دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

بازنویسی "پیر چنگی" از مولوی

پاهای پیر مرد بیش از این یاریش نمی کردند. چند روزی می شد که هیچ نخورده بود. نگاهی به حال و روز خودش انداخت:

خسته، گرسنه، درمانده و بی کس با لباسهای پاره، و انقدر پیر که دیگر توانایی انجام هیچ کاری را نداشت. حتی نواختن و خواندن. 

دستش را روی سیم های کهنه چنگ حرکت داد. چنگ ناله ای کرد و پیر مرد را برد تا گذشته:


طنین اواز و چنگش شهره ی شهر بود و او گل سرسبد تمام مهمانی ها. چه زندگی پرزرق و برقی داشت! سراسر رفاه و شهرت و محبوبیت...


نا خود اگاه آهی کشید و اشک در چشمانش جمع شد. اما گرسنگی یادش اورد که باید به دنبال پول برود. به سمت قبرستان رفت بلکه در انجا خرده پولی از کسی طلب کند یا برای مرده ای چیزی بخواند.

اما هرچه گشت کمتر نصیبش شد. دیگر نایی برای راه رفتن هم نداشت. ناچار زیر سایه ی درختی نشست و این بار چشمش که به چنگ افتاد نتوانست جلوی هق هق هایش را بگیرد. در ان بی کسی و حال زار اسمان را نگریست و با صدای بریده خدا را فراید زد. در دلگفت خدایا اکنون که عمری را به خطا گذرانده ام و هیچ پناهی ندارم جز تو، چرا پناهم نمی دهی؟ خدایا تو به من برسان انچه را که نیاز دارم که تو تنها پناهی و جز تو امیدی نیست....

در همین حال و هوا بود که سرش را روی چنگ گذاشت و خوابش برد. اما گویی نه بر زمین قبرستان که بر ابر ها سر گذاشته بود. سبک تر از همیشه، از دنیا و هر انچه در ان است بریده و روحش را که پس از توبه سبک بال شده بود از تن رهانیده تا با فرشتگان هم صحبت شود.


در همین زمان پادشاه عادلی که در ان سرزمین زندگی می کرد نا گهان احساس خواب الودگی کرد و با خود اندیشید که این خواب الودگی نیم روزی بی دلیل نمی تواند باشد. پس به بستر رفت و خواب براو چیره شد. در خواب خداوند به او فرمان داد تا به قبرستان برود و به مرد خدا دوست و نیازمندی 700 دینار بدهد.

 پادشاه سراسیمه از خواب برخاست و به قبرستان رفت و هرچه گشت کسی را جز ان پیر چنگی ندید! در باورش نمیگنجید که پیرمردی چنگی اینگونه نزد خداوند عزیز باشد! 

او که اطمینان یافته بود کس دیگری در قبرستان نیست عطسه ای کرد و پیر مرد بیدار شد. 

700 دینار را به پیر داد و خوابش را تعریف کرد. 

پیر چنگی که از ان همه لطف خدا به شگفت امده  و از بزرگی و بخشش پروردگار شرمساریش به نهایت رسیده بود، چنگ را به گوشه ای پرتاب کرد و شکاند و از ان پس فردی با ایمان شد و تمام عمرش را به راز و نیاز پرداخت.


بازنویسی حکایتی از مولوی

خنکای نسیمی که وسعت دریا را به همراه داشت برای پوست چروک مرد، زیادی غریبه بود.

تمام عمرش را به مطالعه گذرانده بود. و این اولین سفر تمام عمرش، و تنها جایی بود که مجبور می شد انسان های دیگر را هم ببیند. نگاهی به اطراف انداخت و در دل گفت: " بیچاره ها!"  به سمت کشتی که می رفت دستان خود را جلو صورتش گرفت و سرش را اندکی به عقب برگرداند تا باد به پوستش نخورد. با هر قدم که بر می داشت به این فکر می کرد که " این کشتی و این ادم ها چقدر باید خوشبخت باشند که همسفری عالمی، چون من نصیبشان گشته"

"بادبان ها ها را بکشید" این صدای گرم ناخدا بود که فریاد می زد و گویی تمام کشتی به فرمان او بود که حرکت می کرد و راست نگاهش را می گرفت و به دل دریا میرفت.

دیگر خشکی دیده نمی شد، هرکس گوشه ای نشسته بود و سرش به کار خودش بود. مرد عالم با خود فکر کرد که ناخدا برترین فرد در این کشتی است ، نگاهی به اطراف انداخت و ناخدا را دید که جلو کشتی ایستاده و به دوردست خیره شده. نمی دانست سخن را چگونه اغاز کند.

پرسید:  آیا هیچ از علم نحو می دانید؟

ناخدا بدون انکه سرش را برگرداند گفت: نه

با شنیدن این جمله غرورش صد برابر شد و با لحنی تمسخر امیز گفت: نصف عمرت بر فنا!

با شعفی فراوان برگشت و رفت. ناله و جیر جیر چوب های کشتی زیر پای مرد به گوش ناخدا آشنا بود.

نیمه های شب تکان های شدید کشتی مرد عالم را بیدار کرد. چوب های پیر خسته تر از آن بودند که در برابر ضربات موج ها مقاومت کنند، هر کس به سمتی می دوید و هیچ کس به او و آنچه می دانست اهمیتی نمیداد. ترسان غرورش را زیر پا گذاشت، ناخدا را پیدا کرد و کمک خواست

ناخدا گفت: آیا از شنا کردن چیزی می دانی؟

و مرد این بار با صدایی لرزان : نه

و ناخدا با همان آرامش همیشگی : "کل عمرت بر فنا"