دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

یک‌عمر به دنبال کسی میگردی ‌که نیمه گمشده میپنداریش

و روزی که‌ پیدایش میکنیم‌میفهمیم‌که‌ او نیز به دنبال دیگریست

 

داستان همه ما داستان سنگ سیزیف است

سیگار

لب بر لبانت میگذارم 

همیشه بوی تو را می دهم

همیشه در سختی ها و شادیها تنها تو را داشتم

رفیق شفیقم

تو چه صبورانه با سکوتت میسوختی و تنهایی ام را پر میکردی

چه وقت هایی که مینوستم و چه وقتهایی که می خواندم

تو هیچ چیز از من نمی خواهی جز انچه که زیادی دارمش 

لحظه های عمرم را بگیر

برای خودت

تو کام بده و کام زندگی را کور کن تا بیش از این بازیمان ندهد

تو خوبی

تو هرانچه هستی که همیشه کم داشتم و می خواستم

تو همان مهربانی هستی که هربار در نقش دود غلیظت رویاهایم را میبینم و در حسرت دوباره دیدنش تو باز هم میسوزی و کام میدهی

و هیچکس هرگز نفهمید چرا پس هر کام غلیظ به دودت خیره میشوم و تو هرگز از ارزوها و حسرتهایم با کسی سخن نگفتی

تو  باز هم لب بر لبانم بگذار

بوسه پشت بوسه

کام به کام 

کامم را تلخ کن 

تو مزه ی زندگی میدهی درست مثل قهوه ای داغ در نیمه شب زمستانی بارانی

تو همان یاری هستی که تمام کافه های شهر را پا به پایم امدی

تو تنها مونسی هستی که زیر باران با من خیابانها را قدم زدی و پای سفره های تنهاییم نشستی  و چند لقمه را هم از دهانم خوردی

تو را وداع اسان نیست دوست خوبم. 

دریا


«زندگی ابتنی کردن در حوضچه اکنون است»

و گاه میشود که

زندگی یکی دوباری هم روی خوش نشانمان بدهد 

کف دستانش کنار هم بگذارد( مثل تمام قنوتهایما)

و در حوضچه بودنمان شناور کند و بعد ماهی سیاه کوچولوی وجودمان را در دستانش بگیرد از حوض بیرون بیاورد تا ببرد و در دریا رهایمان کند. و گاه انقدر ان لحظه میترسیم و پل پل میکنیم تا از دستان خسیس زندگی همین یک بار هم لیز بخوریم و بیرون بجهیم بلکه به همان حوض کوچک نقاشیمان برگردیم 

من نمیدانم مگر کشف دریای جدیدی از زندگی و احساس چقدر میتواند ترسناک باشد 

من نمیدانم  مگر ان حوض چه دارد که دریا ندارد

من نمیدانم که اصلا زندگی در ان حوض کوچک نقاشی  ایا تا ابد ادامه خواهد داشت؟

مگر زندگی عشق را شور را  اصلا خودش را چندبار به ما پیشکش میکند که ما اینگونه دستش را پس میزنیم

من دلم می خواهد تمام دریاهارا شنا کنم

شاید پریهای دریایی واقعیت داشته باشند 

شاید شهرهای مدفون شده زیر ابهای عمیق را کشف کنم

شاید هم هیچ چیز نباشد 

اما باز هم تجربه فرار از یک کوسه گرسنه و چالش نه گفتن به قلاب ماهی گیر می تواند حس جدیدی از زندگی باشد. زندگی ای که هرگز شاید در یک حوض اتفاق نیفتد 

من اگر روزی نگاهم به نکاهی گره خورد هرگز دل دل نخواهم کرد

من می دانم که تمام ثانیه های عمرم  سریع خواهند گذشت. من هنوز در بهت کودکی هستم که نمیدانم چطور به سی سالگی رسید و به دنبال یافتن معنا در نیمه دوم عمر خویش میگردد

من می دانم که در یک نیمه شب سرد وقتی دلم هوس ابتنی کند باید بی درنگ برهنه شوم و شیرجه ای بزنم 

من میدانم که در یک زمستان سرد و برفی میشود از کوه بالا رفت  به پای ابشاری سرد رسید و با همان لباسهای زمستانه زیر ابشار ایستاد

من میدانم که زیر باران باید رفت و نباید چتر برد. بردن چتر حس نا امنی به باران میدهد. 

من میدانم که زندگی باید کرد 

عاشق باید شد

شیرجه باید زد

من  فهمیده ام که نباید قایق ساخت 

قایق هم دست ردی است به سینه اعتماد دریا

غرق باید شد  

غرق شدن معنای زندگی است. 

و همه اینها به همان شهامت اولی وابسته است

اکر شهامت داشتی و به قنوت خیس زندگی اعتماد کردی  ...

لیز خوردن زیاد اتفاق می افتد اما

اما بلند شدن دوباره کمی سخت است

پشت پا خوردن سخت تر

و گاه هم ضربه فنی شدن

کمر راست کردن سخت است

و 

قامت خمیده هزاربار شکسته شده را راست کردن دوباره و دوباره

هربار

غیر ممکنتر مینماید


یاد م می اید یک روز تابستانی وقتی هنوز بچه مدرسه ای بودیم و ذوق تابستان و تعطیلاتش ، گرما و افتاب داغ شیراز را از یادمان میبرد

با بچه محل ها مشغول دو چرخه سواری در پارک بودیم   با هم  مسابقه میگذاشتیم و  راهروهای تنگ میان چمن ها را با سرعتی که به نظر خودمان خیلی هم زیاد بود میراندیم. ؛ 

درست  در لحظه گذشتن از حوضی که ابنمایی هم در وسطش بود و چند نفری هم دورش نشسته بودند، دوست من به علت خیسی سنگفرش ها و انحنای راه ، لیز خورد و پخش زمین شد....

و من پشت سرش قهقه زنان و با اطمینان و غروری چون بهترین دوچرخه سوار قرن درست در همان نقطه و همان لحظه لیز خوردم و تمام ژست پیروزی ام نقش زمین شد!!!

و اما امروز

بعد از گذشت بیست سال تمام وقتی داشتم با سرعت و اطمینانی از همان جنس از کنار دختری رد میشدم باز هم لیز خوردم و به خوذم که امدم دیدم پخش زمین شده ام!!

و یاد ان روزها افتادم! یادم امد که فرقی نمیکند با چه سرعتی و چه مهارتی رد شویم. وقتی قرار به لیز خوردن است پایمان سر می خورد! 

وقتی قرار بر گرفتار شدن است ناگاه گرفتار میشویم


ساز دلت که هم صدا شد 

تعلل نکن

گاهی

وقتی تپشهای قلبت کلید های پیانو را فشار میدهد

و از تکنوازی درونت 

-که پر اس از عادت و ارامش و تنهایی

هر لحظه لذت میبری

ناگاه 

سوز ویلنی را میشنوی که با ریتم تو می نوازد

لحظه ای درنگ میکنی

میمانی

می نگری

میترسی

که در خلوت و سکوت تکنوازی را لذت ببری یا سمفونی بسرایی


درماندگی شیرینیست

انقدر شیرین که ترس اینکه دیگر تکرار نشود وسوسه رد کردنش را اوج میدهد