دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

قلب - سایه

در یک شهر کوچک و گرمسیر در جنوب ایران نزدیک به سی و پنج سال پیش ؛ بعد از دو برادر و یک خواهر آخرین فرزند خانواده ای  شش نفره و سنتی بود. نور چشمی و عزیز و کانون توجه. که حتی تا ۷-۸ سالگی قبل از آن اتفاق همیشه در بغل مادرش یا دیگر اعضای خانواده می خوابید. با برادر بزرگش دوازده سال اختلاف سنی داشت. او مثل پدری مهربان بود. 

 هرچند فاصله سنی و فرهنگ سنتی غالب هرگز اجازه نداد که علی رغم عاطفه شدید مادر و دختری با مادرش صمیمی و دوست باشد. از وقتی که معنی کلمات را فهمید رنج و عذابش شروع شد. چه چیزی برای یک دختر بچه  لوس و نور چشمی  وحشتناک تر از دختر خاله ای همسن است که  بشود نور چشمی مادرش و  مقیاس خوب بودن. سایه فهمید که قرار است تمام لحظاتش  را با دختر خاله اش  مقایسه شود . تو چرا از تاریکی میترسی؟ از دختر خاله ات  یاد بگیر!  ببین چه شجاعه. تو چرا اینقدر ترسویی؟  حتی یک بار مادرش رو کرد به سایه و گفت: ببین چقدر دختر خاله ات قد بلند و خوشگله! و او نمیدانست حتی اگر تمام ترس ها و علایقش را فراموش کند تا بتواند مثل دخترخاله وحشتناکش باز هم محبوب مادرش شود. چطور باید قد بلند تر شود!؟ زخم همیشه دردناک است. اما رنج آنچه که مادر میزند با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.  روزهای کودکیش  شیطنت ها و شادیهایش با زبان زخم آلود مادرش و یاد دختر خاله اش گاه یخ میبستند. به هشت سالگی که رسید.  مثل خیلی دیگر از دختران سرزمینم  با اولین  خونریزی ماهیانه فکر کرد که سرطان دارد و دنیا قرارر است به همین زودی برایش تمام شود. لحظات و روزهای ترسناکی که حتی نمیتوانست به مادرش درباره ان چیزی بگوید. و طولی نکشید که با تغیرات زنانگی اندامش ناگهان از اغوش برادرانش هم طرد شد. باور اینکه دختر ترسو و بی سرپناهیست و اینکه هنوز نمی دانست چرا دیگر هیچکس دوستش ندارد. با خودش و زنانگی اش احساس غریبگی می کرد و فکر می کرد که شاید به خاطر این است که هیچکس دیگر دوستش ندارد. این نیاز به توجه همان کودک لوس و بغلی که ناگهان  مثل غریبه ای رانده شده بود در کنار مقایسه ها و سرکوفت های ادامه داری که همه اش زیر سر دختر خاله اش بود. باعث شد که توجه داوود برایش جذاب باشد. داوود از فامیلهای دور بود و ان زمان حدود بیست سالش بود. یک روز که با داوود مشغول صحبت و بازی بودند. داوود در اتاق را بست و لباسش را در اورد. سایه بهت زده نمیدانست چکار کند. تا حالا همچین چیزی ندیده بود. همینطور که ماتش برده بود. داوود دستش را گرفت و روی التش گذاشت. سایه  ناگهان به خودش امد و جیغ کوچکی زد و از اتاق بیرون دوید.  مدام آن صحنه جلو چشمانش بود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده و چه چیزی دیده. احساس گناه و ترس و کنجکاوی تنها چیزهایی بود که ذهن کوچکش  را درگیر کرده بود. از یک طرف داوود تنها دوستش بود. تنها کسی که اورا با دختر خاله اش مقایسه نمیکرد و حتی مثل برادرهایش از او فاصله نمیگرفت. از طرف دیگر ترس عجیبی از اندام مردانه در وجودش شکل گرفت. دفعه بعد اما نمی دانست با داوود چکار کند. هم نمی خواست دوست بزرگش را از دست بدهد و او را ناراحت کند و هم از نگاه شهوت امیزش می ترسید. هرچند که هیچ معنایی از شهوت در ذهنش نبود. داوود چند بار دیگر هم سایه را در این شرایط قرار داد. و هر بار او در اخرین لحظات فرار میکرد.  ترسی بزرگ از مردانگی و حس تلخ ناپاکی  و گناه را ارام ارام انقدر در ذهنش پروراند و تکرار کرد تا فراموش شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد