سرکوب بودن با عرف
در تمام سی سال بودنم. نبودم
زندانی افکار و جامعه
هرگز زندگی را آنطور که دوست داریم پیش نبردیم
شاید اصلا چیزی را دوست نداشته ایم
فقط در توهمی پوچ دست و پا زده ام
رفاقت وجود خارجی ندارد و اصالت دست و پا گیر است
ما مرده ایم و خیال خوشی داریم
زندگیمان واقعی نیست
تف بر من
بر این نوشته ها
بر این سردرگمی
ب دود سیگار و پیک های اسکاچ
بر تنهایی بی کسی و بی کسی
نغمه های ممتد شکست
دستی رشته تمام وابستگی هارا می برد
روزگار تنهایی را بر من می پسندد
نه معشوقی و نه دوستی
در سیگارم گم میشوم
با من میسوزد
و من در او می سوزم
دود می شوم
انگشتانم یخ زده و بر پیشانیم عرق نشسته
عشق های دست نیافتنی
معشوق های ممنوعه
اهدافی در انتهای مسیرهای مین گذاری شده
دوستانی منفعت طلب
فراموشی ها و فراموش شدن ها
سهم من از زندگیست