دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

دل نوشته های یک کولی

همچون کرگدن تنها به گا رفتم

مدتهاست دلم می خواهد پدرم را در اغوش بکشم

دستانش را ببوسم

یک دل سیر نگاهش کنم

پای حرفهایش بنشینم

و با هم چای بنوشیم

اما 

انگار دیواری بین ماست

چیزی که حتی سلامهایمان را هم سرد و سنگین میکند

تمام دیالوگهای چند ماه اخیرمان فقط در حد چند سلام و خداحافظ خشک و خالی بوده

هر روز سفید شدن موهایش را میبینم

قامتش خمیده تر و چهره اش شکسته تر می شود و من میترسم

دلم برایش تنگ شده

می خواهم با هم بیرون برویم

می ترسم 

می ترسم 

پدر

ناگفته هایم و نا گفته هایت را برای کی گذاشته ایم؟ 

دلیل این فاصله ها چیست

کاش هرگز موهایت سفید نمیشد. کاش همیشه کودک‌می ماندیم و هر وقت خانه می امدی در اغوشت جا میشدیم

پدر 

فارق از هرچه بوده و هست

چه خوب بود که شبها به جای کافه گردی و پارک نشینی 

میتوانستم کنارت بنشینم 

حداقل تماشایت کنم

یا حتی چند کلمه ای صحبت کنیم

بیش از هرکسی و هر چیزی در نیا دلتنگت هستم و دوستت دارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد