را برایم به ارمغان اورده ای "در قلب بی طنین/نجوا سرا به دین" در قلب من که همیشه ساکت و خاموش بوده است تو وارد شده ای و چنان نجواهایت در ان اثر داشته است که گویی دین من شده. "تو قسمت منی/تو پاره ی تنی" : قسمت در اینجا باز هم ایهام داره و هم میتونه قسمت و تقدیر اشاره کنه و هم استعاره از پاره ی تن باشد که البته با توجه به قرینه ی معنوی معنی دوم از قسمت بر می اید. "اب زلالمی": تو برایم مثل اب پاک و زلال و قابل اطمینان هستی. و معنی دوم: تو برای من که عمری را به تشنگی گذرانده ام چنان ابی زلال و گوارا هستی(بالاخره میخورمت گودزیلا جونم) "دائم جوارمی": گرچه از تو دورم اما یاد و خاطره تو چنان در روح و جانم جاودانه گشته که همیشه حضورت را در کنارم احساس می کنم. "ای قسمت مبین/ فردا به تو قرین" تقدیر منو تو به هم گره خورده است و این امر بسیار اشکار میباشد. و در انده من و تو به وصال خواهیم رسید و نزدیک خواهیم شد. "در تنگ این نشیب/در سخت ان فراز/دست مرا ببین": در این فراز و نشیب ها و سختی هایی که در راه وصال پیش رو داریم بامن باش و از من جدا نشو و بیا تا دست در دست هم و به کمک یبکدیگر تمام مشکلات را حل کنیم. "قلب مرا بچین/باشاخه های سبز/ گل های نا شکیب" غنچه ی قلب من که اکنون مانند گلی شده است را بچین که اکنون شاخه های ان سبز است و اکنون پر است از گلبرگ هایی که دیگر صبر و تحمل دوری را ندارند. پی تا پژمرده نشده اند و دیر نشده است گل قلبم را بچین. "شوق وصال یار/با اعتماد عشق/ در قلب خود نشان" : اکنون که گل قلبم را چیده ای و عشق من را باور کرده ای پس به وصال و معجزه ی خدا هم ایمان بیاور و به عشقی که در درون خودت هم هست اعتماد کن و گل قلبم را با تمام شاخو برگ و گلبرگ هایش در قلب خود بکار و پرورشش بده که اگر این کار را نکنی یا تعلل ورزی و بیش از ححد دیر شود ممکن است که قلب من درگذر باد های سرد پژمرده شود و بمیرد.


روزمرگی

 

 فراموشی رسم این دنیاست، 


نمی دانم زشت یا زیبا! اما هست... 

ما همه چیز را فرا موش میکنیم حتی همین خدارا هم اگر هر از گاهی سر به سرمان نگذارد فراموشش میکنیم 


حتی خودمان را هم فراموش میکنیم تنها چیزی که می ماند روزمرگی است... 


و هر روز با یک احساس میگذرد، احساسی که فردا قرار است فراموشش کنیم... 


اما کاش می شد و می توانستیم همه چیز را فراموش کنیم ،


 به جز خدا،


 به جز ان منتظر مهربان و غریب، 


به جز عشق و وفاداری و محبت و ... در یک کلام انسانیت... 


دلم خیلی پره... 


اگه بخوام بنویسم و بگم حرفام تمومی نداره


نقطه.

تحلیل های فلسفی اجتماعی من

می دونی من داشتم به ضمیر نا خود اگاه و قدرتش فکر می کردم. و می دونی که هر چیزی را باور کنی همون اتفاق برات می افته! حالا یه نگاه به خودمون بندازیم. ما چه چیزی را باور کردیم؟ خیانت؟ فساد؟ بی وفایی...؟ و هزارتا صفت پست دیگه که حتی توی حیوون ها هم پیدا نمیشه! خب. مشخصه. انتظار دارید چی را به سمت خودمان جذب کنیم؟؟؟!!! سعادت؟! خنده دار نیست؟! اما وضعیت از این هم وخیم تر هستش:

باور های جامعه ی ما داره به این سمت کشیده میشه!!! بدون اینکه خودمان بفهمیم!


فکر میکنید چرا اسلام میگه "حتی اگر با چشم خودتان دیدید که کسی زنا میکنه ، به هیچ کس نگید!" به خاطر اینکه بعضی مسایل نباید عادی بشن! و متاسفانه جامعه ی ما داره شتاب میگیره برای عادی شدن! حتی عادی شدن خیانت زن و شوهر به یکدیگه!!! و ما. فقط خود ما هستیم که می تونیم و باید جلو این شتاب را بگیریم. چه جوری؟ الان میگم:


خواهرم، برادرم، هر غلطی که میکنید فقط بین خودتان و خدای خودتان باشه. نیاید به همه بگید! و مطمئن باشید خدا ممکنه که چیزی که بین خودش و بندش بوده را ببخشه! اما اگر این گناه را یک نفر دیگه هم فهمید و باعث بشه همون یک نفر هم به اتکای گناه شما اون کار را تکرار کنه،دیگه این مسئله قابل بخشش نیست و گناه اون یک نفر هم گردن شماست! بیایید با کمک هم برای نسل بعدی جامعه ای زیباتر بسازیم.

و باور کنیم که قبل از دولت و دولت مردان، قبل از امریکا و اسرائیل و روسیه و چین و دشمن و .... تک تک من و شما هستیم که آینده و فردای ایرانمان و فرزندانمان را می سازیم!


عزیزان اگر دولت ها تغیر کنند اما فرهنگ ما تغیر نکند چه میشود؟ فرزندانی که با پول رشوه بزرگ می شوند، بچه های خیانت ، مردان بی غیرت، دختران بی حیا ،... و در یک کلام:

عادی شدن رذالت ها 

در فرهنگ یک جامعه و در فرد فرد اجزای ان (حتی در عادل ترین حکومت دنیا) چه نتیجه ای خواهد داشت؟؟؟!!!! سعادت؟!

مگر حضرت نوح 900 سال برای جامعه ای بیمار از هدایت نگفت؟ اثری هم داشت جز 6 نفر؟!


اما برعکس :

اگر ما از خودمان شروع کنیم و انگشت اشاره را به سمت خودمان بگیریم و جامعه ای را بسازیم که در ان کسی اگر می خواهد رشوه دهد یا بگیرد خجالت بکشد! جامعه ای با فرهنگ سالم و سالم ! انگاه در هر حکومتی هم که باشد، چه بسا فاسد و ظالم ، جامعه قدرت این را دارد که حکومت را اصلاح کند.

مثال:

مگر زمان حمله ی مغول ها ی وحشی ، پارس در امان نماند؟!!!!! مگر ایرانیان نبودند که حتی ان وحشی ها را عاشق ادب و ایین خود کردند و از ان وحشی ها پادشاهانی نسبتا عادل ساختند؟!!


هموطنانم ، عزیزانم ، بیایید دست در دست هم از خودمان شروع کنیم !!!




دیگه می گم...

دل ودینم شد و دلبر به ملامت برخاست 

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست


که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست


اینجا که قراره به زودی همه چیز حذف بشه! بذار دیگه بزنیم به سیم آخر و همه نا گفته هارو بگیم


یه راست اصل مطلب:
از گودزیلا خواستگاری کردم. خانواده من هم موافق بودن کاملا. خودش هم نظرش مثبت بود. خواهر بزرگش هم نظرش مثبت بود. 

مامانش مخالفت کرد! چرا؟ فقط به یه دلیل: گودزیلا 3 سال از من بزرگتره! 

تا اینجا مشکلی نبود می تونستم نظر مامانش را عوض کنم. اینقدر ها از خودم میبینم. اما...

((چقدر من از این کلمه ی "اما" بدم میاد!))  اما می دونید در اومده به من چی میگه؟!؟!!
با کمال پر رویی میگه:

""تصمیم سختیه! پای غرورم میاد وسط و حرف های اطرافیان! نمی تونم تو زندگی تورو بالا ببرم! از اطرافیانم خجالت میکشم.""

خب ! هنوز به اون مرحله از تکامل شخصیتی و عزت نفس نرسیدی که بدونی می تونی با تصمیم درست (گرچه مخالف نظر دیگران) به سعادت برسی! 

گودزیلا جونم یه اخلاق که داشتی و خیلی خوشم اومد ازت این بود که حس کردم مث خودم فقط واسه خودت زندگی میکنی و خودت را محدود به افکار بسته ی دیگران نمیکنی.
اما... (باز هم این واژه ی لعنتی)  اما خراب کردی...

نمی خوام اینجا بشه کلاس درس و هزار تا مثال برات بزنم از بیل گیتس تا هنری فورد و  ادیسون و انیشتین و شکسپیر و دانته و ....
تو خودت بهتر می دونی هرکی هرجای دنیا به سعادت یا حداقل موفقیت رسیده هرگز اسیر افکار مردمش نبوده...
تورو دوست داشتم چون ازاد اندیشی را در تو میدیدم...
تورو انتخاب کردم چون ذهنت یک ذهن بسته نبود... ذهن تحلیلی داشتی...

نمیدونم... شاید اشتباه کردم!
اما باور کرده بودم( یا حداقل فکر میکردم)  که من و تو می توانیم خوشبخت باشیم...
ناگفته ها زیادند، و تو از من دوری.
گفتمت تنها یک روز از زندگیت خواهم رفت و ان روزیست که خودت بگویی "نه"

و ان روز را که محال می پنداشتم چه زود فرا رسید!

( از فرارسیدن محالی در استانه ناباوری به فکر افتادم:در مواجهه با مرگ اینقدر شگفت نمانم!!!)

هنوز به خاطر دارم لحظه اولی را که دستانت را گرفتم : چشمانم را بستم و در دل با خدای خود اینگونه نجوا کردم : خدایا این رابطه را به تو می سپارم، اگر جدایی، هروقت که تو می خواهی. و اگر وصال باز هم انچنان که تو می خواهی

خدا همیشه دوستت دارم. و مطمئنم که خیلی دوستم داری. خدا می دانی در نهان دلم چه ارزویی دارم، و خدا چه زود مرا به ارزوهایم می رسانی و چه زیبا دنیا را در چشمم خار می کنی
خدایا به امید تو... کمکم کن تا انچه باشم که تو دوست می داری

*

چرا فکر میکنین فقط دختر ها * می شن؟

خب این ذهن روانی هم در یک بازه هایی قاطی میکنه!

* میشه!

شانس ما توی شب وانتاین هم مخ من * شده ... هم گودزیلای محترم...

اونم به چه شدتی....


الان اصلا اعصاب منت کشی ندارم


می خوای قهر کنی؟ بری؟ فکر می کنی من دوستت ندارم؟ دیگه روانیم کردی! چه کارت کنم؟

دو روز رفتی خونه مامانت همه حرفات یادت رفته! شدی یه ادم دیگه!


منم اینجا عین معتاد ها که تو خمارین صبح تا شب، شب تا صبح دارم خاطرات با تو بودن را به خودم تزریق می کنم...

به امید اینکه بهتر بشم و یه جونی بگیرم...


ولی

ولی لحظه به لحظه دیوونه تر میشم...!!!! تو چرا فک میکنی دوریت راحته؟


من دیگه صبرم تموم شده... امروز هم که دوباره گفتی به خاطر این* لعنتی 2 روز دیرتر بر می گردی...!!!!


 بیا دیگه من می خوام همه ی این وبلاگ رو  پاک کنم

شاید تا سه شنبه اینجا نمونم

زودتر بیا

این لحظه های اخره...

چشمانم

چشمانم به شدت می سوزند

 می فشارمشان

لعنتی ها.... ارام نمیگیرند!


چیزی در فضا پیچیده است


- خانه ای سوخته است؟ 


-نه نه... مثل اینکه چیزی است ...

مثل اینکه ماهی شده ایم و کلر در اب است


-اما بو، بوی سوختن است...


-آری، 

لیک، دلی سوخته است


- دل؟ اما این فضای مسموم ...

هزار و چند صد سال است که دنیا را گرفته


- و هزار و چند صد سال است که پهلوی دنیا شکسته

بازنویسی حکایتی از مولوی

خنکای نسیمی که وسعت دریا را به همراه داشت برای پوست چروک مرد، زیادی غریبه بود.

تمام عمرش را به مطالعه گذرانده بود. و این اولین سفر تمام عمرش، و تنها جایی بود که مجبور می شد انسان های دیگر را هم ببیند. نگاهی به اطراف انداخت و در دل گفت: " بیچاره ها!"  به سمت کشتی که می رفت دستان خود را جلو صورتش گرفت و سرش را اندکی به عقب برگرداند تا باد به پوستش نخورد. با هر قدم که بر می داشت به این فکر می کرد که " این کشتی و این ادم ها چقدر باید خوشبخت باشند که همسفری عالمی، چون من نصیبشان گشته"

"بادبان ها ها را بکشید" این صدای گرم ناخدا بود که فریاد می زد و گویی تمام کشتی به فرمان او بود که حرکت می کرد و راست نگاهش را می گرفت و به دل دریا میرفت.

دیگر خشکی دیده نمی شد، هرکس گوشه ای نشسته بود و سرش به کار خودش بود. مرد عالم با خود فکر کرد که ناخدا برترین فرد در این کشتی است ، نگاهی به اطراف انداخت و ناخدا را دید که جلو کشتی ایستاده و به دوردست خیره شده. نمی دانست سخن را چگونه اغاز کند.

پرسید:  آیا هیچ از علم نحو می دانید؟

ناخدا بدون انکه سرش را برگرداند گفت: نه

با شنیدن این جمله غرورش صد برابر شد و با لحنی تمسخر امیز گفت: نصف عمرت بر فنا!

با شعفی فراوان برگشت و رفت. ناله و جیر جیر چوب های کشتی زیر پای مرد به گوش ناخدا آشنا بود.

نیمه های شب تکان های شدید کشتی مرد عالم را بیدار کرد. چوب های پیر خسته تر از آن بودند که در برابر ضربات موج ها مقاومت کنند، هر کس به سمتی می دوید و هیچ کس به او و آنچه می دانست اهمیتی نمیداد. ترسان غرورش را زیر پا گذاشت، ناخدا را پیدا کرد و کمک خواست

ناخدا گفت: آیا از شنا کردن چیزی می دانی؟

و مرد این بار با صدایی لرزان : نه

و ناخدا با همان آرامش همیشگی : "کل عمرت بر فنا"

حرف مردم

از من دوری می جویی؟




        به خاطر حرف مردمان؟!


متاسفم 


برای حماقت خودم بیشتر


    و برای سطح فکر تو 





پ.ن: دختر ها دو وقت گریه می کنند:

1.وقتی فریب می خورند

2.وقتی می خواهند فریب بدهند

سر آغاز

خیلی خستم

به زودی اکثر مطالب این وبلاگ را حذف می کنم. شاید بیش از  97% مطالب حذف شوند.

نام و بیان وبلاگ و شاید حتی لقب نویسنده هم تغیر کند!


فرصت اندکی باقی مانده. این چرت و پرت ها را که نوشته ام بخوانی، همه چیز شروع میشود....


زودتر بیا

صبر زیاد را دوست نمی دارم

هشدار

دارم به یه جاهایی می رسم....


که خیلی خطرناکه!


حواستون باشه....




   the negative vision



پ.ن : گفته باشم....  بعد نگین نگفتی...

نیستی اما یادت اینجاست



چقدر هم سمج هست؟؟!

  بابا دست از سرم بردار کچلم کردی!


تو دیگه کی هستی ؟ 

تورو خدا ...

یه لحظه فقط یه لحظه...



هرچی زور میزنم نوشتنم نمیاد...

اگه بخوام بنویسم باز هم فحش و دری بری می نویسم

اعصابم داغونه

ولم کنید... 

هزارتا فکر ریخته رو سرم


 حرف زدم

تا اخر روی حرفم می مونم و روی دلم پا می ذارم


 د اخه لعنتی تو چرا ؟

ححلا من یه قولی دادم...

تو که دختری و میتونی بزنی زیر حرفت

چرا منتظرم می ذاری؟

از روز های تحریم محبت

پرواز غیر منتظره

از میان بازوان هیچ کس


تنها....

در مسیر جاده هایی غم بار


لحظه هایی که با تو زندگی کردم

در روح و جانم جاودانه شده


گوشت گوشت تنم

جان جسم من

خون ، اصل و نژاد من

آب دریاهایم


شب نتوانست مقاومت کند

در برابر آینده ای

که تو را  از من برید


دوست معصوم و بی تجربه ی من 

نوباوه ی زود به ثمر نشسته ی من 


ای همیشه در وجودم

رنگ چشمان تو 

بر سرنوشت من خالکوبی شده است


تو در من از من زنده تری


وقتی حرف می زنم صدا صدای توست


این گریستن من صدای تو را بیرون می فرستد 


وقتی می خندم، این شادی توست که از من بیرون می جهد


     در ارامش ، گاه تو بود که اسرار دوستی فاش شد


رنج و عذاب روحی تو نتوانست به انتظار من بنشیند


و اکنون می دانم که دل هم خسته می شود

از کشیثدن انتظار


انتظار آن عطوفت و محبتی که همیشه مورد نیاز بود


آب دریاهایم

تا ابد در من

چه مرگ آشکاری

چه فردای اندیشمندانه ای





پراکنده و خالی

اینجا همه چیزو میگم! بعضی ها میگن نگو! عده ای هم لطف میکنن به ما میگن بی شعور...


عزیز اینجا شخصیه! مال خودمه. نه واسه تو می نویسم و نه واسه هیچ کس دیگه. خیلی ناراحتی میتونی نیای... 


یه جمله معروفی هست که همه به شوخی بیانش می کنن ولی حقیقته:


" خارجی ها کیرشون تو کسه، سرشون توکار. ولی ایرانی ها( بدبخت ها) سرشون تو کسه و کیرشون تو کار!"


حالا بهتون بر می خوره اینو نوشتم؟ به تخمم. به درک... 


  امروز ظهر منه الاق این همه راه اومدم خونه فقط به عشق این وبلاگ کوفتی که یه کم از خستگی هامو توش دفن کنم.


اصولا از نظر من، بشر ( یا بهتر بگم ...) هرچی میکشه و هر بلایی که سرش میاد به خاطر دوتا چیزه:  

1.شکم

  2.زیر شکم

 درسته که میگن خدا از هیچ چیز به اندازه شکم پر بدش نمیاد!


نمی دونم....    ببخشید....   حسابی قاطی کردم....


دوست دارم ازدواج کنم.  واقعا دوست دارم. ...


ولی راسته که میگن حفظ ایمان از نگه داشتن آتش توی دست سخت تره!


دارم می سوزم خدا...   سخته...    ولی نه برای جسمم...

که برای روحم...


و واقعا من که دیگه خودمو دارم میکشم... چرا مصلحتت نیست خدا؟!  چرا مثل بقیه موارد اینجا هم سریع کارمو راه نمیندازی؟!

وای که وقتی راه می رم حس میکنم این حدیث را که " زمین زیر پای ادم عذب می لرزه"


شما هم اگه خوب دقت کنید می فهمید....


به امید روزی که اینجا دیگر فقط مال دلزاد کولی نباشد....

روزی که دل زاد هم یک دل یار داشته باشد...

تلخ

:

" دلم واست تنگ میشه. هیچیم نیست فقط دلم گرفته.همین. خیلی دوست داشتم تو ترمینال ببینمت. ولی نبودی..."


" فکر کردم می خوای سوپرایزم کنی، وقتی سوار ماشین میشم بیای، ولی بعد که دیدم نتونستی بیای دلم گرفت... خوبه باید به این خواستن ها اما نشدن ها عادت کنم."

"محمد ماشین حرکت کرد. دوست نداشتم حرکت کنه. بد شکلی ازت جدا شدم."


"اگه گفتم خدا حافظ، نه اینکه رفتنت سادست، نه اینکه میشه باور کرد آخر جادست، خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها، بدونی با تو و بی تو همینه رسم این دنیا."


"مشترک مورد نظر در حال حاضر در دسترس نمی باشد..."


کاش راهی می یافتم که هق هق های دلم را در این صفحه نقاشی کنم...

هابیل- قابیل-قبیله-فراماسون

چرا قابیل هابیل را کشت

سلیمان بن خالد می گوید : به امام صادق گفتم : فدایت شوم مردم گمان می کنند حضرت آدم دختر خود را برای پسرش تزویج می نمود آیا صحیح است ؟ حضرت فرمودند : مردم این طور می گویند ولی آیا تو نمی دانی که پیامبر اعظم اسلام می فرمودند : اگر من می دانستم که حضرت آدم دختر خود را برای پسرش خویشتن تزویج می کرد من هم زینب را برای قاسم تزویج می نمودم . زیرا من از دین حضرت آدم بیزار نیستم راوی می گوید : گفتم فدایت شوم این مردم (یعنی اهل تسنن)گمان می کنند قابیل به این علت هابیل را کشت که بر سر خواهر خود نزاع و اختلاف داشتند . حضرت فرمودند : آیا نیز تو این سخن را می گوئی ؟! آیا حیا نمی کنی که که یک چنین مطلبی را علیه حضرت آدم که پیامبر خداست روایت می کنی ؟!؟ . گفتم : فدایت شوم پس برای چه بود که قابیل هابیل را کشت ؟ حضرت فرمودند : به علت مقام وصایت بود زیرا خدای علیم به حضرت آدم وحی نمود : مقام وصایت و جانشین و اسم اعظم خدا را به هابیل واگذار نماید هنگامی که این موضوع به گوش قابیل که از هابیل بزرگتر بود رسید خشمگین شد و گفت : من برای مقام وصایت و کرامت سزاوارترم لذا حضرت آدم آنان را مأمور کرد قربانی کنند تا خدا در این باره دستوری بدهد . و هنگامی که قربانی نمودند خداوند فقط قربانی هابیل را قبول نمود قابیل به علت حسادت هابیل را شهید نمود .
« فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَ لَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ»
قربانی یکی از انان قبول و از دیگری نا مقبول شد .

خواندن ادامه مطالب به دوستانی که اطلاعات بالایی دارند توصیه می شود

ادامه مطلب ...

دل زاد

در نحسی 13 در توده  ی11 و در جین 66  در اولین ساعت

  

   در تراکم اعداد شیطانی، در اوج نماد های فراماسونی


امید معجزه ای به دنیا آمد


معجزه ای شیطانی ؟   یا الهی؟

       هابیلی؟ یا قابیلی؟



در کشاکش نامش 

با الفاظی ناصر


میم حا میم دال میم ه دال ی    : : :   دل زاد


  : زاده ی دل

: زاده ی عشق

همیشه در سفر   :  :  :   کولی


هابیلی بود اما نفسش به نهایت قوی ترین قابیل


قابیل درونش می جوشیبد اما بخارش چرخ های ارابه های هابیل را  می چرخاند.


این بود معجزه ای برای قبیله ی هابیلی، در نحسی بی شمار و ترادف قابیلی


به قافیه های حوا، به تسلیم عقل ادم و بنی ادم در برابر زن، به خواب ابدی هابیل


می ترسم


که اولین گناه ادم از نگاه زن جوشید

و اولین گناه بنی ادم هم در نگاه زن ریشه دوانید


                                                   می ترسم


نکند قابیلم، هابیلم را بکشد؟!!!!

نکند....

نکند...


13 بهمن

   تولدم بی تو غمگینه

                                           اما مبارک...

 

 

بر تو چون ساحل آغوش گشودم

در دلم بود که دلدار تو باشم

وای بر من که ندانستم از اول

روزی آید که دل آزار تو باشم

                                                          

می تونم طنز بنویسم؟

دیشب،

پس از انتظاری طولانی

شب زنده داری

  40 شب و 40 روز  پاچه خواری  

    

در یک لحظه آنی

برخورد چهار چرخ اتوبوس فضایی

با زمین ترمینال اتوبوس رانی


                           فرشته ای خدایی

از تبار گودزیلایی


به عشق آش سبزی

                    اومد به شهر شیراز



                                       گودزیلا لو رفته بود

کاملا از دست رفته بود

                                                

عاشقی بد دردیه

عقل و هوش و باخته بود


          کار فرشته سخته

طناب این عشقه خیلی سفته


فرشته ی مهربون

سخت نگیر به دوتا جوون


توی عمر دو روزه

              سه سال کمتر از یه روزه


                   گودزیلا خوشبخت میشه

   محمد اینو گفته


فرشته ی گودزیلا

گودزیلا دوستت داره


  فرشته جون با ما باش

راه ما خیلی سخته

مثل تموم خوب ها 

تو هم کنار ما باش

ادامه دارد...

خیال

امده بود خوش گذرانی...


خیال باطل

گفتم به مهمانی دل خوش امدی   !    !    !


باز هم خوشا به معرفتش ...

گفت: نه

می خوریم؟!


شاید نمی خوریم


دوست داریم که بخوریم


اما وقتی منطق میگوید: نمی خوریم





                        پس نمی خوریم




              ! ! !


نمیخوریم... می گذریم... می باریم...




ادامه مطلب ...

شاید گهگاهی : پایان


احساس بد


                                           کاش می شد گهگاهی کلید شیفت زندگی را فشار داد و اینگونه نوشت:


ِ\ِِ :ِؤ» ـ< :<«ـ [ِۀِ ِّ »,ؤ،ـِ آٌۀآ آژ ]»] ِ آأ» ]آ ّأ» »ِآأ آژ ,َریال »ـ«،ؤ»!!!!


ؤآُـ »ِ "،ـِ ،ؤ«آژ »« ,آَریال ؛» < ؛ٌ] ]ُـ» ؤ<آ«ِ» < ،:ؤ »ِ :«» :] ّآِأ ّ] ِ: ؤ<آ«|ژَ: »ؤآ},] :«»>>>>>


,}ِّ أ«ِآِ "«أِ آُـ آِ«}آ>> آِ«}آ ُِ» آ[ؤ آُـ :ُ [آؤ ژ«أ"ِ 



یا خدا... منو ببخش... کمکم کن....


آدم هم نمیشم .... 



داستان کوتاه (نوشته خودم)

دستانم را گرفت و گفت: می خواهی با هم دوست باشیم؟


سرم را به نشانه تایید تکان دادم


...


گفتم: این همه پسر تو زندگی تو چکار می کنند؟


گفت: ما فقط با هم دوستیم، 

اونها مثل برادر های من هستند

و تو باید با این قضیه کنار بیای...!


گفتم: من اینجوری نمیتونم ، اگه قراره با هم باشیم ،باید با بقیه برات فرق داشته باشم.


گفت: فرق تو اینه که دوستت دارم


....


لبانش را که بوسیدم گفت: تو اولین کسی هستی که می بوسمش!

 

باورم شد.

 اما لحظه های بعد که باز هم گفت: ما فقط با هم دوستیم.

 انگار اتشی بود که به دلم می زدند!


....


در اغوشش گرفتم 

با هم زندگی کردیم


باز هم گفت: ما فقط با هم دوستیم


و می دانستم که این جمله یعنی: حق نداری از دیگر پسر های زندگی من بپرسی. یعنی: من فقط لحظاتی مال تو هستم که در کنارتم! یعنی: تو حق نداری نگرانم باشی....


...


اما او برای من یک دوست نبود، یک دنیا بود، و کسی که تمام اولین هایم را با او تجربه کردم. 

یک روز خواستم تلافی کنم گفتم: تو فقط برای من یک دوستی.

اشک در چشمانش حلقه زد و غذایی که دهانش کرده بودم را بیرون ریخت!


...


رفتیم....


رفتیم تا هم آغوشی...


و باز گفت: تو فقط برای من یک دوستی!!!


یادم به حرف هایش افتاد که: 

"من تامجردم می خوام همه جور دوست داشته باشم و همه جور دوستی را تجربه کنم"


حرف هایش که می گفت: تو تمام اولین های منی و قبل از تو با هیچ کس نبوده ام هنوز در ذهنم پشتک می زند...


از خودم می پرسم:

  مرز دوستی و عشق را کجا می داند؟  

دیوار های وفاداری را در چند کیلومتری خود ساخته است؟


                                          یادم به این افتاد: من فقط یک دوست بودم!!!

عشق

هدیه تولدم بود...

یا

هدیه جدایی

     یا

         تبلور ایثار عشق در تو...

بر اوردن ارزویم

به بهای از دست دادنت...؟؟؟!!!!


                                            

                        آه ای...             "اخرینم"


                               "میم تو" بی "نون" نگاهت مرده است 


                       آه ای...             "آخرین آرزوی براورده"


                               سوگندم را به خاطر داری؟ تو دیگر پایانی... و اغاز....


                      آه ای....             هق هق های بی وقفه


                                  امانم دهید.... بگذارید بنویسم....


                      آه ای....           اشک های پیوسته


 نمی دانم بگویم نبارید و بگذارید که تا قیامت از غمش بنویسم،

                                            یا بگویم خون ببارید و ببریدم


                       آه ای ....              ای....        ای.....           

                      ای دوست، معشوق ، محبوب...

                                                                ای دنیای من....


                                  آن لحظه ی اخر ، پشت سرت را هم نگاه نکردی...


                 به خدا که حال من از تو بهتر نیست

                      

م ن ا ج ا ت

از تو می پرسم خدا:


       دوست داشتن گناه است؟

                 عشق ورزیدن گناه است؟

                                     انسان بودن و بدون شهوت حیوانی معاشقه کردن حرام است؟


خدایا تو که پروردگاری و یگانه پناهی 

تو که آرزو هایم را براورده ساخته ای و...

                                                                   بی دریغ هدیه بارانم کرده ای


حال این ارزو دیگر فقط مال من نیست

                                مال ماست...

خدایا هدیه ات را باز پس مستان


خدایا تو مسبب الاسبابی و بر هر چیز توانا و همیشه از انجا می رسانی که در ذهن هم نمی گنجد،

                         خدایا خودت جورش کن

پروردگارا دل محبوب من به لطافت نفس های کودک معصوم 

                                  به پاکی اشک های همیشه جاری

                                                                       به وسعت مهربانی است


    به قلبش آرامش و سکون عطا کن 

                       

                   و تمام انچه ارزو دارد را بی دریغ عطایش فرما



"توکلت علی الله"


رنگ



       هیچ می دانی...


         که تنها رنگ وبلاگ منی!


و دنیای خاکستری من 

                تنها یک رنگ به خود دیده است: 

                                        

               رنگ یکرنگ تو



سقوط

پرش ناگهانی ساعت 4 از قله های خواب

....  سقوط ....

.................................................................حمام:


چمباتمه زدن زیر آب گرم تا اذان

و کمتر از یک ساعت اندیشه:


"""(((  حس می کنم خانه ام را از دست داده ام


          اینجا که عریانی ام را تمام قد به نمایش گذاشته ام


کمی عمومی شده است...


دیگر از الاق هم کاری بر نمی اید!


نمی دانم...


چنان زنان فاحشه خود را به نمایش بگذارم و از هورای تماشاچیان به خود ببالم


...یا...

خرجین الاقم را بردارم و چنان کولیان بروم تا انتهای غربتی دوباره...


                                                                                                      """)))




پ.ن: چه خوب می شد که پس از مرگ هم می توانستم اینجا بیایم و بنویسم!  از جهنم... یا بهشت!!!



ف-ع-ز

زندگی 

گذر زمان است در کشاکش تصمیم


زمان

تکرار لحظه هاست در پستوی تاریک انتخاب


انتخاب

تاروپود ماست زیر پای خدا و شیطان


و عشق...

رهایی است

رهایی از زمان و زندگی

و عشق...

مرگ انتخاب است